راه افتادیم برویم پارکینگ پروانه.
خیابانها خلوت بود. از حافظ انداختیم توی جمهوری. یک ماشینی آمد کنارمان. حواسم
نبود. شنیدم طرف با یک لحن ولنگاری می گوید «چطوری مامان» برگشتم دیدم بله، دارند
به مامان متلک می اندازند. به عادت همه سالهایی که توضیح لازم شده ایم باید بگویم
که مامان یک فرهنگی بازنشسته است با ظاهر بی نهایت ساده، انقدر که گاهی بهش غر زده
ام یک چیزهایی را که هر دختری بلد است به من یاد نداده.
نگاهشان کردم، با تعجب. انگار که تازه متوجه
من شده باشند یک لبخند گندی زدند توام با یک نگاه گندتر. دیگر نگاهشان نکردیم. دور شدیم. هیچ چیز نگفتیم. حتی با هم
حرف نزدیم. ولی معلوم بود حالمان بد شده
چون پارکینگ را رد کرده بودیم بی آنکه متوجه باشیم. رفتیم پایین، از میدان توپخانه
دوباره آمدیم بالا، یک چراغ را هم رد کردیم...
به همین سادگی لحظه ها خراب می شوند.
البته با
حال و هوای پارکینگ و خریدهایمان همه چیز یادمان رفت...
شاید هم نرفت.
***
دارم درباره زنان و شهر مطلب می خوانم.
جالب است که خیلی از مشکلاتی که ما اینجا داریم بقیه زن ها هم در بقیه دنیا دارند.
فرقش این است که آنها درباره اش کلی مطلب نوشته اند و دنبال راه حل اند، ما اما
نه.
یک جایی خواندم خیلی از مردها مزاحمت
های خود برای زنان را کم اهمیت تلقی می کنند و فکر نمی کنند زنان را ناراحت می
کند. البته باید دید اصلن مردها به «آرامش» زن ها چقدر فکر می کنند، حتی به آرامش
زنانی که دوستشان دارند، و منظور از آرامش چیست.
زن های زیادی را دیده ام یا
درباره زنان زیادی شنیده ام که آزارهایی که دیده اند را هرگز برای مردانشان بازگو
نکرده اند، احتمالن از ترس اینکه همه چیز بیفتد گردن خودشان یا خاطر مردشان مکدر
شود. شاید اینجور وقت ها مردها «خوب» گوش نمی دهند. این خیلی بد است چون مردها
فرصت دانستن مشکلات زنان را از دست می دهند و زنان هم حمایتی را که لازم دارند به
دست نمی آورند. اگر زن ها برای مردها از تجربه های تلخ خود در خیابان ها، وسایل
نقلیه، پل ها، زیرگذرها، پیاده روها و پارک های شهر می گفتند مطمئنم مردهایی
بودند که با مراقبت بیشتری رفتار کنند و به فکر کمک باشند.
من همیشه سعی می کنم ترس هایم از شهر
را برای مردان اطرافم بازگو کنم. بگویم که می ترسم از کوچه های خلوت و تاریک، و رد
شدن از پل های عابر پیاده در شب که با بیلبوردهای بزرگ پوشیده شده اند. بگویم ترجیح
می دهم همیشه صندلی جلو تاکسی ها تنها بنشینم و هیچ مردی کنارم نباشد. انقدر تجربه
های بد در مینی بوس های شهر داشته ام که از وقتی توانستم دیگر سوارشان نشدم. طنز
تلخ ماجرا این بود که مامان و بابا فکر می کردند مینی بوس ها چون شلوغند، امن هم
هستند ولی خیلی اشتباه می کردند. رد شدن از بین یک عده مرد که وسط پیاده رو جمع
شده اند هنوز برایم سخت است انقدر که از نوجوانی دراین تجمعات متلک شنیده ام. خیلی طول کشید تا با تنها
بیرون رفتن و تنها بودن در شهر راحت شوم. به هر حال تحمل مزاحمت ها وقتی حتی یک زن دیگر با شماست
راحتتر است و احساس امنیت بیشتر.
هر وقت با مردی قدم زده ام بهش گفته ام که اگر او با من نبود مثلن از فلان مسیر نمی آمدم یا فلان مسیر را تا انتها نمی رفتم یا از کنار فلان آدم ها رد نمی شدم، برای اینکه بداند شهری که درش قدم می زند برای من و از چشم من یک شکل دیگر است و با محدودیت هایی که او به دلیل جنسیتش درک و تجربه نمی کند.
من هنوز نمی دانم در موقعیتی مثل موقعیت بالا عکس العمل درست چیست ولی فکر نمی کنم سکوت باشد، که اگر درست بود تا امروز با اینهمه سکوت باید مزاحم و مزاحمتی وجود نمی داشت.