امروز داشتم با «ه» درباره بیزاری ام از انجام کارهای اداری حرف می زدم که من را به مصیبت بزرگتری دچار کرده. انقدر از کار اداری بدم می آید که مدام به تعویقش می اندازم و این به تعویق انداختن باعث می شود در دور طولانی تر و پر مانع تری از کارهای اداری بیفتم.
به «ه» گفتم دلم می خواهد یک وکیل استخدام کنم تا این کارها را برایم انجام دهد. بعد کمی فکر کردم و گفتم می توانم هم بدلم را پیدا کنم و این مسئولیت خطیر را بسپارم به او!
«ه» گفت که بهتر است پولی را که می خواهم بدهم به بدلم بگذارم در جیبم و خودم نقش بدلم را بازی کنم و بروم کارهای اداری ام را انجام دهم.
آخرش نتیجه این شد که خودم نقش بدلم را بازی کنم ولی آن پول را به خودم جایزه بدهم و هر بار که یک کار اداری را انجام دادم یک کتاب برای خودم بخرم یا خودم را ببرم مغازه ای که تازه در انقلاب کشف کرده ام و کتاب های دست دوم می فروشد و بیشتر از یک کتاب برای خودم بخرم.