سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موسیقی» ثبت شده است

گاهی فکر می کنم در هجده نوزده سالگی چطور آن موسیقی های پر سر و صدای متال را گوش می دادم. الان فقط قادر به گوش دادن به تعداد قلیلی از آن ها هستم.
حدسم این است که صدایی که درون سرم داشته ام انقدر بلند بوده که نیاز به صدای بلندتری برای ساکت کردنش داشته ام.
امروز هم گاهی موسیقی را به همین منظور استفاده می کنم و راستش هنوز هم خوب جواب می دهد.

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۱۸
سورمه

موسیقی خاصیت های زیادی دارد و مسائل زیادی هم. یکی از مسائلش این است که می شود با آن خاطره بازی کرد، یعنی جدا از اینکه یک ترانه یا آهنگ چقدر به تنهایی زیبا یا زشت است ،وقتی شما آن را در زمان یا مکان  خاصی گوش میدهید انگار آن موسیقی به خورد آن لحظه می رود و وقتی شما سال بعد، پنج سال بعد یا 10 سال بعد آن ترانه را گوش می کنید دیگر فقط به آن ترانه گوش نمی دهید، شما دارید یک فیلم سینمایی می بینید. شما یک روز بارانی یا آفتابی را می بینید، دانشکده، خانه فلان دوست یا فلان کافه را می بینید، شما گریه های تنهاییتان را می بینید یا خنده هایتان  دو نفره تان را. بعضی آهنگ ها شما را یاد آدم های خاصی می اندازند. ممکن است آهنگی را که سابقن دوست داشته اید کنار گذاشته باشید چون شما را یاد آدمی می اندازد که دوست ندارید به یادش بیفتید. موسیقی غمگین می تواند شما را شاد کند و موسیقی شاد می تواند شما را غمگین کند فقط به این دلیل که به لحظه ای در گذشته چنان آمیخته است که دیگر معنایش آن چیزی که به نظر می رسد نیست. 
موسیقی چیز غریبی است و مغز آدمی از آن هم غریب تر است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۸
سورمه

چند شب پیش اتفاقی پای اخبار ساعت 21 شبکه 1 رسانه ملی نشسته بودم. خبرنگاری رفته بود و از مردم درباره اینترنت می پرسید که خوب است یا بد. حداقل اینهایی که مصاحبه شان پخش شد درباره تلف شدن وقت پای اینترنت صحبت کردند و فکر می کنم  فقط یک نفر بود که گفت با اینترنت از چیزهایی مطلع می شویم که قبلا نمی دانستیم. مثلا یکی می گفت اگر اینترنت نبود کتاب می خواندیم و می رفتیم به پدربزرگ مادربزرگ ها سر می زدیم. راستش من بیشتر به نظر آمد می خواسته یک جواب کلیشه ای قشنگ بدهد. به این فکر می کردم که مثلا مگر جامعه ایرانی قبل از آمدن اینترنت وقتش را چطور مدیریت می کرد؟ کتاب می خواند؟ یا می رفت به مادربزرگش سر می زد؟

چیزی که خیلی توجه مرا در مخالفت و صحبت در مذمت اینترنت جلب کرده صحبت نکردن درباره عیب های تلویزیون است. نمی دانم چند نفر از شما این را حس کرده اید که در خانه خیلی از ما ایرانیان تلویزیون عضوی از خانواده است. خیلی ها حتی اگر پای تلویزیون هم ننشینند ولی از صبح که بیدار می شوند باید تلویزیونشان روشن باشد و از خودش صدا تولید کند، انگار که ما از سکوت می ترسیم. فامیلی دارم که وقتی می رویم خانه شان مهمانی، تلویزیون عضو مهم مهمانی است. مثلا اگر دارد سریال مورد علاقه فامیل پخش می شود مهمان هم باید بنشیند پای سریال و حتی تفسیرهای صاحبخانه را درباره اینکه کی می خواهد چه کار کند و  در قسمتهای قبلی چی شده و چی نشده را بشنود. در واقع چه با اینترنت و چه بی اینترنت ما ایرانی ها راه و رسم دور هم بودن را تا حد زیادی فراموش کرده ایم که خیلی دلیل ها می تواند داشته باشد.

چند وقت پیش سفری رفتم با آدم هایی که اکثرشان را نمی شناختم ولی زود بهم پیوند خوردیم و دلیل این پیوند نفس سفر و موسیقی بود. در مسیر حسابی با هم خواندیم خیلی از ترانه های ایرانی محبوب را. به نظرم ایرانی جماعت همانی است که در درونش یک عاشق موسیقی، ادبیات و قصه زندگی می کند. همانی است که در ناخودآگاه جمعی اش شاهنامه خوانی ها، قصه گویی ها و کنار هم بودن ها ضبط است. شاید در این سال ها به اینچنین کنار هم بودن هایی بها داده نشده و ما اینطور شده ایم یا شاید دلایل دیگری دارد اما به هر حال باید فکری به حال خودمان کنیم و بعضی رسم های قدیمی مان را زنده کنیم. مطمئنم حالمان بهتر می شود.

چند شب پیش در خندوانه جناب خان یک آهنگ بندر عباسی خواند و دعایش برای مردم ایران این بود که اینطور داشته هایمان را حفظ کنیم. شاید بهتر باشد به جای مذمت ها و ایرادگیری ها به داشته هایمان فکر کنیم و سعی کنیم برای ماندگاریشان و حضور دوباره شان در زندگی هایمان کاری انجام دهیم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۱۶
سورمه

آدم باید سعی کند فراموش نکند، شاید هم باید سعی کند فراموش کند، دقیقن نمی دانم! فقط چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که چطور ما که مردمانی هستیم که می گویند حافظه تاریخی خوبی نداریم در استادیوم داد می زنیم (البته برادران ما به نمایندگی از ما داد می زنند!) شیش تاییا!

چند وقت پیش با مامان رفته بودیم شهرکتاب مرکزی. واقعن هر دومان داشتیم به این فکر می کردیم که قدیم ها چقدر چیزها وجود نداشت و الان وجود دارد. مثلن مامان یک تقویم کوچک با نقاشی های بچگانه برای خودش برداشت و گفت از این چیزها قدیما نبود. و من دارم به مداد رنگی های چینی زمان خودم فکر می کنم که فرت فرت نوکشان می شکست و همیشه برایم سوال بود این مداد سفید به چه دردی می خورد دقیقن. آن وقت ها یکی از آرزوهایم مداد رنگی 24 رنگ بود، مارک استدلر، با این جعبه های فلزی. فکر نکنم کاملن به آرزویم رسیده باشم. به 24 رنگ و جعبه فلزی رسیدم  اما با مارک لیرا.

آن وقت ها توی دبستان یک دختری همکلاسیم بود که نقاشیش خیلی خوب بود. کلاس می رفت و با مداد رنگی نقاشی هایی می کشید که همان موقع می دانستیم عمرن ده سال دیگر هم از اینها بکشیم! مداد رنگی هایی داشت که نگو. یک همکلاسی دیگر داشتم که یک جامدادی فوق العاده داشت. از این دکمه ای ها که هر کدامش را می زنی یک دری باز می شود. برا آن وقت ها خیلی خفن بود. آن روزها البته هنوز کلمه «خفن» وجود نداشت تا آنجا که یادم هست! این همکلاسیم باربی هم زیاد داشت، انواع و اقسام. من یک دانه هم نداشتم (دلم برای خودم کباب شد). البته همان سال مامان رفت یکی برایم خرید. هم دوستش داشتم هم نه. آخر موهایش کوتاه بود و من دلم موبلند می خواست. روی یک ماه سوار بود. فکر کنم مامان از همان وقت ها برایش مهم بود اسباب بازی های غیر فرهنگی برایمان نخرد! باید ازش بپرسم.

اما از گذشته یکی از سخت ترین قسمت هایش گوش دادن به موسیقی بود. البته منظورم در قیاس با الان است. اگر یک آهنگی را دوست داشتی باید می زدی عقب تا دوباره گوش بدهی. زیاد هم این کار را انجام می دادی احتمالن نوارش درمیامد و باید با خودکار درستش می کردی. وای به حال اینکه می خواستی مثلن متن یک آهنگ خارجی را داشته باشی. من که آن وقت ها خودم سواد انگلیسیم قد نمی داد (الان هم نمی دهد) باید می دادیم یکی که زبانش خوب بود گوش کند و برایمان پیاده کند. یادم هست تایتانیک که آمد دبیرستان بودم. متن آهنگش روی کاغذپاره ها دست به دست می شد. آن وقت ها همه چیز در دبیرستان ما ممنوع بود. این رد و بدل شدن موسیقی ها و متن آهنگ ها همه یواشکی بود. کتاب غیر درسی هم ممنوع بود. راهنمایی بودم که تب «بامداد خمار» همه را گرفته بود و ما هم یواشکی توی مدرسه بامداد خمار می خواندیم. الان فکر می کنم خیلی کتاب های بهتری برای خواندن وجود داشت ولی خوب همیشه هر چه ممنوع تر است جذاب تر است.

نسبت به آن وقت ها «اپلیکیشن شیزم» یک معجزه به نظر می رسد! من آن وقت ها آرزویم این بود که بفهمم فلان آهنگ قدیم در فلان نوار کاست متعلق به کیست و چه می گوید. الان چنین آرزویی خنده دار است. شیزم به چشم بهم زدنی جواب سوالم را می دهد!

دوستی می گفت آرزو دارد زمان قاجار زندگی می کرد. گفتم آن موقع ها سخت بوده برق نبوده، جاده نبوده، اینترنت، آب لوله کشی، گاز، کولر و... گفت آدم ها به همه چیز عادت می کنند، ما چون قرن بیست و یک را دیده ایم به نظرمان سخت می آید، اگر آن موقع زندگی می کردیم برایمان عادی بود. شاید کسانی که صد سال بعد می آیند هم فکر کنند که ما چقدر گناه داشتیم که در این کمبود امکانات زندگی می کردیم. به نظرم راست می گفت.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۱
سورمه

بعد از مدت ها چهارشنبه ای داشته ام که به جای کلاس یا فرودگاه رفته ام شهرکتاب مرکزی و هر سه طبقه اش را حسابی چرخیده ام و خرید کرده ام. گاهی به فروشنده های شهرکتاب فکر می کنم و اینکه آنها چه فکری راجع به آدم هایی می کنند که ۳ ساعت تمام می توانند بین کتاب ها پرسه بزنند. لابد عادت دارند.


قبل ترها از طبقه همکف شروع می کردم ولی انگار همکاری با مهد انقدر در من اثرگذار بوده که چند وقتی است از طبقه زیر همکف شروع می کنم. دنبال کتابی بودم درباره یلدا برای بچه ها. به زمستان و برف هم راضی بودم حتا. کتاب شعر یا داستانی برای کوچولوها با عکس های جذاب. آخرش فقط شعر ننه سرمای بهرنگ سهرابی را پسندیدم و همین! کتاب راجع به کریسمس بیشتر بود تا یلدا.

 گاهی فکر می کنم چرا نقاشی ام خوب نیست یا کاش نقاشی ام خوب بود تا خودم برای کوچولوها نقاشی می کشیدم و کتاب چاپ می کردم، اما خوب من از هنر بویی نبرده ام کلن. ولی دلم می گیرد که خردسالان ما نه درباره ی یلدا کتاب دارند، نه سنت ها آداب و رسوم ،محیط زیست، حیوانات، پرندگان و حتا ایران. این همه وقت من یک پوستر ایران که به درد بچه ها بخورد نتوانسته ام پیدا کنم. وضع نوجوان ها البته خیلی بهتر است اما برای خردسال ها چیز دندان گیری نیست یا من پیدا نکرده ام لااقل. 

البته انتشارات ایرانشناسی سه کتاب شعر خیلی جالب و عالی چاپ کرده که توصیه می کنم بخرید و به بچه های دوست و آشنا و فامیل هدیه بدهید،برای بچه هایتان که واجب است یا شاید هم برای خودتان. منتها هرجایی پیدا نمی شوند این کتاب ها. کانون هم بعضی کتاب هایش خوب است ولی آن هم باید بروید از خود کانون خرید کنید. شهرکتاب ها تک و توک کتاب های کانون را دارند. مثلن امروز کتاب سگ سانان علی گلشن را در شهرکتاب مرکزی دیدم. چقدر کتاب فوق العاده ایست. من برای خودم قبلن یکی خریده ام! واقعن به نظرم بعضی از این کتاب ها برای آدم بزرگ ها هم هست. مثلن امروز یک کتاب خریدم به نام محیط زیست به روایت بریتانیکا. کلی مطلب داخلش هست که من درباره شان چیزی نمی دانستم و پر از تصویر است. بله! من هنوز خیلی به کتاب های عکس دار علاقه دارم!


چندتا ورق سفید خیلی بزرگ هم خریدم. می خواهم بدهم بچه های مهد دسته جمعی رویشان نقاشی بکشند. تا به حال این کار را امتحان نکرده ایم اما فکر کنم بچه ها خوششان بیاید. من اگر بودم خوشم می آمد روی کاغذ به این بزرگی نقاشی بکشم!

بعد رفتم طبقه بالای همکف که صنایع دستی می فروشد (با کتاب های خارجی امروز کاری نداشتم). هدیه ی یلدایی کوچکی برای دوست بزرگی خریدم. صنایع دستی شهرکتاب به نظرم گران است و انگار اطلاع درستی از اینکه هر کدام از کجا آمده ندارند. مثلن کاسه هایی دارند با نقش ماهی که من حدس زدم متعلق به شهررضا باشند اما کسی چیزی نمی دانست و گفتند فکر کنند متعلق به یزدند.

طبقه همکف را گذاشته بودم برای آخر کار، مثل ته دیگ که می گذارمش برای آخر غذا. وای! مدتی بود دنبال کتاب سرگذشت پنجاه کنشگر اقتصادی ایران بودم و روی میز کتاب های جدید دیدمش و کلی خوشحال شدم. البته سال ۹۳ چاپ شده است اما نمی دانم بین جدیدها چه می کرد. در این کتاب درباره خیلی ها صحبت شده است از جمله امین الضرب، معین التجار بوشهری، حاج طرخانی، حاج فاتح، خاندان خسروشاهی، خاندان لاجوردی، ابوالحسن ابتهاج و خیلی های دیگر که هر کدامشان کلی جذابند.
سریال شهرزاد قسمت نهم را خریدم و کتابی درباره یلدا. جای شکرش باقیست که برای بزرگسالان کتابی درباره ی یلدا هست. 


از اینکه نشریه زنان امروز را در شهرکتاب مرکزی دیدم خیلی خوشحال شدم. قبلن نمیاوردش گویا یک گیر و گوری داشت با زنان امروز که خدا رو شکر حل شده انگار. 


حالا بعد از مدت ها ساعت ۱۲ شب یک چای داغ با خرما و گردو خورده ام و اینها را می نویسم و یک آهنگ خوب از چارتار گوش می دهم که امروز در شهرکتاب مرکزی انقدر پخش شد، تازه فهمیدم چقدر خوشم میاید ازش و وای به وقتی که از آهنگی خوشم بیاید. تا الان بیست باری گوشش داده ام به یاد مخاطب خاص عزیز عزیزم.


و البته یاد قدیم ها افتاده ام که تا صبح بیدار می ماندم و صبح ها می خوابیدم و راستش دلم برای آن وقت ها تنگ شده و دارم فکر می کنم چه کاری می شود برای خودم دست و پا کنم که بشود نصف شب ها را در سکوت سحر کرد و کتاب خواند و چیز نوشت و موسیقی گوش داد و صبح خوابید.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
سورمه


اون کی فاده تی دیما / رنگ اومید و بیما 
خوانه تی فند و لیما/ کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟
اون کسی که به گونه های تو رنگ امید و بیم می ده
راه و روش( فن و لم) تو را می خونه. کیه؟ کیه؟ کیه؟
 
اون کی دهه تی جانا/ مستی بهارانا
لسی خومارانا / کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟
اون کسی که مستی بهاران رو
بی حسی خماری رو به جان تو می ده. کیه؟ کیه؟ کیه؟
 
هی هی تو مگو هیس / گل کیسه؟ راز چیسه؟
 گیرم بزنی تام / دانمه، خوانمه
هی هی تو نگو هیس، گل کیه؟ راز چیه؟
حتی اگر مخفی کنی می دونم و می خونم 
 

اون کی فاده تی دیما / رنگ اومید و بیما 

خوانه تی فند و لیما / کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟
اون کسی که به گونه تو رنگ امید و بیم می ده
راه و روشتو می خونه، کیه کیه کیه؟
 
اون کی دهه تی جانا / مستی بهارانا
لسی خومارانا / کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟
اون کسی که به جان تو مستی بهاران
بی حسی خماری رو میده کیه؟ کیه؟ کیه؟
 
پ.ن: مدام آلبوم موسیقی فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» رو گوش می دم و حسرت می خورم که چرا این فیلم رو ندیدم. مدام صدای علی مصفا تو گوشمه که می گه «اگرم حوصله نداشتین که،  خوب من صبر می کنم، صبر می کنم دیگه، نکنم چیکار کنم
 

لینک مرتبط:

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۵
سورمه

نمی دانم چه رازیست که شنیدن ترانه ها در طبقه سوم پارکینگ پروانه خیلی بیشتر از خانه بهم می چسبد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۸:۴۳
سورمه

امروز داشتم یه برنامه می دیدم که توش بعضی از کارای اسفندیار منفردزاده رو با خواننده های مختلف نشون می داد، فرهاد، فریدون فروغی، گوگوش، ابی. شعر ها بیشتر از شهیار قنبری بودن. تمام مدت داشتم فکر می کردم چرا ما دیگه همچین آهنگ هایی نداریم. اشکال از نسل جدیده؟ اما خیلی از اون آدما همین حالا هم زنده ان، نمی تونن باز هم یه همچین آهنگ های دوست داشتنی بسازن؟ اگه سینما مون پیشرفت کرده انگار موسیقیمون کاری از پیش نبرده. نمی دونم. شاید اون آدما یه عشق و احساس رسالتی داشتن که الان گم شده. یه چیزی مفقود شده که نمی دونم چیه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۱۸
سورمه