میدون ونک سوار ون
شدم. خطی بود و هنوز پر نشده بود. راننده یه مرد میان سال بود با ته ریش و عینک و
سمعک و کمی ژولیده. همه که سوار شدن اومد نشست رو صندلیش و یه سبد کوچیک رو گرفت
سمت ما که ردیف اول نشسته بودیم. توش آبنبات بود. بعد هم ازمون خواست دست به دست
کنیم که همه مسافرها بردارن. موسیقی ماشین پینک فلوید بود، تا آخر مسیر هم همه
آهنگ ها ترانه های قدیمی خارجی بودن. کرایه این مسیر رو خیلی از تاکسی ها دو هزار
تومن می گیرن، اون هزار و پونصد گرفت. وسط راه تو ترافیک وقتی دید یه خانمی داره
یه مردی رو روی ویلچر هل می ده و کاسه گدایی دست گرفته چندتا سکه انداخت تو کاسه
اش. خلاصه این آقای راننده روز من رو ساخت. فقط همش داشتم فکر می کردم کاش یه
یادگاری کوچولو تو کیفم داشتم به رسم قدردانی بهش می دادم، مثل نِل که به هر کی تو
سفر کمکشون می کرد یه عروسک می داد.
این کارای کوچیک خیلی بزرگن، خیلی.