داشت برایم تعریف می کرد که توی
مدرسه به مادرها چه می گوید. بهشان می گوید هیچ چیز نباید برایشان مهمتر از خنده
بچه هاشان باشد. می گوید صدای قهقهه ی بچه ها باید تا چهار کوچه آنطرف تر برود.
بهشان گفته دوتا علامت هست که خیلی باید بهش حساس باشند و اگر این علائم را دیدند
زنگ خطر برایشان به صدا دربیاید. اول اینکه چرا کودکشان نمی خندد و دوم اینکه چرا
با آنها حرف نمی زند. بهشان گفته شما هی نباید بروید از بچه سوال کنید، اگر درست
رفتار کرده باشید او خودش میاید و برایتان حرف می زند. بهشان گفته شماها لازم نیست
طرف مدرسه را بگیرید، باید طرف بچه تان باشید. کودک باید حس کند حمایتتان را.
اینها را شبی بهم گفت که قبلش یکبار
دیگر دعوا کرده بودیم و از هم عصبانی بودیم و من به خاطر خیلی چیزها مواخذه اش
کرده بودم و او برایم گفت که این روزها توی مدرسه این ها را به والدین شاگردانش می گوید ولی آنوقت ها که من
کوچک بودم نمی دانست که اینها مهم است.
ناراحتش شدم. حکم کسی را داشت که دارد می گوید: ببین،
دیگر نمی توانم به گذشته برگردم و چیزی را تغییر بدهم ولی دارم برای این بچه ها
جبران می کنم.
آن شب با هم گریه کردیم و من حس کردم برای جبران
کردن، حتا سال ها بعد از همه ی اتفاق های هولناک زندگی، ممکن است دیر نباشد.