چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ
هفته سختی بود. با مریضی شروع شد و با حاشیه های زیاد و بی ارزش کاری ادامه پیدا کرد اما از آنجایی که آخر شاهنامه خوش است قرار است با دیدن یار به پایان برسد.
مدت ها بود انقدر از انرژی خالی نشده بودم. یک باتری خالی خالی بودم که هیچ کاری دلش نمی خواست بکند. نمی خواست بنویسد، بخواند، گوش کند، برود بیرون. از اینهمه نخواستن در عجب بودم و خودم را بسته بودم به مولتی ویتامین!
آدم گاهی باید خودش را به خاطر هیچ کاری نکردن ببخشد یا درست تر از آن از خودش بخواهد هیچ کاری نکند. به خودش بگوید «یه کم استراحت کن، این روزها خیلی خسته شده ای» «یه کم با خودت مهربان باش» «خودت را ببر مسافرت» یا اصلن «سر جایت بنشین و فقط نگاه کن». عذاب وجدان هیچ کار نکردن، چیز خوبی نیست، احساس کافی نبودن هر چه می کنم یا ناچیز پنداشتن تلاش ها و تاثیرها.
شاید هم خوب باشد. زمان کم است و کار زیاد و من تازه این را در 30 سالگی کشف کرده ام.خوبتر آن است که آدم در بیست سالگی به این کشف برسد. من تازه زنده شده ام، چرا و چطورش را نمی دانم. نه اینکه در بیست سالگی پرتکاپو نبوده باشم، که بوده ام، منتها آن روزها برای خودم نمی دویدم یا نمی دانستم که برای که یا چه می دوم. حالا برای خودم است و این باعث می شود این دویدن را بخواهم و دوستش بدارم. اما باید استراحت هم کرد. باید توان ایستادن، سربلند کردن و نگاه انداختن به جاده پیش رو را هم داشت. باید کمتر با «خود» سختگیر بود. باید با خود مهربان بود. تا امروز اما نتوانسته ام صدای این انتقادگر درونی را که از کوچکترین اشتباه هایم، داد و قال راه می اندازد و از کاه کوه می سازد، بگیرم. نتوانسته ام بر سر خودم دست نوازش بکشم. نتوانسته ام به خودم بگویم «شد دیگر» یا «مهم نیست همه اشتباه می کنند» و از این حرف ها.
ولی باز هم می خواهم بیشتر تلاش کنم برای یاد گرفتنش. آدم وقتی با خودش مهربان است درها سریع تر باز و راه ها راحت تر پیموده می شوند و اصلن زندگی حال بهتری دارد.
۳
۰
۹۴/۰۷/۲۲