گاهی به جایی می رسیم که هیچ کس نمی تواند کمکمان کند جز خودمان. مساله این
نیست که دیگران دوستمان ندارند یا برایشان مهم نیستیم یا نمی خواهند کمکمان کنند.
مساله فقط این است که آنها ما نیستند و راه ما را انتخاب نمی کنند یعنی نمی توانند
چنین کنند. آنها دوستمان دارند و با ذهنشان دنبال بهترین راه برایمان می گردند اما
بهترین از نظر خودشان. اینجور وقت هاست که به منحصر به فرد بودن آدم ها پی می بریم
و می فهمیم راحت نیست.
شاید از دور منحصر به فرد بودن و خود بودن جالب و جذاب و فوق
العاده باشد اما زمان تصمیم گیری که فرا می رسد می فهمیم که سخت است.
خودمان بودن گیج کننده است. انقدر
از بچگی بهمان گفته اند چه کنیم و چه نکنیم که گاهی روشن کردن مرز بین ما با
دستورات قبلی سخت می شود. این من هستم یا مامان است که توی سر من حرف می زند؟ این
منم یا اجبارها و توجیهات و مصلحت های اجتماعی و خانوادگی و ارتباطی؟ شناختن من و
پیدا کردنش بین اینهمه زمزمه و سر و صدا سخت است.
آدم گاهی از واکنش خودش نسبت به بعضی چیزها تعجب می کند و می پرسد این
دیگر از کجا آمد؟ این چه بود که گفتم؟ چرا این کار را کردم؟ و جوابی ندارد که
بدهد. گاهی فکر می کنیم اگر فلان موقعیت پیش بیاید می میرم یا فلان کار را می کنم،
ولی وقتی پیش می آید می بینیم که نمرده ایم و راست راست راه رفته ایم و حتی کارهای
عجیبی هم آن وسط انجام داده ایم. ما خودمان را هم متعجب می کنیم بعد چطور ممکن است
دیگران بتوانند به ما بگویند که چه کار باید بکنیم؟
نمی گویم نباید کمک گرفت یا مشورت کرد ولی فکر می کنم خیلی وقت ها ما
خودمان می دانیم باید چه بکنیم. اگر از دیگری می پرسیم به خاطر دانستن نیست. می
خواهیم یا جوری فکرمان تایید شود که برویم و آن کار را انجام دهیم یا جوری
منصرفمان کنند که عذاب وجدان کم کاری هایمان کمتر آزارمان دهد. خلاصه اینکه جواب
ها اغلب پیش خودمان است.
گاهی اما حرف زدن با یک دوست خوب می تواند کمکمان کند که برایمان روشن شود
واقعن چه می خواهیم. دوستی که قضاوتمان نکند، باید و نباید ها و آرزوهای خودش را
به خوردمان ندهد، و به همهمه ی مغز مغشوشمان چیزی اضافه نکند. کسی که کمک کند دست
خودمان را بگیریم و «من» را از چاله ی سروصداهای آزار دهنده ی درونمان بیرون
بکشیم. البته که این دوست ها بسیار کم یابند در نتیجه اگر یکی پیدا کردید دودستی
بچسبید.