سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

امشب رفتم به یک دورهمی در کافه ای در تهران برای کسانی که از ایران مهاجرت کرده بودند و بعد دوباره برگشته بودند. البته من شامل این دسته نمی شدم. ماجرا این بود که این رویداد را در تلگرام دیدم و برای یکی از دوستان نزدیکم که مصداق این رویداد بود فرستادم و بعد او اصرار کرد که با هم برویم.
ذهنیتم این بود که رویداد مختص کسانی است که این وضعیت در زندگیشان پیش آمده اما با رفتن به آنجا فهمیدم اشتباه کرده ام. حدود 25 نفر یا بیشتر بودیم که حدود یک سوم افراد جزء به وطن برگشته ها بودند. خیلی ها که قصد مهاجرت داشتند آمده بودند تا بفهمند چه مشکلی وجود داشته که این آدم ها برگشته اند و همانجا در سرزمین رویاها نمانده اند یا آنها که بین ماندن و رفتن مردد بودند آمده بودند تا دلیلی برای خودشان دست و پا کنند که بروند یا بمانند.
  مشکل اینجا بود که آنهایی که تجربه ای در این زمینه نداشتند گاهی بیشتر حرف زدند و حتی لحظاتی از جلسه شکواییه ها سر دادند از وضعیت امروز ایران. البته اشتباه است که بگویم مشکل این بود چون شاید دیدگاه همه آدم ها در بین گفتگوها ملایم تر شد. مثلا یک مرد جوان بود که خشم زیادی از همه چیز داشت. خشم در حرف زدنش موج می زد و فکر می کنم تا آخر جلسه با حرف هایی که شنید شاید آرام تر شد.
در اکثر نظرها اما یک مورد مشترک وجود داشت، خیلی ها نظر خود را جمع می بستند، آنچه خود فکر می کردند را تعمیم می دادند، قضاوت های سیاه و سفید می کردند و نسخه می پیچیدند و در تصور خودشان به جای دیگری مشکل داشتند. مثلا همین آقای عصبانی مدام همه ایرانی ها را به یک چوب راند و انواع صفات منفی را بهشان چسباند. خانمی که از کانادا برگشته بود گفت که زن ها نمی توانند دوری از خانواده را تحمل کنند و مردها می توانند. خانم دیگری که از آمریکا برگشته بود گفت که زن های ایرانی حاضر نیستند بابت برابری هزینه بدهند. و هیچکدام این آدم ها حواسشان نبود که نمی شود اینطور درباره همه ایرانی ها، همه زن ها یا همه هر قشر دیگری صحبت کرد.
خشم هم مزید بر علت بود. یکی از آقایان که از آلمان برگشته بود دلیل برگشتنش را احساس تعلق به ایران عنوان کرد بعد مثال زد که با خودش فکر می کرده اگر ایران به زیر آب برود و دیگر وجود نداشته باشد چه حسی خواهد داشت یا اگر مثل مردم سوریه از روی اجبار در کشور دیگری زندگی کند و این افکار ارزش ایران را برایش پررنگ کرده بودند. وقتی داشت حرف می زد یکی دیگر از آقایان از آن سوی سالن گفت که «کاش برود زیر آب».  آقای دیگری گفت «اگه تا دوسال دیگه خوب بشه این مملکت من می مونم وگرنه اگه بخواد پنجاه سال دیگه خوب می شه که من نیستم اصلا می خوام خوب نشه». به نظرم اینها همه از عصبانیت و نداشتن بود. حتی نمی توانم مطمئن بگویم نداشتن حس تعلق. خشم انقدر زیاد بود که جلوی همه چیز را می گرفت.  یکی از آقایان که موقتا  از آمریکا برگشته بود گفت که خیلی ها به دلیل خشم مهاجرت می کنند و خیلی از پل ها را پشت سرشان خراب می کنند اما بعد که خشمشان فروکش کرد از اینکه راه های برگشت را بسته اند پشیمان می شوند.
در بین صحبت های از به وطن برگشته ها چند نکته مشترک وجود داشت: غصه خوردن از اینکه چرا ایرانی ها مطالبه گر نیستند و اعتراض نمی کنند، چرا فکر می کنند کشورهای دیگر هیچ مشکلی ندارند، چرا مثل بسیاری از کشورها برای بهتر کردن زندگیشان ذره ذره تلاش نمی کنند، چرا نقاط مثبت سرزمینشان را نمی بینند و سختی های زندگی در سرزمینی دیگر را به حساب نمی آورند و چرا نقش خودشان را در تغییر وضعیت به رسمیت نمی شناسند. خیلی هاشان اعتقاد داشتند که در وضعیت فعلی خود مردم هم مقصرند و خیلی وقت ها مردم خودشان حال همدیگر را خراب می کنند، خودشان در صف ها درست نمی ایستند و حق هم را می خورند، خودشان بد رانندگی می کنند و جلوی هم می پیچیند و خیلی کارهای کوچک روزمره دیگر که می تواند شرایط را بهتر کند انجام نمی دهند.
جلسه جالبی بود. این گفتگوها با اینکه گاهی ممکن است عصبانی کننده و بی فایده به نظر برسند اما از نظر من به خصوص برای این روزهای ما بسیار لازم و مفیدند. این روزها ما خسته و خشمگینیم و این گفتگوها می توانند کمک کنند درست تر و شفاف تر مسائل را ببینیم، بیشتر به هم گوش بدهیم، صبورتر باشیم و به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهیم. همین طور باعث می شوند بیشتر تحلیل کنیم و کمتر تک بعدی باشیم. این گفتگوها صلح می گسترانند.
 فکر می کنم ایده این جلسه از پادکست رادیو مرز درباره  بازگشت به ایران شکل گرفته بود. اگر این موضوع برایتان جالب است می توانید این پادکست را در کانال تلگرام رادیو مرز یا سایر اپلیکیشن های پادکست  بشنوید.


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۰۲:۱۰
سورمه

من از دکتر فراریم. دقیقا نمی دونم از کی اینطور شدم ولی به مرور زمان انقدر اعتمادم به دکترها کم شد و برخوردهای بد از سیستم درمانی دیدم که خیلی سخت می رم دکتر. البته عادت بدیه چون به نظرم بهتره به جای فرار از دکتر بگردم و یه خوبشو پیدا کنم. به هر حال این فرار از دکتر باعث شد که سه هفته درگیر سرماخوردگی باشم که شاید خیلی هم بد نباشه و بهتون می گم چرا.
 هفته پیش بالاخره همراه میم که اونم از من گرفته بود دوتایی رفتیم و خودمون رو به درمونگاه چند کوچه بالاتر معرفی کردیم. دکتر یه پیرمردی بود که به نظر مهربون میومد ولی تو این دوره زمونه گول ظاهر مهربون رو نباید خورد. خلاصه دکتر معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت آنتی بیوتیک داده و یه آمپول که الان باید بزنم. برای میم هم یه داروهای دیگه داد. 
میم رفت داروها رو از داروخانه گرفت بعد دیدیم برای آمپول من سرنگ ندادن و میم رفت داروخانه که سرنگ بگیره. من یه نگاهی به آمپول انداختم و اصلا آشنا نبود و نفهمیدم این چیه که الان باید بزنم. در نتیجه طبق معمول که چیزی رو نمی دونم رفتم سراغ گوگل. گوگل هم گفت این آمپول، کورتونه. من البته حالم بد بود ولی رو به موت نبودم و البته دوهفته دمنوش نخورده بودم که حالا کورتون بزنم، در نتیجه وقتی میم با سرنگ برگشت گفتم من به جای اتاق تزریقات باید دوباره برم اتاق دکتر. 
از دکتر پرسیدم چرا برام کورتون تجویز کرده و دکتر فرمود به دلیل آبریزش بینی. البته آبریزش بینی ام زیاد بود و سرفه می کردم و حالم خوب نبود ولی بازم به نظرم منطقی نمی اومد. گفتم دکتر کورتون ضرر نداره؟ گفت در این حد ضرری نداره و اینکه من بعد از زدن این آمپول سریع حالم بهتر میشه و توضیح داد مریض های روماتویید مقادیر زیادی کورتون می زنن و چیزیشون نمی شه و من از اینهمه مهربونی دکتر اون رو به شکل یک خاله خرسه بزرگ قهوه ای می دیدم و گفتم به هر حال من این رو نمی زنم اونم گفت که به هرحال بدن خودمه و هر کار دوست دارم می تونم انجام بدم که البته توضیح خوبی بود که آدم نباید اختیار بدن خودش رو به کسی غیر خودش بده، به خصوص این دکتر مهربون که می خواست من سریع خوب بشم.
یادمه یه زمانی در گذشته دکترها غیر از قرص و آمپول یه حرف هایی هم راجع به میوه ها و غذاهایی که برامون خوبه می زدن الان دیگه کلا همه اینها نیست و نابود شده و دکتر فقط به فکر سرعت در درمانه انگار ما در پیست مسابقه ایم و قراره زودتر برسیم به پوکی استخوان و هزار عوارض دیگه ی داروها که البته دکترها انگار نظری درباره شون ندارن و ترجیح می دن به جای عوارض درباره سرعت درمان حرف بزنن که در واقع درمان نیست و نابود کردن علایم بیماریه. 
خلاصه که هربار دکتر رفتن من مساوی با حس بدتری است که نسبت به دکترها پیدا می کنم. چی شد اون موجوداتی که یه زمانی برای کمک به نوع بشر این شغل رو انتخاب می کردن به این موجودات بی مسئولیت و بی تفاوت تبدیل شدن؟

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۷ ، ۰۲:۱۷
سورمه