سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

چند وقت پیش پادکست رادیو مرز گوش می دادم، موضوعش درباره غیرتهرانی ها بود. رادیو مرز هربار موضوعی انتخاب می کند که محل اختلاف بین آدم هاست و ممکن است باعث فاصله بین آنها شود.
ذهن ما برای ساده سازی همه چیز  دسته بندی هایی بسیار سطحی از مسائل انجام می دهد  و باعث می شود که به تدریج ما مساله ساده شده را به عنوان واقعیت بپذیریم در حالی که واقعیت ندارد یا در خوش بینانه ترین حالت تنها قسمتی از واقعیت است. مثلا اینکه مردها یا زن ها جور خاصی فکر یا رفتار می کنند، یا نسبت دادن صفت هایی خاص به قوم یا مذهبی خاص. این کلیشه ها ساده به نظر می رسند اما در واقع  می توانند بسیار خطرناک باشند چون با استفاده از آنها می توان  حق آدم های زیادی را پایمال کرد یا حتی شعله های جنگ را برافروخت.
در پادکست آخر رادیو مرز که درباره غیرتهرانی ها و مشکلاتشان است یکی از مخاطبین چیزی گفت که قبلا درباره اش فکر نکرده بودم. صحبت بر سر شهری مثل تبریز بود که در آن خیلی ها با هم به زبان ترکی حرف می زنند و بعضی ها حتی ممکن است فارسی متوجه نشوند. این دوست گفت کسی که می خواهد برای یک مدت طولانی به شهری برود که اغلب مردم آن شهر به زبان دیگری صحبت می کنند باید زبان آن شهر را یاد بگیرد.
این جمله باعث شد فکر کنم به اینکه واقعا چرا اینطور نیست؟ در ایران زبان های دیگری غیر از فارسی صحبت می شوند. ترکی، کردی، عربی یا گیلکی چندتا از این زبان ها هستند اما هیچ جایی برای یادگیری این زبان ها وجود ندارد. ما وقتی می خواهیم به کشور دیگرای برویم حتما چند وقت یا چند سال زمان می گذاریم و زبان آنجا را یاد می گیریم اما چرا چنین نگاهی به شهرهای مملکت خودمان نداریم؟ تازه برعکس ما ممکن است کسی را که ترکی یا کردی یا هر زبان دیگری صحبت می کند پایین تر از خودمان بدانیم یا اشتباهاتش را در زبان فارسی مسخره کنیم بدون اینکه در نظر بگیریم در واقع فارسی زبان دوم اوست و زبان دومش را با تسلط زیادی صحبت می کند و ما هم ممکن است یک زبان دوم را با اشتباه و با لهجه حرف بزنیم. حتی بدتر از این، مثلا در شهری مثل اهواز که خیلی از مردم عرب زبان هستند هیچ راهنمای عرب زبان یا تابلو به زبان عربی وجود ندارد. من شاهد این بوده ام که مادربزرگی که اصلا فارسی بلد نبود نتوانست منظورش را به مسئولین پرواز منتقل کند و کسی هم نبود که کمک کند. حتی این روزها که عراقی های زیادی وارد کشور می شوند هم این وضعیت تغییری نکرده است. به نظرم یک دلیلش این است که ما ایرانی ها خیلی یاد نگرفته ایم تنوع و تکثر را بپذیریم و با اینکه کشور بسیار متنوعی از لحاظ قومی و زبانی هستیم ولی راه درست برخورد با این تنوع را نیاموخته ایم. نتیجه همه اینها می تواند خیلی بد و تلخ باشد چون در ناآگاهی و عدم انعطاف پذیری ما همان کلیشه های قومی می توانند رشد کنند و در زمان نزاع یا تعارض می شود از این کلیشه ها سواستفاده کرد و مردم را به جان هم انداخت. برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد باید از هم درک بیشتری پیدا کنیم و تنوع قومی را به رسمیت بشناسیم و به زبان ها و لهجه های دیگر با احترام نگاه کنیم.
 امیدوارم روزی در کنار کلاس های انگلیسی و فرانسه و آلمانی و ترکی استانبولی بشود ترکی تبریز و عربی خوزستان و کردی را هم یاد گرفت.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۸
سورمه

چند وقت پیش داشتم عکس های یکی از روستاهای خراسان رو نگاه می کردم. یک پسر بچه تو عکس بود که رو شلوارش نوشته بود adidas. حس عجیبی بود. این حس که این شلوار نباید پای این بچه باشه و همین طور اون دمپایی های پلاستیکی. تو عکس های دیگه اغلب زن ها زیر چادرهای سیاهشون لباس های سوزن دوزی داشتن و پیرمردها لباس هاشون محلی بود. گرچه اغلب،  دمپایی های پلاستیکی پاشون بود. بعد فکر کردم به خودمون که تو شهر زندگی می کنیم. چطور ما می تونیم هر محصول خارجی یا هر لباسی که روش به یه زبون دیگه چیزی نوشته شده بپوشیم ولی یه بچه تو روستا نتونه این کار رو بکنه؟ چرا برام عجیب نیست که ما هم هر روز لباس هایی می پوشیم که متعلق به ما نیستن؟ به هر حال از بین رفتن لباس های محلی اول از شهرها شروع شده و البته به همین دلیل هم برامون عادی تره چون سال ها به این وضعیت عادت کردیم، ولی رسیدنش به روستاها احتمالا اجتناب ناپذیره مگر اینکه فکری به حال خودمون بکنیم. به خصوص که اول از همه این ما شهری ها بودیم که روستایی ها رو مسخره کردیم و «دهاتی» رو به یک فحش تبدیل کردیم. الان نباید خیلی ناراحت کننده یا عجیب باشه که کسی نخواد دهاتی باشه یا هیچ علامتی از هیچ روستایی با خودش داشته باشه.  اینجوری می شه که کم کم زبان ها، لهجه ها و لباس ها از بین می رن و آخرین بازماندگان انواع هنرها و صنایع دستی تو روستاها می میرن و جوون هایی که به خاطر دهاتی بودن مسخره شدن و به خاطر تو روستا زندگی کردن بی امکاناتی کشیدن شغل پدرها و مادرها رو ادامه نمی دن و رخت و لباسشون رو جمع می کنند و میان به شهر تا دیگه دهاتی نباشن.


۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۸
سورمه

ما مدام فراموش می کنیم، هم ماجراهای خوب و هم اتفاقات بد را از یاد می بریم. البته که می گویند فراموشی خوب است وگرنه چطور می توان با انواع و اقسام دردهای مهیب زندگی کنار آمد؟ اتفاقات تلخ یا مرگ عزیزان را چطور می شود تحمل کرد؟ اما روی دیگر ماجرا وقتی است که فراموشی زندگی را بی رنگ و بو می کند و ما را تبدیل می کند به یک ناراضی همیشگی. مثلا وقتی می گوییم یاد کودکی بخیر و می خواهیم به دوران خوش کودکی برگردیم. یادمان رفته است که چقدر و چرا در آرزوی بزرگ شدن بودیم. یادمان می رود که مشکلات دوران کودکی شاید الان مسخره به نظر برسند ولی در زمان خودشان بزرگترین مشکلات ما بودند. ما به کودک بامزه دوست و فامیل نگاه می کنیم و حسرت می خوریم به  بی خبری او از دنیا و مشکلاتش و فکر می کنیم کودکی یعنی همین بی خبری. یادمان می رود ناراحتی یا گریه های مامان یا دعواهای مامان بابا چقدر وقتی بچه بودیم برایمان بزرگ بود. یادمان می رود چقدر گاهی حس کوچکی و حقارت می کردیم و چقدر وابسته و بی پناه بودیم. یادمان می رود یک خرابکاری چه اضطرابی را در پی داشت یا مدرسه رفتن چه درد سنگینی بود. دوران نوجوانی را از ذهنمان پاک کرده ایم احتمالا به خاطر تمام مشکلات ریز و درشتش. مسخره شدن ها، زشت بودن ها، لباس های بدرنگ و گشاد مدرسه، مدرسه رفتن ها، سرویس سوار شدن ها کله سحر وقتی در خیابان پرنده پر نمی زد، صف بستن ها در حیاط سرد مدرسه چله زمستان، از جلو نظام ها، قیافه خانم ناظم، مقنعه چانه دار پوشیدن ها، همه چیزهایی که در مدرسه ممنوع بود،  همه اجازه هایی که برای هر کاری مجبور بودیم بگیریم، همه جاهایی که نمی توانستیم برویم، همه کارهایی که نمی توانستیم بکنیم، عاشق شدن های نوجوانی با آن تب و تاب بیمار گون و احساس درک نشدن و تنهایی شدید. ما آرزوی بزرگ شدن داشتیم تا از همه اینها فرار کنیم تا اجازه مان دست خودمان باشد و آزاد باشیم و بتوانیم لباسی که می خواهیم بپوشیم و مو رنگ کنیم و ابرو برداریم و با پسری که دوست داریم هرجا دلمان خواست برویم و روی حرف بزرگترها حرف بزنیم و خیلی کارهای دیگر بکنیم و بشویم آن کسی که دلمان می خواهد.
یکی دیگر از این ماجراهای فراموشی مجردی و متاهلی است. خیلی از متاهل ها از متاهلی می نالند چون یادشان رفته چرا ازدواج کردند. همه آن بگیر و ببندهای داخل خانواده پدر مادرهایشان، که با شدتی کمتر در جوانی هم ادامه داشت. هنوز چک شدن برای هر جا رفتن، با چه کسی رفتن، سفرهای محدود، استقلال و آزادی محدود و احساس تنهایی. چرا آدم ها عاشق می شوند؟ چرا آدم ها دنبال زوج می گردند؟ چون نیاز به توجه و عشق و دیده شدن و درک شدن دارند. چون نیاز به با هم بودن و با هم حرف زدن دارند. چون ما نیاز داریم که تنها نباشیم و بدانیم که کسی همیشه با ماست حتی اگر در لحظه با مانیست. بعد اما عاشق می شویم و ازدواج می کنیم و همه این دلایل را از یاد می بریم و فکر می کنیم چه کسی این تصمیم احمقانه را گرفت؟ چرا خودمان را گیر انداختیم؟ داریم از مزایای ازدواج استفاده می کنیم، زندگی خودمان را داریم و از قبل آزادتر و مستقل تر شده ایم، اما چیزی از آن «قبل» در خاطرمان نمانده. تصمیم های خودمان را می گیریم و شرایط بد هم می دانیم که کسی در این دنیا به ما متعهد است و هوایمان را دارد اما باز چیزی که به خودمان می گوییم درباره نیمه خالی لیوان است. بماند که آنهایی که دلایلشان از ابتدا برای ازدواج اشتباه بوده یا شناخت خوبی نسبت به یارشان نداشته اند واقعا ممکن است گرفتار کابوسی شوند که خلاصی از آن راحت نیست.
کل ماجرا اما این است که هر وقت می خواهیم به عقب برگردیم و دوره دیگری را زندگی کنیم بدانیم داریم امروز را از دست می دهیم. بدانیم احتمالا چیزهایی را فراموش کرده ایم. بدانیم داریم خوبی های امروز را کوچک و خوبی های دیروز را بزرگ می کنیم در حالی که زندگی انقدر تغییر نکرده است و ما در کودکی و بزرگسالی در تنهایی و با دوستان امروزمان همیشه مشکلاتی داشته ایم و البته خواهیم داشت. خوبی های زندگی را اگر گاه گاه به خود یادآوری نکنیم ممکن است نتوانیم لذت و استفاده ای که باید را از آن ببریم و روزهایمان را در خاطرات گذشته و حسرت های بی پایان خواهیم سوزاند.


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۲
سورمه