فراموشی
دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ب.ظ
ما مدام
فراموش می کنیم، هم ماجراهای خوب و هم اتفاقات بد را از یاد می بریم. البته که می
گویند فراموشی خوب است وگرنه چطور می توان با انواع و اقسام دردهای مهیب زندگی
کنار آمد؟ اتفاقات تلخ یا مرگ عزیزان را چطور می شود تحمل کرد؟ اما روی دیگر ماجرا
وقتی است که فراموشی زندگی را بی رنگ و بو می کند و ما را تبدیل می کند به یک
ناراضی همیشگی. مثلا وقتی می گوییم یاد کودکی بخیر و می خواهیم به دوران خوش کودکی
برگردیم. یادمان رفته است که چقدر و چرا در آرزوی بزرگ شدن بودیم. یادمان می رود
که مشکلات دوران کودکی شاید الان مسخره به نظر برسند ولی در زمان خودشان بزرگترین
مشکلات ما بودند. ما به کودک بامزه دوست و فامیل نگاه می کنیم و حسرت می خوریم به بی خبری او از دنیا و مشکلاتش و فکر می کنیم
کودکی یعنی همین بی خبری. یادمان می رود ناراحتی یا گریه های مامان یا دعواهای مامان
بابا چقدر وقتی بچه بودیم برایمان بزرگ بود. یادمان می رود چقدر گاهی حس کوچکی و
حقارت می کردیم و چقدر وابسته و بی پناه بودیم. یادمان می رود یک خرابکاری چه اضطرابی
را در پی داشت یا مدرسه رفتن چه درد سنگینی بود. دوران نوجوانی را از ذهنمان پاک
کرده ایم احتمالا به خاطر تمام مشکلات ریز و درشتش. مسخره شدن ها، زشت بودن ها،
لباس های بدرنگ و گشاد مدرسه، مدرسه رفتن ها، سرویس سوار شدن ها کله سحر وقتی در
خیابان پرنده پر نمی زد، صف بستن ها در حیاط سرد مدرسه چله زمستان، از جلو نظام
ها، قیافه خانم ناظم، مقنعه چانه دار پوشیدن ها، همه چیزهایی که در مدرسه ممنوع
بود، همه اجازه هایی که برای هر کاری
مجبور بودیم بگیریم، همه جاهایی که نمی توانستیم برویم، همه کارهایی که نمی
توانستیم بکنیم، عاشق شدن های نوجوانی با آن تب و تاب بیمار گون و احساس درک نشدن
و تنهایی شدید. ما آرزوی بزرگ شدن داشتیم تا از همه اینها فرار کنیم تا اجازه مان
دست خودمان باشد و آزاد باشیم و بتوانیم لباسی که می خواهیم بپوشیم و مو رنگ کنیم
و ابرو برداریم و با پسری که دوست داریم هرجا دلمان خواست برویم و روی حرف بزرگترها
حرف بزنیم و خیلی کارهای دیگر بکنیم و بشویم آن کسی که دلمان می خواهد.
یکی دیگر از
این ماجراهای فراموشی مجردی و متاهلی است. خیلی از متاهل ها از متاهلی می نالند چون
یادشان رفته چرا ازدواج کردند. همه آن بگیر و ببندهای داخل خانواده پدر
مادرهایشان، که با شدتی کمتر در جوانی هم ادامه داشت. هنوز چک شدن برای هر جا
رفتن، با چه کسی رفتن، سفرهای محدود، استقلال و آزادی محدود و احساس تنهایی. چرا
آدم ها عاشق می شوند؟ چرا آدم ها دنبال زوج می گردند؟ چون نیاز به توجه و عشق و
دیده شدن و درک شدن دارند. چون نیاز به با هم بودن و با هم حرف زدن دارند. چون ما
نیاز داریم که تنها نباشیم و بدانیم که کسی همیشه با ماست حتی اگر در لحظه با
مانیست. بعد اما عاشق می شویم و ازدواج می کنیم و همه این دلایل را از یاد می بریم
و فکر می کنیم چه کسی این تصمیم احمقانه را گرفت؟ چرا خودمان را گیر انداختیم؟
داریم از مزایای ازدواج استفاده می کنیم، زندگی خودمان را داریم و از قبل آزادتر و
مستقل تر شده ایم، اما چیزی از آن «قبل» در خاطرمان نمانده. تصمیم های خودمان را
می گیریم و شرایط بد هم می دانیم که کسی در این دنیا به ما متعهد است و هوایمان را
دارد اما باز چیزی که به خودمان می گوییم درباره نیمه خالی لیوان است. بماند که
آنهایی که دلایلشان از ابتدا برای ازدواج اشتباه بوده یا شناخت خوبی نسبت به
یارشان نداشته اند واقعا ممکن است گرفتار کابوسی شوند که خلاصی از آن راحت نیست.
کل ماجرا اما
این است که هر وقت می خواهیم به عقب برگردیم و دوره دیگری را زندگی کنیم بدانیم
داریم امروز را از دست می دهیم. بدانیم احتمالا چیزهایی را فراموش کرده ایم.
بدانیم داریم خوبی های امروز را کوچک و خوبی های دیروز را بزرگ می کنیم در حالی که
زندگی انقدر تغییر نکرده است و ما در کودکی و بزرگسالی در تنهایی و با دوستان
امروزمان همیشه مشکلاتی داشته ایم و البته خواهیم داشت. خوبی های زندگی را اگر گاه
گاه به خود یادآوری نکنیم ممکن است نتوانیم لذت و استفاده ای که باید را از آن
ببریم و روزهایمان را در خاطرات گذشته و حسرت های بی پایان خواهیم سوزاند.
۹۸/۰۴/۰۳