سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

چند وقت پیش روز جهانی قهوه بود. یکی از این استوری های اینستاگرام پرسیده بود «بار اولی که قهوه خوردین یادتون میاد؟» من بهش فکر کردم و یادم نیامد. بعد فکر کردم به اینکه چرا یادم نیست؟ یا چرا برایم مهم نبوده که یادم باشد؟

 یک کودک کوچک حدود یک ساله دور و بر من هست. می بینم که چطور اولین بارهاش نه تنها پدر و مادرش بلکه ما را هم سر ذوق می آورد. اولین بلند شدن، اولین قدم ها، اولین کلمات... همه اولین هایش بی نهایت مهم و شیرینند. اما انگار جایی در مسیر بزرگ شدن فراموش می کنیم که از اولین بارها سر ذوق بیاییم یا شاید پدر و مادرمان فراموش می کنند و ما یاد می گیریم. ممکن است حتی وقتی در حال تجربه یک اولین هستیم حواسمان به آن نبوده باشد. ذوقی نکنیم و برای همین هم امروز فراموش کرده باشیم. اولین های خلافند که بیشتر در ذهن می مانند مثل اولین سیگار یا اولین بوسه یا اولین آغوش اما بقیه اولین ها انگار زیر خروارها لحظه دیگر مدفون شده اند.

فکر نمی کنم چاره ی ندیدن این اولین ها و ذوق نکردن ها آرزوی زندگی دوباره باشد (چیزی که بعید است به آن برسیم) فکر می کنم چاره اش ذوق کردن برای اولین های از اینجا به بعد است. از یک سنی به بعد شاید تجربه اولین ها نه تنها برایمان هیجان آور نیست بلکه مضطربمان می کند. از جایی به بعد انگار دلمان می خواهد همه چیز آشنا و در دسترس باشد اینجاست که باید یادمان بیفتد اولین بار ها قرار بوده پر از شور زندگی باشند و حالمان را بهتر کنند. روزگاری اینطور بوده اند و امروز هم ما می توانیم آن کارکرد را دوباره بهشان ببخشیم. خلاصه که می شود به جای آرزوی زندگی از دست رفته را کردن از اینجا به بعد را زندگی کرد و شروع کرد به آفریدن اولین ها. پا را از دایره امن فراتر گذاشت و چیزهایی را تجربه کرد که قبلا تجربه ای ازشان نداشته ایم. می شود یک عالم اولین پیدا کرد و ساخت و ذوق کرد و البته این بار فراموش نکرد.

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۶
سورمه

آدم کم کم بعد از سی سالگی می فهمد که باید آرام تر بود و آدم ها را بیشتر دوست داشت. تا حدی می تواند پشت چهره آدم ها را ببیند و به تنهاییشان و کمبودهاشان پی ببرد چون قبلش به تنهایی و کمبودهای خودش پی برده است. آدم می فهمد یک لبخند ممکن است برای پوشاندن خشم یا غم باشد و پشت یک فریاد ممکن است ترس و بغض نهفته باشد. می فهمد آدم ها پیچیده اند و هر چیزی از آنچه می بینید به شما دورتر است چون فقط قسمتی از کل ماجراست.

بالا رفتن سن انگار آدم را مهربان تر می کند با خودش و دنیا. آدم می فهمد بخشش چیز به درد نخوری نیست و می شود همه چیز را به خاطر داشت ولی ارتباط ها را قطع نکرد. اصلا آدم می فهمد ارتباط ها به چه درد می خورند. مامان همیشه می گفت باید همه آدم ها را نگه داشت و این حرف از نظر من اشتباه ترین حرف دنیا بود. هنوز هم نمی گویم کاملا با آن موافقم اما مامان را می فهمم. آدم از سنی به بعد کم کم مرگ عزیزانش را می بیند یا مرگ عزیزان دوستانش را و بیشتر پی می برد که فرصت کم است و هر کسی که امروز هست ممکن است فردا نباشد و مرگ یک اتفاق واقعی و تنها رویداد بدون راه حل جهان است. انقدر مرگ آدم های زیر چهل سال زیاد شده که  حتا مرگ فردا ممکن است در خانه خودش را بزند یا نزدیکترین دوستانش را. نه اینکه بگویم از فردا برویم همه را ببخشیم چون اعتقادی به ببخشش بی قید و شرط ندارم ولی به نظرم باید به آدم ها فرصت داد برای بخشیده شدن و به خودمان فرصت بدهیم برای آرام شدن و برای زندگی کردن.

 آدم انگار از جایی به بعد کم کم می فهمد که زندگی به خودی خود مهم است حتی اگر هیچ موفقیت عجیب و غریب یا اتفاق بزرگی تویش نیفتد. از یکجایی به بعد آدم دلش برای همین روزمرگی هایی که به دیده تحقیر بهشان نگاه می کند تنگ می شود غذا خوردن، لباس پوشیدن، قدم زدن، حرف زدن با یک دوست یا دیدن پدر و مادرش یا چت کردن با برادر و خواهر.

خلاصه که نمی دانم به خاطر شروع پاییز است یا سنم که یکسال بهش اضافه شده یا چه که امشب این آرامش سکرآور وجودم را گرفته و حس می کنم می شود با کائنات در صلح بود. امیدوارم این احساس دیر بپاید.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۱:۲۰
سورمه