خیلی روزها بوده که دلم نمی خواسته مدرسه بروم. هیچوقت اما بلد نبودم خودم را بزنم به دل درد یا مریضی مثلا. به عذاب وجدانی که اگر چنین کاری می کردم بهم دست می داد نمی ارزید.
چند وقت پیش که توی کاری بودم که دیگر دوستش نداشتم و فکر می کردم بی معناست خیلی به آن روزها که دوست نداشتم مدرسه بروم فکر کردم. به این فکر کردم که دقیقا چیست که دارد مرا مجبور می کند توی کاری بمانم که دوستش ندارم و به این نتیجه رسیدم که همان مدرسه ای که دوست نداشتم بروم. آن روزها به این نتیجه رسیدم که مدرسه ما را برای همین تربیت کرده بود، برای تبدیل شدن به آدم های بله قربان گویی که کارهاشان را دوست ندارند ولی کاری هم برای عوض کردنش نمی کنند. برای تبدیل شدن به آدم هایی در یک سیستم بروکراتیک بی احساس، به جای نیمکت های زمخت حالا باید پشت میزنشینی را تجربه کنند و به جای حرف شنوی از مدیر و ناظم و معلم حالا باید از رییس هاشان حرف شنوی داشته باشند. آدم هایی که به جای تلاش برای تغییر یا بهتر کردن چیزی به شیطنت های ته کلاس یا اذیت کردن های گاه و بیگاه معلم ها دلخوش بودند تا فضا را کمی برای خودشان قابل تحمل تر کنند.
هنوز باورم نمی شود که انقدر به ما دخترهای جوان 15، 16 ساله سختگیری می شد و در سنی که اینقدر دوست داشتیم زیبا و جذاب و خواستنی باشیم مدرسه تمام تلاشش را برای زشت کردنمان به کار می بست، با آن مانتوهای گشاد و بدرنگ و قوانین من درآوردی احمقانه اش. مثلا مقنعه ها حتمن باید چانه دار می بود، یا نمی شد شلوارمان را تنگ کنیم و مانتو نمی دانم چقدر سانت باید پایین زانو می بود. کفش لژ دار که آن وقت ها مد بود ممنوع بود، گاهی می گفتند کیفهامان را در کلاس ها بگذاریم و خودمان برویم توی حیاط تا کیف هایمان را بگردند. آینه ممنوع بود و هنوز نمی فهمم چه چیز نگاه کردن در آینه می توانست بد باشد. ما هم مبارزه های دلخوشکنمان این بود که نوار کاست خواننده های مختلف را یواشکی رد و بدل می کردیم یا رمان های روز را می آوردیم مدرسه (بله کتاب غیردرسی و روزنامه هم ممنوع بود) و یواشکی می خواندیم یا آستین های مانتویمان را تا می زدیم بالا و شلوارهامان را تنگ می کردیم و کفش لژدار می پوشیدیم. من اما اغلب این خرده جنایت ها را هم انجام نمی دادم که مبادا نمره انضباطم کمتر از بیست شود و جلوی مادر و پدرم سرافکنده شوم و عذاب وجدان بگیرم.
بهش که فکر می کنم می بینم مدرسه های ما مثل جامعه مان بود، مثل همین وضعی که الان داریم. ممنوع بودن چیزهایی که ممنوع بودنشان مسخره است. ممنوع بودن شادی های انسانی و آن روزها شادی های دخترهای نوجوانی که ما بودیم. عذاب وجدان و احساس گناهی که دائما برای عادی بودن، برای دوست داشتن و برای خوشحال بودن بهمان تزریق می شد. انگار که غم و زشتی و تنهایی جایزه داشت. یادم هست موهایمان را از زیر مقنعه چک می کردند که رنگ نکرده باشیم و زیر ابرو برداشتن سه روز اخراج موقت داشت و یادم نیست خانواده ای به اینها اعتراض کرده باشد یا شاید ما نفهمیدیم. چقدر ضد جنس مخالف برایمان سخنرانی شد به اسم اینکه زن گوهری است در صدف و پسرهای هم سنمان گرگ هایی هستند در لباس میش. مدرسه جایی بود که همان موقع بذر خیلی چیزها را در ما پاشید. بذر بی اعتمادی، احساس همیشه مجرم بودن و احساس گناه برای ذره ای شادی و عشق. احساس گناه برای هر چیزی که در آن سن باید طبیعی قلمداد می شد. مدرسه جایی بود برای تربیت آدم های غیرسالم.
به همه اینها فکر می کردم و به اینکه در سن و سال و موقعیت من می شود خوشی ها را بر خود حرام نکرد و حداقل جایی کار کرد که شبیه آن مدرسه ای که دوست نداشتم بروم نباشد، با آدم هایی که انتظارشان بله قربان گویی و سکوت و گردن کج کردن نیست و از شاد بودن آدم های دور و برشان شاد می شوند. می شود بیشتر تمرین دوست داشتن و باهم بودن کرد، بیشتر جشن گرفت و بامناسبت و بی مناسبت دور هم جمع شد، بیشتر زیبا شد و در آینه ها بیشتر نگاه کرد و انتقام همه روزهای گذشته را گرفت. فکر کردم حالا دیگر می توانم نروم مدرسه یا می توانم مدرسه ام را عوض کنم یا جزو خرابکارهای کلاس شوم و وقتی معلم نداریم دور از چشم ناظم توی کلاس برقصم.