سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

یک شاعری هست به نام نشاط اصفهانی که من تازه باهاش آشنا شده ام. شاعر دوره قاجار است و شعرهایش را دوست دارم. چطور باهاش آشنا شده ام؟ در یک مغازه فروش یراق آلات در سهروردی! این مغازه که خیلی شیک و بزرگ هم هست یک میز و چندتا صندلی برای همراهانی که احتمالن خیلی حوصله یراق آلات را ندارند یا در تخصصشان نیست که نظر بدهند یا از بالا پایین رفتن مغازه های دکوراسیون سهروردی خسته شده اند گذاشته وسط مغازه اش و رویش را پر کرده از کتاب های شعر و عکس. من هم نشستم و کن=تاب جناب نشاط اصفهانی چشمم را گرفت و مثل دیوان جافظ تفالی بهش زدم و راستش نتیجه ی کار باعث شد که حسابی از خودم بپرسم چرا من ایشان را تا آن روز نمی شناختم.
این شعری بود که اون روز برام اومد:
ای شیفته روی نکوی تو جهانی                  نیکو نتوان گفت که نیکوتر از آنی
در پیکر من روحی و در دیده من نور       نزدیکی و دوری و عیانی و نهانی
آشوب سر، آسیب خرد، آفت هوشی     آرام دل، آسایش تن، راحت جانی
در خاطر آگاه دلان معنی عقلی               در دیده صاحب نظران صورت جانی 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۱۷:۳۹
سورمه


برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.


عکس از اینجا

شعر از شاملو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۰
سورمه

مقام عیش میسر نمی شود بی رنج                 بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش   که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست
 به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی                  هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
سورمه

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست     حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
ای  که   انگشت  نمایی به  کرم در  همه شهر    وه  که   در   کار  غریبان  عجبت  اهمالیست
مژده   دادند   که   بر  ما   گذری  خواهی  کرد      نیت  خیر  مگردان  که  مبارک     فالیست
 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۴۴
سورمه


 ای کاش
 ای کاش آدمی وطنش را
 مثل بنفشه ها
 در جعبه های خاک
 یک روز می توانست
 همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
 در روشنای باران
 در آفتاب پاک


 شفیعی کدکنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۴:۵۹
سورمه


دریا دریا مهربانی‌ات را می‌خواهم
نه برای دست‌هام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درخت‌ها
تا بهار بیاید.
و تو فکر می‌کنی
زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟

و تو فکر می‌کنی
یک سیب چند بار می‌افتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین می‌بود
اگر می‌توانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دست‌هات
آبی زمینی است؟

می‌دانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر می‌کنی
من چند بار
به دامن تو می‌افتم؟

من فکر می‌کنم
جاذبه‌ی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دست‌‌هات بوده
از خنده‌هات
موهات
و نگاه برهنه‌ات
که بر تنم می‌ریخت…

عباس معروفی
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۰۶
سورمه