سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه» ثبت شده است

مکان ها پر از احساسند و خاطره. مکان ها می توانند حال شما را خوب یا بد کنند. شما را یاد آدم ها بیندازند. خوشحالتان کنند یا ناراحت یا عصبانی یا حتا مشمئز.یک پارک می تواند شما را ببرد به 10 سال پیش وقتی با کسی  درش قدم می زده اید. البته موسیقی و عطر هم می توانند همین کار را با آدم بکنند. زندگی پدیده غریبی است مثل پازل در حال چینش است که قطعه ها در طی سال ها کنار هم قرار می گیرند و تصویری برای شما می سازند. تصویر خودتان را.
خانه ای بود که چندین سال با بعضی آدم ها درش زندگی کردم. چندی پیش، سال ها بعد از آنکه از آن خانه رفته بودم، خانه نشست کرد و دیوارش ترک بزرگی برداشت و صاحبان خانه مجبور شدند تخلیه اش کنند و بروند در یک برج مدرن زندگی کنند. 

آن خانه برای من نمادی بود از سنت های پوچ، از محدودیت ها، مقیاس کوچکتری بود از یک جامعه بسته و یک جو خفقان، از فضایی که آزارها پاسخی غیر از سکوت نداشتند و آنچه هجوم می آورد تنهایی بود. آن خانه مرا یاد آدم های دو رو می انداخت آدم هایی که ناظران به تار مویشان قسم می خوردند و من می دانستم که چقدر در اشتباهند. آن خانه برایم نماد بزرگی بود از تظاهر، از تصویر ایده آلی که آدم ها از خودشان به دنیا نشان می دهند، آن خانه برایم نماد پوچی بود، اعتقادات پوچ که به دردی نمی خوردند و در شرایط سخت هیچ کمکی از دستشان بر نمی آمد. نماد خدای بداخلاق لجوجی که منتظر اشتباهات بنده هایش نشسته بود تا حسابشان را برسد و مدام تحقیرشان می کرد. نماد مسلم دروغ و دورویی در عین توهم معصومیت.
سال هاست که آنجا زندگی نمی کردم ولی هر از چند گاهی سری به آن خانه و ساکنانش می زدم از روی ادب شاید یا عادت یا اجبار یا شاید دوست داشتن. شبی که شنیدم خانه نشست کرده برای ساکنینش نگران شدم اما برای خانه نه. با اینکه عاشق خانه های قدیمی ام و فکر می کنم باید نگهشان داشت و حفظشان کرد اما از فروریختن این یکی ککم هم نگزید. ترک روی دیوار این خانه برای من مثل ترک خوردن سلول زندان بود، سلولی که مدت ها بود که فکر می کردم اسیرش نیستم اما کیست که از فروریختن زندان سابقش خوشحال نشود؟ 
می دانم، تقصیر از خانه نبود، خانه ها که نمی توانند به کسی آزاری برسانند، خانه ها که نمی توانند روی درها قفل بزنند، خانه ها که کلیدهاشان را از ساکنینشان دریغ نمی کنند آنهم خانه ای که حیاط دارد برای نشستن و حرف زدن و باهم بودن زیر نور خورشیدی که متعلق به همه است. اما مکان ها، مکان ها آدم را یاد آدم ها و اتفاقات می اندازند و تغییرشان یا از بین رفتنشان یا بازسازیشان می تواند نمادی باشد از تغییر آدم های درونشان. 
خانه که فروریخت فکر کردم شاید انقدر آدم هایش تغییر نکردند و درجا زدند که خانه خواست با فروریختنش مجبورشان کند به تغییر. خواست بهشان بگوید تکانی به خودشان بدهند و زندگی شان را ببرند در خانه ای که پنجره های بزرگ رو به نور داشته باشد،  شاید که فکرهاشان هم پر از نور شود. البته «خانه ی نشست کرده» هم پنجره های بزرگی داشت اما با پرده های مخمل ضخیمی که تاریکی را به ارمغان می آورد پوشیده شده بودند. 
می دانم تقصیر از خانه نبود ولی حس مکان ها با آدم می ماند، زنده و کامل. آدم نمی تواند زندان خودش را دوست بدارد یا حداقل اگر روزی فروریخت ناراحت شود.
اورهان پاموک در کتاب «استانبول» از عمارت هایی چوبی حرف می زند که به آنها یالی می گویند. تعریف می کند که خیلی از این یالی ها در سال های متمادی آتش می گرفتند و از بین می رفتند و تفریح مردم این بود که بنشینند و این آتشسوزی را تماشا کنند. پاموک اینطور نتیجه می گیرد که مردم استانبول به خاطر غم و اندوه از دست رفتن یک امپراطوری بزرگ پانصد ساله، به این عمارت های عثمانی به چشم نشانه های شکست و سرافکندگی می نگریسته اند. این عمارت ها آنها را یاد شکستشان می انداخت و در جمهوری جدیدی که قرار بود آنها را غربی کند و هویت سابقشان را ازشان بگیرد دیگر این خانه های چوبی کارایی نداشتند. اما من به این فکر می کنم و احتمالا شما هم که آن عمارت های زیبای عثمانی قسمتی از مردم استانبول بودند و در واقع مردم به آتش گرفتن بخشی از وجود خودشان می نگریسته اند.
شاید من هم از فروریختن بخشی از وجود خودم شادم. بخشی که در آن خانه گذشت و حالا قسمتی از هویت من است. ولی فروریختن آن خانه بخش بزرگی از اندوه مرا با خودش برد یا حتا شاید برعکس، روزی که اندوهم از آن اتفاقات را پشت سر گذاشتم آن خانه هم فروریخت. 

احتمالا اما مثل یالی های استانبول آن خانه هم مرا یاد سرافکندگی هایم می انداخت. یاد تنهایی هایم، غصه هایم و آن قسمت از زندگیم که راحت نمی توان درباره اش حرف زد، یاد ترس ها و ضعف هایم. آن خانه برای من نماد تمام بی کسی هایم بود و از فروریختنش نارحت نشدم. گرچه خوشبختانه فروریختنش خاطره های غم انگیزم را از بین نبرد. همان بهتر که خاطره ی اندوه  می ماند و رسوب می کند، چون بدون اندوه و روزهای سرد تنهایی دیگر روزهای خوشحال و گرم معنای خود را از دست می دهند.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
سورمه


این تصویر در مشهد گرفته شده است. در سال 1335. ولی من را یاد خانه پدر بزرگم در کودکی می اندازد، حوالی دهه شصت، در اصفهان. می توانم حدس بزنم دری که پشت سر خانم های در تصویر دیده می شود چوبی و آبی بسیار کم رنگ است. در اتاق پشتی یک تاقچه دیده می شود که مطمئنم از رنگ های شاد درش استفاده شده. زیرانداز مادربزرگ تصویر مرا یاد پتوهایی که به صورت دولا دورتادور خانه قدیمی پدر بزرگ قرار داشت می اندازد با بالش ها و پشتی ها.اما مادربزرگ من بیشتر شبیه آن خانمی بود که در تصویر دارد سوپ می خورد یا حداقل من او را این شکلی به یاد می آورم. 

دارم به رنگ برنج توی دیس فکر می کنم. باید خوشمزه بوده باشد. و آن لیوانی که به نظر سفالی می آید چشم من را گرفته.
حیف که خانه پدربزرگ توی طرح یکی از اتوبان های اصفهان تخریب شد و من باید در عکس های این و آن به یادش بیاورم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۲
سورمه
آشپزخانه
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۲
سورمه

این مدت با مخاطب خاص به شدت و با جدیت دنبال خانه می گردیم و من با صنف معاملات ملکی و بنگاهی حسابی در ارتباطم. یا من به آنها زنگ می زنم یا آنها به من. تا اینجای کار حس می کنم دروغگو تر، دغلبازتر، و دزدتر از این دوستان روی زمین وجود ندارد. راستش حتی نمی توانم ملایم تر از این بنویسم.

فکر می کنم این شغل باید همین روزها منقرض شود و از بین برود و سایت هایی مثل دیوار و ایران فایل این وظیفه خطیر را به عهده بگیرند. این دوستان انقدر مساله خرید خانه را پیچیده کرده اند که خریدار و فروشنده هم اگر به قیمتی راضی باشند اینها راضی نیستند و سودهای کلان می خواهند بابت هیچ و پوچ. مثل قارچ هم همه جا هستند. اگر کمی راستگو تر بودند شاید بیشتر می توانستند ملک بفروشند و خود به خود بیشتر هم سود می کردند اما آنقدر طمعکارند که حاضرند معاملات را بهم بزنند تا وقتی که خریدار دلخواهشان را با حداقل سی میلیون بالای قیمت بیایند! آدم را یاد ضرب المثل «شاه بخشید، شاه قلی نبخشید» می اندازند!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۸
سورمه


یکی از مکان های بسیار زیبایی که در سفر قزوین-زنجان دیدم برج های خرقان بود. این برج ها متعلق به دوره سلجوقی هستند و آجرکاری های متنوع و زیبایی دارند. خیلی دوست داشتم این برج ها را از نزدیک ببینم و فکر نمی کردم فرصتش پیش بیاید. حتا توانستم از راه پله تنگ و تاریک یکی از برج ها بالابروم و منظره ی زیبای دشت و برج دیگر را از آن بالا ببینم. 




ولی در چنین اوقاتی نمی توانم جلوی ذهنم را بگیرم که مدام می پرسد چه شد که امروز از آن معماری و حس زیبایی شناسی و سلیقه چیزی نمانده؟ چه شد که آنچنان مشغول کپی کاری شدیم که چیزی از معماری خودمان را در ساختمان های جدید نمی توانیم ببینیم؟

 این اتفاقات خیلی جدید است، مربوط به همین پنجاه شصت سال اخیر. سوال بزرگترم این است که چرا از غرب فقط بعضی قسمت هایش را کپی می کنیم؟ نگهداری از بافت قدیمی و میراث فرهنگی شان را کپی نمی کنیم و فقط ساختمان سازی جدید و برج هایشان را دوست داریم آنهم خیلی وقت ها نه با همان کیفیت بلکه با کیفیتی بسیار نازل. گویا آنچه برایمان مهم است کپی برداری ظاهری است. شاید هم اصلن کپی نمی کنیم، افتادیم به ساخت قوطی کبریت های بدقواره که شاید هیچ جای دیگری هم نشود پیدایشان کرد. مکان هایی نه برای زندگی که شاید فقط برای خواب.
به دلیل شغلی که دارم گاهی باید به کارگران بستری، از کار افتاده یا بیمار سربزنم. به همین دلیل مکان هایی را می بینم که قطعن اگر این شغل را نداشتم نمی رفتم ببینم. با اینکه درآمد این قشر جامعه اندک است و خیلی هاشان در شهرهای حومه ای و در خانه های کوچک زندگی می کنند اما حداقل های زندگی ایرانی در همه این خانه ها وجود دارد.
اما هفته پیش برای عیادت یکی از پرسنل راهی خانه های مسکن مهر رباط کریم شدیم. شهرکی شبیه یک شهر متروک و رها شده، مملو از خانه های خالی با شیشه های شکسته، بدون امکانات رفاهی. فقط چند بقالی توانستیم ببینیم. هیچ میوه فروشی یا شیرینی فروشی نتوانستیم پیدا کنیم. برای کمترین نیازها افراد باید به رباط کریم مراجعه می کردند. کنار خیابان ها پر بود از نخاله های ساختمانی. هیچ تابلوی راهنمایی  برای پیدا کردن آدرس وجود نداشت و شماره ساختمان ها به گونه ای بود که نیمساعت دور خودمان گشتیم تا ساختمان همکارمان را پیدا کردیم.



 البته این ها در حالیست که همگی برخی برج های تهران را با امکانات زیاد و سالن ورزش و استخر و مغازه های متعدد دیده ایم، پس دوستان سازنده این شهرک ها هم دیده اند لابد. پنجاه سال پیش شرکت کشت و صنعت هفت تپه خوزستان برای کارگرانش خانه های سازمانی ساخت تا با خانواده هایشان آنجا زندگی کنند و پیش بینی وسایل رفاهی این خانه های سازمانی را هم کرده بود یا برای خانه های سازمانی شرکت نفت در اهواز که مجتمع رفاهی و رستوران و سینما پیش بینی شده بود. ما از این تجربه های پنجاه ساله هیچ چیز یاد نگرفتیم. مردان را به صورت اقماری فرستادیم عسلویه تا با تنهایی و ساعت کار زیاد یکجوری سر کنند و بعد برایمان جای سوال شد که چرا اعتیاد آنجا بیداد می کند. این هم از مسکن مهرمان.



ما شرقی هستیم و شرقی ها قرار بود به خانواده بیشتر اعتقاد داشته باشند. قرار بود شرقی ها معنوی تر باشند و قدر زمین را بیشتر بدانند. ما ایرانی هستیم و قرار بود ایرانی هوای اب و باد و خاک و آتش را بیشتر داشته باشد ولی نمی دانم در این چهل پنجاه سال چه اتفاقی برایمان افتاد که همه چیز یادمان رفت. کاریزهایمان را فراموش کردیم و به جایشان سد ساختیم. بادگیرهایمان یکی یکی فروافتادند. از حوض در خانه هیچکداممان خبری نیست. نمی دانیم هشتی چیست و از ارسی سر در نمی آوریم. حتا خیلی از ساختمان ها امروز حیاط ندارند چه برسد به باغچه.

خیلی از داشته هایمان را فراموش کردیم و چیز زیباتری هم جایگزینش نکردیم. حداقل بعضی از ما خانه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگمان را دیده ام ولی برای نسل بعد فقط می شود قصه اینها را تعریف کرد، البته اگر قصه ای یادمان بماند.


پیوند:
می توانید اینجا عکس های چند خانه قدیمی را ببینید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۹
سورمه