سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ
ماجرای اعظم را جسته گریخته خوانده بودم. بیشتر تیتر وار. جرات نکرده بودم بروم جزییاتش را بخوانم. می دانستم خیلی ناراحتم
خواهد کرد. شماره 18 مجله زنان امروز که
آمد درباره اعظم هم مطلب کار کرده بود. نشستم به خواندن. راستش چیزی که به
گریه ام انداخت شکنجه های وحشیانه و عجیب غریب شوهر اعظم نبود. چیزی که باعث شد تحمل خواندن ادامه مطلب را نداشته
باشم وساطت پلیس و مسئول کمپ اعتیاد و فشارشان روی اعظم بود که باعث می شود شکایتش
را پس بگیرد. حالم بهم می خورد. خیلی دلم می خواهد بدانم الان کجا هستند و از حال
اعظم خبر دارند یا نه. از جای سوختگی هایش، از کوفتگی ها و درد بدنش، از زخمهایش چیزی
به گوششان خورده؟ دلم می خواهد بدانم حالا هم دوست دارند بیایند پا در میانی؟ می
خواهم بدانم آنها که اینجور وقت ها سخنرانی ها در باب بخشش ایراد می کنند بعدش که
کتک خوردن ها و آزار و اذیت ها شروع می شود کجا غیبشان می زند. آنها که از بخشش
حرف می زنند چرا قبلش از آدم ها نمی پرسند اصلن ماجرا چیست و چه چیزی قرار است
بخشیده شود؟ لابد ازشان که بپرسی از جایگاه والای خانواده حرف می زنند و نقش پدر
برای بچه ها ولی از خودشان نمی پرسند که پدری که فقط کتک زدن بلد است ممکن است به
چه دردی بخورد؟
وقتی ماجرای اعظم را می خواندم
از خشونت مردی که از انسانیت بویی نبرده
است گریه ام نگرفت از بی مسئولیتی خودمان گریه ام گرفت از بی مسئولیتی جامعه و قانونی
که انگار برای زن ها و بچه ها نیست و مثلا به نفع نهاد خانواده است، خانواده ای که
گاهی زن ها و بچه ها درش کتک می خورند، تحقیر می شوند و حتی می میرند ولی باز هم
در و همسایه نمی روند ببینند چه خبر است چون آنچه درون خانواده می گذرد به کسی
مربوط نیست، فقط به مرد خانواده مربوط است لابد و در مسائل خصوصی نباید دخالت کرد.
بالاخره در قانون ما مرد صاحب اختیار زن و
بچه اش است، نهایتن می کشدشان، چند وقتی می رود زندان و بعد همه چیز فراموش می شود.
سر کسی برای دردسر درد نمی کند. بعد هم خودمان را توجیه می کنیم که: لابد قضیه
ناموسی بوده و همه چیز تمام می شود، بی اهمیت و مختصر.
اعظم توانسته بود با هر بدبختی که
بود از شوهرش شکایت کند ولی از شکایت منصرفش کردند. یکبار دیگر هنگام کتک خوردن توانسته بود به همسایه پناه
ببرد و پلیس خبر کند ولی پلیس برش گردانده بود خانه و گفته بود «بیا خانم برو سر
زندگیت. قول داده دیگه کتکت نمی زنه». دوست دارم بدانم همه آنها که اعظم را به
درون خانه ای می فرستادند که سخت ترین شکنجه ها را در آن دید حالا کجا هستند؟
وجدانشان درد که نه، حداقل کمی خراش برداشته است؟
اعظم هیچ کاری بلد نیست. هیچ مهارتی
ندارد که بتواند پول دربیاورد. شغلی برایش وجود ندارد. هیچ کس را ندارد که ازش
حمایت کند. این ماجرا اگر رسانه ای نمی شد هنوز هم هیچ کس را نداشت. بهزیستی تازه
بعد از رسانه ای شدن ماجرا و حرف های مولاوردی سراغ این زن آمده است.
و هنوز در جامعه ما به زن ها می گویند بنشینید خانه و کار نکنید چون
مرد نان آور خانواده است و رییس خانواده. ولی هیچ نمی گویند وقتی رییس خانواده توی خانه شکنجه تان می کند چه کنید؟ اگر هیچ کس
را نداشتید از کجا خرج زندگی را بدهید؟ از آن بدتر اگر کسی را داشتید و او معتاد و
خشن و متوهم بود به کجا پناه ببرید؟ اصلا جایی برای پناه بردن هست؟
اگر این ماجرا رسانه ای نمی شد
احتمال مرگ این زن بسیار زیاد بود. شاید آنوقت بعضی ها وجدانشان بیشتر درد می گرفت
که باعث مردن زنی شده اند. اما دیگر سودی نداشت. شاید حالا هم سودی نداشته باشد
برای زنی که از درون مرده است.
نمی دانم کی قرار است زمانش برسد که
هر پیوند متعفنی را خانواده ننامیم و بفهمیم که قرار نیست هر چه اجدادمان می کردند
بکنیم. شاید وقتش رسیده کمی از مغزهایمان استفاده کنیم و فقط تکرار کننده حرف هایی
که شنیده ایم نباشیم. عوض کنیم این فرهنگ پوسیده را که به فردیت آدم ها و خصوصن زن
ها بهایی نمی دهد و به زور در فضایی که نمی خواهند نگهشان می دارد. شاید زمانش
رسیده که بفهمیم زن و مردی که پدری و مادری کردن بلد نیستند همان بهتر که در کنار فرزندانشان
نباشند، چرا که می توانند از هر غریبه ای برای فرزندشان خطرناک تر باشند.
کاش روزی برسد که فقط وقتی حاضر شدیم در قبال ستمدیده
ای مسئولیت بپذیریم، حرفش را بشنویم، کمکش کنیم و تنهایش نگذاریم و بعد از اینکه حس کردیم ممکن است ذره ای بتوانیم خودمان را جای
او بگذاریم، به خودمان اجازه بدهیم درباره بخشش دهان باز کنیم. کاش روزی برسد که
هر جا ظلمی دیدیم فارغ از مصلحت اندیشی ها اعتراض کنیم. کاش روزی برسد که به هر زن
و مردی اجازه بچه دار شدن ندهند. کاش روزی برسد که برای زنی که سیاه و کبود شده،
بدنش سوخته و هزار یک بدبختی کشیده است، جدا شدن و خلاصی از باعث و بانی این بلاها
انقدر سخت و طولانی و پر از اما و اگر نباشد. کاش روزی برسد که اعظم ها دیده شوند، کسی به فکرشان باشد و پناهی داشته باشند.
و کاش روزی برسد که جرم آزار انسان
از فکر کردن سنگین تر باشد.
پیوندهای مرتبط:
۲
۰
۹۵/۰۳/۲۵