بی اختیاری
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۶ ق.ظ
دور و برمان تازگی ها بچه های کوچک زیاد شده اند. نسل ما یکی یکی شاید باتاخیر دارند پدر و مادر می شوند. پدر و مادری کردن دوست هایم را رصد می کنم و تاثیری که بچه هایشان از هر حرف و حرکتشان می گیرند. می بینم هر حرف و حرکت کوچکی چطور توسط بچه ها تقلید می شود. حتی در بچه های بزرگتر می بینم که طرز حرف زدن و لحنشان شبیه پدر یا مادرشان شده.
یکی از بچه های دور و برمان که تازه یکسالش تمام شده شب ها خیلی دیر به خواب می رود چون شغل پدرش طوری است که خیلی دیر به خانه می آید و بچه بیدار می ماند تا پدر را ببیند و با او بازی کند و بعد بخوابد. من فکر می کنم به بعدها که ممکن است این عادت در بچه بماند و مثلا بچه دیگر بشود آدم بزرگی که دوست دارد شب ها بیدار بماند و صبح ها بخوابد. بعد به این فکر می کنم که هزاران مورد این شکلی هست که در دو سال اول زندگی برایمان اتفاق افتاده و ما به آن عادت کرده ایم و الان اصلا تصوری نداریم که فلان عادت یا فلان روش چرا در ما به وجود آمده و شاید هیچوقت هم نتوانیم بفهمیم و بعد احساس ترس می کنم.
انسان اینطوری است، از بی کنترلی بر زندگیش می ترسد. توی یکی از کتاب های دانشگاه آزمایشی بود که فرد را هیپنوتیزم می کردند و بهش می گفتند وقتی از هیپنوتیزم بیرون آمد برود پنجره را باز کند. فرد از هیپنوتیزم خارج می شد و می رفت پنجره را باز می کرد. بعد انگار چیزی درونش بهش می گفت چرا پنجره را باز کردی؟ و شاید این سوال می ترساندش که باید دلیلی وجود داشته باشد. او برای اینکه احمق به نظر نرسد یا حالش بهتر شود یک دلیل بی خودی می آورد، مثلا می گفت هوا گرم است یا خفه است، تا حس کند روی این لحظه کنترل دارد، حس کند خودش به خواست خودش پنجره را باز کرده یا در واقع تصور اینکه دلیلی دیگری داشته باشد برایش ممکن نبود یا دلش نمی خواست فکر کند که ممکن است بی دلیل یا تحت تاثیر چیزی که نمی داند چیست کاری را انجام داده باشد.
همه ما اینطور هستیم. در روز هزاران کار انجام می دهیم که ممکن است دلیلش تربیت پیش از دوسالگی، ژنتیک یا یک خاطره فراموش شده در ضمیر ناخودآگاهمان باشد. اعتقاداتی داریم که ممکن است با هیچ منطقی جور در نیایند و معلوم نیست از کجا بهشان رسیده ایم اما در زندگیمان جاری اند و حتی یک لحظه فکر کردن به اینکه اینها ممکن است اصلا انتخاب ما نباشند و از جایی وارد زندگیمان شده باشند که نمی دانیم کجاست ترسناک است. این بی اختیاری روی زندگی ما را آسیب پذیر و شکننده می کند. به نظر می رسد خیلی وقت ها بیشتر از آنکه فکر می کنیم هیچ جیز در دستمان نیست ما اما مدام تلاش می کنیم پیش خودمان احمق به نظر نرسیم و برای خودمان و زندگیمان دلایل بهتر و قانع کننده تری دست و پا کنیم.
۹۸/۰۶/۰۹
سلام
هر چند وقت یه بار به این قضیه فکر میکنم و شما چقدر خوب بیانش کردید .
منم میترسم از اینکه خیلی از این تئوری هایی که واسه زندگیم میگم خیلی از دلیل هایی که واسه کارام میارم ،ناشی از محدودیت هایی که خانوادم برام در کودکی ایجاد کردن و من باهاشون کنار اومدم و بعد تبدیل شدن به شیوه ی زندگیم که گاها به بقیه میگم اینجوری که من هستم از بقیه بهتره !! جالب اینجاست که وقتی با مامانم بحث میکنم که بخاطر شما من اینجور دارم رفتار میکنم ،کاملا انکار می کنن و کلا رفتاری که کردن یادشون نمیاد !
مثلا نوجوون که بودم جلوی موهام رو کوتاه کردم و چون جلوی چشمم بودن و به قول خودشون چشمام رو نمیدیدن و منم زیر بار نمیرفتم که جمعشون کنم، زدن تو صورتم ! و الان کلا یادشون نمیاد که اینکارو کردن و من هیچوقت جلوی موهام رو کوتاه نمیکنم و وقتی میگن چرا میگم چون میان جلوی جشمم و حوصلشون رو ندارم !!! این یه مورد ساده اش بود . حتی اینکه دارم خودم کار میکنم و بنظر خودم یه زن مستقلم هم بخاطر رفتار خانوادمه !
گاها بخاطر این احساس بی ارزش بودن میکنم و فکر میکنم کسایی که مثل من زندگی نمیکنن از من خوشبخت ترن !