سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمد محمود» ثبت شده است


ما فراموشکار و خوش خیالیم. لازم است چیزهایی را برای خودمان دوره کنیم و البته چیزهایی هم هست که بهمان نگفته اند. به هر حال به خصوص ما پایتخت نشین ها از جنگ دور بوده ایم. به نشان افتخار بمب هایی هم برایمان ریخته شده است اما آوارگی و مهاجرت و در به دری جنگ را نچشیده ایم و ترسی که شهرهای جنوب غرب و غرب کشور تجربه کرده اند نفهمیده ایم و بعدها هم نخواستیم یا نخواستند که بفهمیم. چیزی هم اگر نشان کسی داده اند مردان جبهه بوده است و خط های مقدم جنگ و نه زندگی آدم های معمولی مثل خودمان که زیر آوار له و لورده شده اند یا زیر خمپاره زن یا شوهرشان را از دست دادند یا در به در و آواره شهرها شده اند. ما کمتر درباره اردوگاه های جنگ زدگان خودمان شنیده ایم بیشتر شاید اردوگاه های آوارگان سوری را دیده باشیم و شاید فکر کرده ایم که جنگ متعلق به همسایه است. لابد سوری ها هم روزی اینطور فکر می کرده اند. به هر حال گویی کسانی در این سرزمین هستند که فکر می کنند جنگ چیز خوبی است. شاید برای آنها منفعتی داشته است یا شاید با آن شرایط بهتر می توانند کنار بیایند. شاید صلح را بلد نیستند. نمی دانم. اما ما مردم شاید فقط فراموش کرده باشیم بدی و وحشتناکی جنگ را. خانمان براندازی و بی رحمیش را. شاید در زمان صلح،جنگ بسیار دور به نظر می رسد. اما اگر نگاهی به مکان کشورمان روی کره جغرافیا بیندازیم و کمی در خاطراتمان بگردیم و بعد هم به بعضی آدم های دور و برمان یا کسانی که این روزها تلویزیون بیشتر نشانشان می دهد گوش بدهیم، بهتر بفهمیم که جنگ می تواند خیلی هم دور نباشد. ولی خوب به قول بعضی ها مردم را نباید جنگ ترساند! 
با این مقدمه بخش هایی از کتاب زمین سوخته احمد محمود را اینجا می گذارم...

بمباران اهواز، عکاس: محسن شاندیز

چهره شهر عوض شده است. مردم، گروه گروه، خانه ها را ترک می کنند و با هر وسیله ای که به دستشان می افتد از شهر خارج می شوند. گروه کثیری پیاده راه افتاده اند. بار و بندیلشان را رو سر گرفته اند و در حاشیه جاده شوشتر، بی آنکه مقصدی داشته باشند، به طرف بیابان می روند. گاری های دستی، دوچرخه ها، چارچرخه ها، مملو از وسایل زندگی است. دو شب پی در پی است که بغداد وحشت ایجاد کرده است. رادیو بغداد تهدید می کند که شهرهارا خواهد کوبید. گوینده بخش فارسی رادیو بغداد، باد به گلو می اندازد  و از مردم شهرهای خوزستان می خواهد که اشیا سبک وزن و گران قیمت خود را بردارند و هرچه زودتر شهرها را تخلیه کنند. خبر موشک هایی که مردم دزفول را زیر آوار مدفون کرده است، رنگ تند خشونت، بی رحمی و ناجوانمردی به تهدید رادیو بغداد می زند. رادیو تهران می گوید که در انفجار موشکی دزفول هفتاد نفر شهید و سیصد نفر زخمی شده اند.



جنگ زده ها در غرب ایران، عکاس: علی هاشمی

مردم تو دشت ولو شده اند. کنار رشته های لوله، با پتو، جاحیم و یا هر چیز دیگر سایبانی افراشته اند و جل و پلاسشان را پهن کرده اند. هر ماشینی که قصد خروج از شهر دارد، همه کس، بی هیچ رودربایستی به ماشین آویزان می شود. فریاد و فحش و فضیحت راننده ها به گوش کسی فرو نمی رود. رو جاده آسفالتی که به رامین و ملاثانی می رود، سیاهی می زند. انبوه مردم مثل مور و ملخ تو هم می لولند. فریاد بچه ها، بوق اتومبیل ها و همهمه مردم قاطی شده است.


جنگ زده های بستان، عکاس: محمد فرنود
مردم با دست خالی از خرمشهر گریخته اند. خانه و زندگی شان را رها کرده اند و حالا، سرگردان، بی اینکه بدانند به کجا می روند، بچه های خردسال را به دوش گرفته اند و تشنه و گرسنه و گرمازده راه می روندتا از پا درآیند. دولت اعلام کرده است که برای جنگ زدگان، اردوگاه  برپا خواهد کرد.



بمباران هوایی شوش، عکاس: غلامرضا دادبین
آبادانی ها و خرمشهری ها، تو اهواز سرگردانند. دسته به دسته و گله به گله، با بار و بنه، در بدر و بی هیچ سرپناهی، اینجا و آنجا، نشسته، خوابیده با لب های خشک و چهره های سوخته از آفتاب و پاهای پرآبله و بی هدف، ویلان و سرگردانند.
-        آبادان دیگه چیزی ازش نمانده
-        بریم را کوبیدن

-        بوارده را کوبیدن

-        پالایشگاه را کوبیدن
-        همه جا آتش
-        همه جا خون
-        دود
-        باروت
-        


اهواز بعد از بمباران هوایی، عکاس: غلامرضا دادبین
بی آبی، بی برقی و بی غذایی، مردم آبادان را زله کرده است. فرودگاه آبادان را زده اند. خسروآباد را زده اند. پالایشگاه یکپارچه دود و آتش است.
-        کی می فهمه من چه دردی می کشم؟
-        وقتی خونه م به آتش کشیده می شه!

-        وقتی بچه هام هراسان میشن!

-        ...


بمباران بیمارستانی آبادان، عکاس: بهمن جلالی
گلوله توپ زده است و دیوار اتاق عمل بیمارستان شماره دو را درهم کوبیده است.
مجروحین جنگ، با دست ها و پاهای بریده، خودشان را از رو تخت ها پرت می کنند و کشان کشان تا پناهگاه وسط حیاط بیمارستان می روند. زخم ها سرباز می کند و خونریزی می شود و بیمارستان بهم می ریزد.


خانواده آبادانی در پناهگاه. عکاس:سعید صادقی
ها سلمان... چرا برگشتی؟
سلمان خسته است. حال حرف زدن ندارد. پیرتر به نظر می رسد. موی سفیدش بیشتر شده است. استخوان گونه هایش بیرون زده است.
چرا برنگردم؟... تو می دونی تو اردوگاه زندگی کردن یعنی چی؟... مثل غربتی!... مثل کولی، هر روز یه جا، هر هفته یه جا. از ئی شهر به اون شهر. تا آدم بخواد جا بیفته و با محل آشنا بشه مثل اجل معلق بالاسر آدم سبز می شن که یالا باید جمع کنین برین جیرفت، برین کرمان، زنجان، مشهد، تبریز... آدم از جان خودش سیر می شه! آدم ذله می شه!
...
باید بری تا بفهمی. جنگ زده مثل مهمون، سه روز اول محترمه. بعد، مثل مرده یواش یواش بو می گیره و می شه سربار جامعه!... روزای اول مثلاً تو یه مدرسه جاش می دن. غذاش می دن. از مسجد مقرری ماها نه بهش می دن. چند روز که گذشت اول غذا قطع می شه. بعد تلفن مدرسه را قطع می کنن. بعد برق. بعد مقرری و اگر یه کم بی زبان باشی آبش را هم می برن. تا حرف بزنی می شی مفت خور سربار جامعه. یه ریزه بیشتر حرف بزنی می شی بادکنک!
بادکنک؟! بادکنک دیگه چیه عبد؟
هیچی!... میگن جنگ زده ها شهر و متورم کردن! ورمش کردن! بادش کردن! آخر دست اگه بگی بابا ما هم آدمیم، روزی برای خودمان کاری داشتیم، حرمتی داشتیم، جا و مکانی داشتیم... زبانم لال، میشی ضد انقلاب!... من قربان همی گلوله توپ می رم. قربان همی خمسه خمسه... بهتر از اینه که بشم ضد انقلاب!


قربانیان بمباران هوایی عراق در زیوه. عکاس: سیف الله طاهری
نرگس از در بدریهاش حرف می زند. از تنگ ملاوی. از اردوگاه جنگ زدگان و از گل محمدش.
چی بگم خواهر... گل محمدم از سرما مرد. خناق گرفت. نمیدونم، سیاه سرفه... شایدم از سرما مرد!.. ما که مال گرمسیریم اونجا نمی تونیم زندگی کنیم. گل محمدم شب تاسحر مثه کوره سوخت. سحر، وقتیکه هوا گرگ و میش بود تسلیم کرد... سرد شد!
از حرف هایش دستگیرم می شود که قدم به قدم با چهارتا بچه قد و نیم قد و شکم برآمده، رفته است تا رسیده است به اردوگاه جنگ زدگان و دستگیرم می شود که تو چادر زندگی کرده است با چند تخته پتو و یک وعده غذا، که شکم بچه ها سیر نمی شده است و هوای سرد ملاوی.

از کتاب زمین سوخته، نوشته احمد محمود، انتشارات معین 

پ.ن: انتخاب عکس ها از من است و لزوما ارتباطی بین عکس و نوشته نیست، غیر از اینکه همه مربوط به جنگ هشت ساله ایران هستند.

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۴۹
سورمه

امروز تولد احمد محمود بود نویسنده ای که هنوز هم آنقدر که باید نشناخته ایم و داستان هایش را نخوانده ایم. 
خیلی ها اعتقاد دارند که بهترین کتاب احمد محمود کتاب همسایه هاست، من اما فکر می کنم دلیل این انتخاب حجیم بودن و ناشناخته ماندن کتاب مدار صفر درجه است. این ناشناختگی آنقدر زیاد است که وقتی اسم کتاب را می شنوند فکر می کنند داستان کتاب همان داستان سریال مدار صفر درجه است و این دو را بهم ربط می دهند در حالیکه این دو هیچ ربطی بهم ندارند. ریزه کاری ها و زیبایی های کتاب مدار صفر درجه آنقدر زیاد است که می توان با آن زندگی کرد و به خصوص برای کسانی که در اهواز زندگی می کنند یا تا حدی این شهر را می شناسند این زیبایی ها چند برابر می شود چون بعد از کمی خواندن متوجه می شوند که همه مکان ها واقعی است، فقط زمان به عقب برگشته و اهواز بین سال های دهه سی تا پنجاه در برابر شما خودنمایی می کند و این بسیار هیجان انگیز است.
کتاب دیگری که به نظرم خیلی کم خوانده شده زمین سوخته است. کتابی که محمود آن را در سال های اولیه جنگ نوشت در حالیکه برادرش را در جنگ از دست داده بود. کتاب زمین سوخته با خوانش متداولی که  از جنگ دیده و شنیده ایم متفاوت است. داستانی که مثل همه کتاب های محمود داستان نیست و انگار همه چیز واقعی است. داستان این بار در جبهه ها نمی گذرد بلکه داستان مردمی است که در اهواز زندگی می کنند و زمزمه های جنگ را می شنوند و بعد آن را با پوست و خونشان لمس می کنند. قصه مردمی که هنوز هیچ کجا تصویر نشده است و درباره اش حرف زده نمی شود. مردمی که خیلی هاشان ماندند و خیلی هاشان مجبور شدند به ماندن و آنها هم که رفتند اغلب مهمان نوازی ندیدند و زخم زبان ها شنیدند. خیلی ها بعد نوشتن این کتاب احمد محمود را به شتابزدگی متهم کردند اما شاید امروز نظر دیگری داشته باشند. زمین سوخته کتابی است سراسر ضد جنگ که روایتی کمتر شنیده شده از مردمی ارائه می کند که همیشه برای ما تنها گوشه کوچکی از زندگیشان تصویر شده است.
احتمالا احمد محمود به این دلیل کمتر شناخته و خوانده شد که اهل هیاهو نبود. اهل کار بود. اهل مدروز و سخنرانی و خودی نشان دادن نبود، خودش بود و این خود بودن انگار برای ما کمتر ارزشمند است و برای بعضی ضد ارزش. شاید برای همین بود که محمود جایزه ای را که حقش بود نتوانست به خانه ببرد. ولی از آن تلخ تر ما مردمیم که خوب های کم هیاهوی سرزمینمان را نمی شناسیم و قدر نمی دانیم. 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۳
سورمه

چقدر با محبت حرف می زند. تمام جانم بنا می کند به لرزیدن. انگار چیزی تو دلم خراب می شود. انگار چهار ستون بدنم سست می شود. بغض چنان راه بر گلویم بسته است که حتی یک کلمه نمی توان بگویم. باز صدایش را می شنوم

 -- تو حالا دیگه مرد شدی

می بینم که قطره های اشک، بن مژه هایش می درخشد. آنچنان نرم حرف می زند و آنچنان خون دلش با حرف زدنش قاطی شده است که دلم می خواهد خیز بردارم و بیفتم رو پاهایش و هزاربار پاهایش را و دستهایش را ببوسم. هرگز انتظار نداشتم با اینهمه مهربانی بام روبرو شود. صدای پدرم گرفته است. سنگین است. غصه دار است.

 -     - غصه نخور پسرم

تو دلم غوغا به پا شده است. از شوق دارم می سوزم. از محبت دارم شعله می کشم. جرات نمی کنم لب باز کنم. می ترسم با حرف زدن عقده ام سرباز کند و تمام پهنه صورتم از اشک خیس شود. آب دهانم را قورت می دهم. صدای پدرم تکانم می دهد

-      -   غصه نخور پسرم... امام جعفر صادق م زندونی کشید

این همه اعتقاد؟!... دارم خرد می شوم. احساس زبونی می کنم. احساس می کنم هیچم. هیچ هیچ...

 ...

عقلم نمی رسد چطور خداحافظی کنم. دلم می خواهد چیزی بگویم که تمام محبتم را یکجا به دل پدرم بنشاند. هنوز لب باز نکرده ام که صدایش را می شنوم

    -  عیدت مبارک پسرم

دلم می لرزد و یکهو چشمانم مثل چشمه می جوشد

ع - عیدت مبارک پدر.


 از کتاب همسایه ها، نوشته احمد محمود

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۲۰
سورمه


از احمد محمود کتابی خوانده اید؟ اصلن احمد محمود را می شناسید؟
دیروز دوستی سوالی برایم فرستاد درباره رمان همسایه های احمد محمود. گفت سوالی در یک شبکه اجتماعی مطرح شده و حرف هایی علیه احمد محمود و کتاب هایش گفته شده و خودش چون همسایه ها را نخوانده بود متوسل به من شده بود که بگویم این حرف ها درست است یا نه.
نکته جالب ماجرا این بود که نه کسی که آن حرف ها را مطرح کرده بود کتاب را خوانده بود و نه این دوستی که می خواست پاسخ حرف ها را بدهد!
من فکر کردم چه به سر ما آمده که فکر می کنیم با تجربه دیگران می توانیم جواب هم را بدهیم یا اصلن باید حتمن جواب بدهیم. از چنین گفتگوهایی چیزی هم عاید کسی می شود؟
سوالات این دوست سه مورد بود: 1. آیا کتاب همسایه ها بعد از انقلاب مجوز چاپ داشته است؟ 2.آیا کتاب همسایه ها حاوی مضامین غیراخلاقی یا پو.ر.ن است؟ 3.آیا در سراسر کتاب سیاه نمایی موج می زند؟
اینکه ما با بهترین آثار سیاسی اجتماعی مملکتمان اینطور تا می کنیم و چنین برچسب هایی بهشان می زنیم، اینکه همسایه ها و مدار صفر درجه ناشناخته می مانند یا اگر درباره شان حرف زده می شود از طرف کسانی است که لای این کتاب ها را باز نکرده اند و فقط برای هم شاخ و شانه می کشند فاجعه است.
از مجلس و وزارت ارشاد گرفته تا عموم مردم داریم مدام از فیلم ها و کتاب های ندیده و نخوانده حرف می زنیم و مدام با هم دعوا می کنیم. در واقع با هم دعوا داریم و این آثار را بهانه ی دعواهایمان کرده ایم، چه کتاب همسایه های احمد محمود باشد یا فیلم قصه های رخشان بنی اعتماد.
لازم است اینجا یادآوری کنم که آدم هستیم؟ که قرار است مغزی داشته باشیم و با آن فکر کنیم و انتقاد کنیم و به نتیجه برسیم؟ 
لازم است بگویم یکبار بیشتر زندگی نمی کنیم؟ بگویم ادبیات و فیلم و نقاشی و ... هنر هستند برای رنگین تر کردن و غنی تر کردن این زندگی تکرار نشدنی؟
پس چرا وقتمان را در این بحث ها تلف می کنیم؟ بحث بر سر چیزی که خودمان تجربه نکرده ایم و نمی دانیم چیست. انگار کسی به ما گفته باشد گل چیست بدون اینکه ما گل را دیده باشیم، بوییده باشیم از رنگش لذت برده باشیم و بدانیم چه شکلی است، بعد با یک نفر دیگر که او هم هیچ وقت گلی را ندیده و نبوییده راجع به گل بحث کنیم و توی سر و کله هم بزنیم! و البته این وسط چیزی که فراموش می شود و ما هرگز لذت تجربه اش را به دست نمی آوریم همان گل است.
لطفن هر وقت مشغول بحث راجع به هر چیزی هستید چند ثانیه دست نگه دارید و ببینید اصل بحث درست است و واقعن دعوا سر چیست. ببینید هیچ کار بهتر و مفیدتر و جالب تری نیست که انجام بدهید.
بیشتر کتاب بخوانید و بیشتر فیلم ببینید و تا خودتان نخوانده اید و ندیده اید حرف هیچکس را قبول نکنید. شما به دنیا آمده اید که خودتان بفهمید و تجربه کنید و اگر اینطور زندگی نمی کنید به خودتان و به دنیا خیلی بدهکار خواهید بود.
پیوند:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۲
سورمه


ببینید، در داستان دو مقطع مهم است، آغاز و پایان. پایان و تاثیرگزاری آن باید چنان باشد که خواننده وقتی کتاب را بست بتواند همچنان با داستان باشد و آن را در ذهنش ادامه دهد. یعنی اگر کتاب را بست و دیگر درباره آن فکر نکرد و برایش تمام شد، رمان موفق نیوده است. کتاب موفق وقتی بسته شد در ذهن خواننده ادامه پیدا می کند. خواننده با آدم های داستان درگیر می شود و درباره شان فکر می کند.
-----------------------
من معتقدم که می شود ساده نوشت-دقت کنید:ساده، نه مبتذل- می شود ساده بود و از استحکام برخوردار بود و تکنیک را هم رعایت کرد و به خوش فرمی و معماری داستان هم اندیشید.
-----------------------
به هر حال در مورد تکنیک، سعی دارم که نگاهم به تکنیک سازان و تکنیک پردازان غربی نباشد. دوست دارم اگر تکنیکی هست ابداع خودم باشد.
-----------------------
متعهد بودن به آن معنا که مدافع و مبلغ جریانی خاص باشد از نظر من قابل قبول نیست. تعهد را در این حد می پذیرم که نویسنده به خودش و به جامعه دروغ نگوید و نگاهش به جهان-دست کم- برای خودش مشخص باشد و به عبارت دیگر جهان بینی داشته باشد.
-----------------------
حکایت حال، گفتگو با احمد محمود، لیلی گلستان، انتشارات معین
,,

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۴:۱۷
سورمه