سالهای کودکی و نوجوانی خجالتی و درونگرا بودم. البته این دو هم معنی نیستند. خیلی ها فکر می کنند خجالتی ها درونگرا، و درونگراها خجالتیاند درحالیکه لزوماً اینطور نیست. اما من هر دو بودم.
خجالتی بودن سخت است، خیلی سخت. خیلی حرفها هست که دلتان می خواهد بزنید اما نمیتوانید. فکر میکنید همه توجهشان به شماست و خودتان را زیر نگاه سنگین دیگران حس میکنید. انگار همه شما را زیرنظر گرفتهاند که چه میکنید و چه میگویید برای همین گاهی هیچ کاری نمیکنید که اشتباه هم نکنید. خیلی وقتها احساستان را بروز نمیدهید، اعتراض نمیکنید، حتی بازی نمیکنید. اینها و خیلی چیزهای دیگر محدودیتهایی هستند که برای خودتان درست میکنید. دیگران هم چون از آنچه درون شما می گذرد بی خبرند کمک چندانی نمیتوانند بکنند.
بچه لاغر اندام بیصدایی بودم. همسن و سالانم فکر میکردند اتو کشیده و بچه مثبتم. آدم بزرگ ها می گذاشتند به حساب ادب و تربیتم. بزرگترین اشتباه آدم بزرگ ها این بود که فکر میکردند بچه ای بهتر است که ساکتتر باشد. شاید بیشتر به خاطر راحتی خودشان بود یا تربیت خانواده هایشان در زمانه ای که بزرگ و کوچک خیلی مهم بود و بزرگتر هر چه هم میکرد به خاطر بزرگیاش باید بهش احترام میگذاشتند. هرچه بود به بچه اینطور القا میکردند که تو خوبی چون ساکتی، چون سوالی نداری، چون اعتراض نمیکنی. تو خوبی که هر چه گفتند میگویی چشم. تو خوبی که بازی پرسروصدا دوست نداری، تو خوبی که بلند نمیخندی، بلند حرف نمی زنی، و نمره انضباطت همیشه بیست است.
من همینطوری هم میترسیدم دستم را سر کلاسها بلند کنم. می ترسیدم سوال احمقانهای بپرسم. میترسیدم فقط من باشم که این موضوع را نفهمیده و سوال میکند. اما این اخلاق بزرگترها هم مزید بر علت شد. یادم هست توی کلاس زبان معلمی داشتیم که بچههای دیگر را وقتی سوال می پرسیدند تشویق میکرد که مثل من باشند «ببینید فلانی رو سوال نمیپرسه» به همین بیشعوری! البته خیلیهای دیگر هم لازم نبود بگویند که از سوال خوششان نمیآید، رفتارشان نشان میداد.
بزرگترها خیلی بچه ها را دست کم میگیرند. فکر میکنم آن وقت ها خیلی چیزها را میفهمیدم. میفهمیدم در فلان زمان وضع مالیمان خوب نیست و چیزی نمیخواستم. هیچوقت اصرار نمیکردم چیزی برایم بخرند یا بهم پول توجیبی بدهند. دلیل این یکی خجالتی بودنم نبود به خاطر فهمیدن اوضاع مالی خانواده بود. اما این را خانواده نمیفهمید چون درونگرا بودم و آنچه از مغزم میگذشت را نمیگفتم، ناراحتیها، سوالها، و چیزهایی که دوست داشتم داشته باشم. خیلی وقت ها فکر میکردم خانواده خودش مشکلاتی دارد و من نباید چیزی به آنها اضافه کنم. این تفکر خطرناکی برای یک بچه است همانطور که برای من بود و باعث شد اتفاقات بدی را که در بچگی برایم افتاد به خانواده نگویم.
از همان وقت ها دوستانم کتابها بودند. حتما اگر اینترنت در زمان بچگی من بود یکی از بهترین دوستانم می شد. برای مشکلاتم دنبال راه حل بودم و راه حل ها را توی کتاب ها پیدا می کردم. مثلا نوجوان که بودم آنقدر از خجالتی بودنم به ستوه آمدم که توی نمایشگاه کتاب کتابی خریدم درباره اعتمادبهنفس. کتاب تمرین هایی داشت که انجام دادنش برایم خیلی سخت بود اما شروع کردم. مثلا همیشه توی کلاس درس ردیف های سه و چهار می نشستم تا در دید معلم نباشم. کتاب گفته بود بروم ردیف اول بنشینم، نشستم. از نگاه کردن توی چشم آدم ها موقع حرف زدن میترسیدم، کتاب گفته بود وقت حرف زدن توی چشم آدم ها نگاه کنم، به نظرم سخت ترین کار دنیا بود اما همین کار را کردم. خلاصه یکی یکی تمرین ها را انجام دادم و از خودم آدم دیگری ساختم. امروز خیلی ها باور نمی کنند روزی نمیتوانستم هنگام وارد شدن به اتاق بلند سلام کنم یا برای اینکه با معلم چشم در چشم نشوم پشت دیگر شاگردها پنهان می شده ام.
این عادت کندوکاو مهمترین و بهترین چیزی است که به من رسید. به نظر خودم دلیلش ترکیب روحیه خجالتی و درونگرایم با موهبت داشتن پدر و مادری بود که خانه را پر از کتاب کرده بودند و همیشه تشویقمان می کردند به خواندن و هیچوقت ما را از خواندن هیچ کتابی منع نکردند. پس اینگونه من بارها توانستم خودم را نجات دهم و بعدتر توانستم قلبم را به روی دوستانی باز کنم و کمک بخواهم. کمک خواستن هم مهارتی بود که توانستم به تدریج به دست بیاورم.
همه ما با همه داشته هایمان، با وجود همه آنهایی که دوستمان دارند و دوستشان داریم جایی در قلبمان تنها هستیم. همه ما در تنهایی قلبمان میدانیم که همیشه آنکه بیشتر از همه باید هوای ما را داشته باشد خود ماییم. وقتی سن آدم به عددی میرسد که می تواند بیست سال پشت سرش را به یاد بیاورد و تحلیل کند، زندگی خیلی عجیب به نظر می رسد. همه آنچه که تاب آورده ایم، شجاعتی که به خرج داده ایم و تغییری که کردهایم می تواند ما را به آینده امیدوار کند. می تواند این احساس را به ما بدهد که همیشه می شود برای خود کاری کرد و این خاصیت زندگی است که بیشتر از آنچه فکر میکنی هستی و میتوانی از تو کار می کشد.
چه پست خوبی بود:)
اما من برعکس، اون آدمی ام که نقطه قوتهام یکی یکی به نقطه ضعف تبدیل شد!