وقت جمع کردن سفره، دخترخاله کوچیکه که کلاس سوم دبستانه و ریزه میزه و بامزه است داشت تلاش می کرد که سه تا بطری نوشابه خانواده رو با هم بلند کنه، هر چی هم بهش می گفتیم خوب یکی یکی بیار، گوش نمی داد. نتیجه این شد که ما کل سفره رو جمع کردیم و اون هنوز مشغول اون سه تا بطری بود. بعد هم با سختی تا آشپزخونه آوردشون و آخرش مجبور شد مامانش رو صدا کنه تا بطری ها از دستش نیفته.
همون موقع داشتم به خودم فکر می کردم و اینکه شاید بهتر باشه به جای اینکه بخوام همه ی کارها رو باهم انجام بدم، یکی یکی روشون وقت بذارم و تمومشون کنم. همش حس می کنم زمانم داره هرز می ره و هیچ کار مفیدی انجام نمی دم.