در آفتاب وسط ظهر وایساده بودم منتظر تاکسی. روزهای تعطیل هم که تاکسی کم است. خانمی زد روی ترمز و گفت تا جایی مرا می رساند. اول گفتم نه و این حرف ها بعد دیدم جدی اصرار می کند سوار شدم.
گفت: یه جا پیاده تون می کنم که انقدر آفتاب نباشه.
گفتم: فکر کردم نسل آدمایی مثل شما منقرض شده تو این دوره زمونه.
گفت: اگه بخواید این روزا طبق زمونه پیش برید هیچکار نباید برای هیچکس بکنید.
و من رو برد تا اونجایی که می خواستم برم و من مدام در حال تشکر بودم... نه فقط برای رسوندن، به خاطر اینکه روزم رو ساخت.