سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدربزرگ» ثبت شده است


این تصویر در مشهد گرفته شده است. در سال 1335. ولی من را یاد خانه پدر بزرگم در کودکی می اندازد، حوالی دهه شصت، در اصفهان. می توانم حدس بزنم دری که پشت سر خانم های در تصویر دیده می شود چوبی و آبی بسیار کم رنگ است. در اتاق پشتی یک تاقچه دیده می شود که مطمئنم از رنگ های شاد درش استفاده شده. زیرانداز مادربزرگ تصویر مرا یاد پتوهایی که به صورت دولا دورتادور خانه قدیمی پدر بزرگ قرار داشت می اندازد با بالش ها و پشتی ها.اما مادربزرگ من بیشتر شبیه آن خانمی بود که در تصویر دارد سوپ می خورد یا حداقل من او را این شکلی به یاد می آورم. 

دارم به رنگ برنج توی دیس فکر می کنم. باید خوشمزه بوده باشد. و آن لیوانی که به نظر سفالی می آید چشم من را گرفته.
حیف که خانه پدربزرگ توی طرح یکی از اتوبان های اصفهان تخریب شد و من باید در عکس های این و آن به یادش بیاورم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۲
سورمه

1. باربارا دی آنجلیس در کتاب «تو آن گم شده ام هستی» تاکیدی می کند روی تعهد. جایی از کتاب تعریف می کند که در یکی از دوره هایش از حضار تعریف تعهد را می پرسد. مردی بلند می شود و می گوید «برای فهمیدن معنای تعهد باید به گوشت و تخم مرغ فکر کنید. مرغ درگیر است در حالیکه گاو متعهد است.»

2. در فیلم «چیزهایی هست که نمی دانی» جایی مهتاب کرامتی به علی مصفا می گوید «یک زمانی می خواستی دنیا رو عوض کنی، ولی الان رفتی تو غار تنهاییت و فقط نگاه می کنی. اگه می تونستی نگاه هم نمی کردی.»

3. پدربزرگم-خدا بیامرزدش- به نظرم خیلی سال بود که رفته بود درون غار تنهاییش و فقط نگاه می کرد. نه رابطه ی صمیمانه ای با کسی داشت، نه جایی که خیلی دلش بخواهد برود، نه کاری که دوست داشته باشد انجام دهد. می توانست ساعت ها بنشیند و با خودش حرف بزند. ساکت بود، زیاد پیش نمی آمد که بخندد، و اسیر گذشته بود. هزاران بار خاطراتش را برای تک تکمان تعریف کرده بود و هر مهمان جدیدی هم که می آمد باز تعریف می کرد. در یک جایی از گذشته مانده بود انگار.


حس می کنم بخشی از وجودم مانند اوست و حالا ممکن است کل وجودم را بگیرد. من نسبت به زندگی مانند مرغ ها رفتار می کنم. هر از چند گاهی یک تخمی می گذارم و تمام. انگار آن تخم کافی است در حالیکه می دانم خیلی بیشتر از آن می توانستم انجام دهم.  خودم را تمام و کمال وقف هیچ هدفی نمی کنم.

 حس می کنم نسبت به کل زندگی شبیه کسی شده ام که در غار نشسته و نگاه می کند و گاهی آرزو می کند کاش می توانست نگاه هم نکند.  درگیر چالش ها نمی شود چون ممکن است موفق نشود. دست به عمل نمی زند چون از شکست می ترسد. امتحان نمی کند چون قبلن امتحان کرده و شکست خورده است و حالا دیگر حوصله امتحان کردن را هم ندارد. مدام به نتیجه فکر می کند و قدم از قدم بر نمی دارد.

داشتم امروز فکر می کردم یک جایی باید بر علیه این احوالم شورش کنم وگرنه من هم پیرزن منزوی و عبوسی می شوم که در تنهایی با خودش حرف می زند و هیچ کس را دوست ندارد و فقط از گذشته حرف می زند.


یک قسمت دیگری از فیلم »چیزهایی هست که نمی دانی» یکی از شخصیت ها به علی مصفا می گوید:

«قیافه‌ت نِک و ناله. از بیست‌فرسخی پیداس برزخی. اصلاً همه‌تون انگار برزخید. همه‌تون منتظرید یه‌ چیزی بشه زنده‌گیتونو از این‌رو به اون‌رو بکنه. انگار زلزله‌ست. همه ناراضی‌ان. همه هم نشستن منتظرِ معجزه. هرکی رو می‌بینی داره غُر می‌زنه. بسّه دیگه بابا. از وضع‌ت ناراضی‌ای، یه تکونی به خودت بده. عوضش کن. نمی‌تونی، می‌ترسی، ولش کن. معجزه نمی‌شه.»

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۸
سورمه