چند وقت پیش روز جهانی قهوه بود. یکی از این استوری های اینستاگرام پرسیده بود «بار اولی که قهوه خوردین یادتون میاد؟» من بهش فکر کردم و یادم نیامد. بعد فکر کردم به اینکه چرا یادم نیست؟ یا چرا برایم مهم نبوده که یادم باشد؟
یک کودک کوچک حدود یک ساله دور و بر من هست. می بینم که چطور اولین بارهاش نه تنها پدر و مادرش بلکه ما را هم سر ذوق می آورد. اولین بلند شدن، اولین قدم ها، اولین کلمات... همه اولین هایش بی نهایت مهم و شیرینند. اما انگار جایی در مسیر بزرگ شدن فراموش می کنیم که از اولین بارها سر ذوق بیاییم یا شاید پدر و مادرمان فراموش می کنند و ما یاد می گیریم. ممکن است حتی وقتی در حال تجربه یک اولین هستیم حواسمان به آن نبوده باشد. ذوقی نکنیم و برای همین هم امروز فراموش کرده باشیم. اولین های خلافند که بیشتر در ذهن می مانند مثل اولین سیگار یا اولین بوسه یا اولین آغوش اما بقیه اولین ها انگار زیر خروارها لحظه دیگر مدفون شده اند.
فکر نمی کنم چاره ی ندیدن این اولین ها و ذوق نکردن ها آرزوی زندگی دوباره باشد (چیزی که بعید است به آن برسیم) فکر می کنم چاره اش ذوق کردن برای اولین های از اینجا به بعد است. از یک سنی به بعد شاید تجربه اولین ها نه تنها برایمان هیجان آور نیست بلکه مضطربمان می کند. از جایی به بعد انگار دلمان می خواهد همه چیز آشنا و در دسترس باشد اینجاست که باید یادمان بیفتد اولین بار ها قرار بوده پر از شور زندگی باشند و حالمان را بهتر کنند. روزگاری اینطور بوده اند و امروز هم ما می توانیم آن کارکرد را دوباره بهشان ببخشیم. خلاصه که می شود به جای آرزوی زندگی از دست رفته را کردن از اینجا به بعد را زندگی کرد و شروع کرد به آفریدن اولین ها. پا را از دایره امن فراتر گذاشت و چیزهایی را تجربه کرد که قبلا تجربه ای ازشان نداشته ایم. می شود یک عالم اولین پیدا کرد و ساخت و ذوق کرد و البته این بار فراموش نکرد.