دیروز درباره اش که حرف زد چشم
هردوتامان از اشک خیس شد. یکی از همکارهاست که سه سال پیش زنش را از دست داده خودش
مانده و یک بچه دو ساله. آن موقع ها خیلی تلاش کرد که بچه اش را بیاورد مهد شرکت.
شرکت اما قبول نکرد چون مزایای مهد فقط متعلق به زنان شرکت است، تبعیضی برخلاف تبعیض
های مرسوم. البته دلیل اصلیشان این بوده است که «ما نزدیک هزار نفر پرسنل مرد
داریم و اگر به شما اجازه دهیم صدای آن 999 نفر دیگر در می آید ولی تعداد پرسنل زن
فقط30 نفر است».
اینها را قبلا هم درباره اش شنیده
بودم که آخر مجبور می شود بچه را بگذارد پیش مادرش. چیزی که نشنیده بودم این بود
که پرایدش را نفروخته چون زنش با آن رانندگی می کرده و ماشین عروسیشان بوده و ازش
خاطره دارد. اینکه خانه ای که با زنش در آن زندگی می کرده دست نزده. وسایل زنش همانطور
که بوده هنوز هم هست ولی در آن خانه زندگی نمی کند. رفته خانه مادرش. هفته یکی دو
ساعت تنهایی می رود آنجا می ماند. لابد با زنش حرف می زند یا اشک هایش را می برد
آنجا. گفته زنم از آن زن ها بود که نمی شود فراموششان کرد. گفته انقدر هم را دوست
داشته اند که زنم همان وقت ها که زنده بود نگران بود که اگر یکیمان بمیرد تکلیف آن
دیگری چه می شود.
همکارم
این چیزها را برایم تعریف می کرد و ما دو زن بودیم که سر ناهار برای همکارمان و
عشقش اشک می ریختیم و فکر می کردیم چرا عاقبت معدود عشق های واقعی باید این شکلی باشد.