اصلا کسی دنبال «آدم» نمیگردد
از دیگران:
مصاحبه مجله چلچراغ با هوشنگ ابتهاج/سایه
- الان من را خیلیها میشناسند. در کوچه به من سلام میکنند، سر کرایه تاکسی یا پول سبزی با من تعارف میکنند که فلانی شاعر است و فلان است. اما آیا اینها امتیاز است؟ اینها که فضیلت نیست. بین آدمهای تحصیلنکرده دور و بر ما انسانهای فوقالعادهای هستند. حیف که ما یاد نگرفتهایم دنبال آدم بگردیم. داریم دنبال مدرک دانشگاهی یا شغل فلان میگردیم. دوستی داشتیم که از ابتدایی با هم همکلاس بودیم. در کنکور در سراسر ایران نفر ششم شد، بعد هم شد کارمند عالیرتبه شرکت نفت. خب مثل بقیه آدمها مرد. در بهشت زهرا یک نفر آمد بر جنازهاش نماز میت خواند و رفت. اصلا کسی نبود جنازهاش را از زمین بلند کند، بگذارد داخل آمبولانس. من مطمئنم دیگر هیچکس سر خاکش نرفته است. دو هفته بعدش داشتم از در خانهاش رد میشدم، دیدم چراغش روشن است. یعنی وارث بلافاصله رسیده بود! این رفتاری است که دارد با آدمیزاد میشود. این آدم فوقالعاده بود. بینظیر بود. اما اصلا کسی دنبال آدم نمیگردد. همه ما اینطوریم. آدمها غریب و بیپناه ماندهاند. دارند در خودشان میپوسند.
- چند نفر از این آدمها که به من میگویند آرمانگرا، خودشان پی آرمانی هستند؟ نه آرمان من؛ که هر آرمانی. انگار ماجرا این است که مثلا میگویند یک همچین آدمی هست! ببینید چقدر سماجت دارد سر آرمانش. هنوز میگوید مرغ یک پا دارد! این برایشان همان قدر که ستودنی است، مسخره کردنی هم هست. میشود اینطور دربارهاش فکر کرد که فلانی هنوز هم در جهل مرکب است . هنوز خیال میکند میشود دنیا را درست کرد.
- خانم لوینسون آمریکایی که برنامه گلها را جمعآوری کرده و روی اینترنت آرشیو کرده است، آمده بود اینجا که یکی از برنامههای بنان را که خودش نداشت، از من بگیرد. گفت: «ئه! شما با کامپیوتر کار میکنید؟» اصلا انتظار نداشت یک پیرمرد با کامپیوتر کار کند ولی شما ببینید، مثلا به واسطه وجود کامپیوتر، خواسته یا ناخواسته، زبان انگلیسی دارد در همه جا گسترده میشود. البته قابلیتهای خود زبان هم هست اما همین الان نگاه کنید ببینید در زبان من و شما واژههای انگلیسی مربوط به کامپیوتر دارند چه میکنند. من نگرانیام این است که ۱۰۰ سال دیگر مثلا فقط یک سری متخصص باشند که زبان فارسی را بلد باشند. اصلا این زبان دیگر وجود نداشته باشد. یک چندتایی متخصص باشند که ما مثلا یک کتاب ببریم پیششان بگویند بله، این کتابی است مال خواجه حافظ شیرازی که قبلا شب چله از تویش فال میگرفتند. آن متخصص کتاب را بخواند و با زبان آن زمان برای ما تعریف کند. یا مثلا چیز خطرناک دیگر این زیرنویس فیلمهاست که به زبان عامیانه انجام میشود. این دارد پدر زبان فارسی را درمیآورد. آرامآرام دارد اصلا شکل کلمهها عوض میشود. من اصلا گاهی نمیتوانم اینها را دنبال کنم. خیلی از آنها را تا میخواهم متوجه شوم، گذشته است. نوشته بودند «میان»، من باید با خودم فکر میکردم این میان یعنی وسط یا یعنی میآیند. من آدم بدبینی نیستم اما گاهی فکر میکنم این حسابشده است. یعنی یک هدفی پشتش است. این طور هم که نباشد، به هر حال نتیجه همان است، فرقی ندارد.
- در یک مراسم رسمی یک مقام رسمی خیلی مفصل حرفهایش را زد و خیلی درباره شعر من تعریف کرد. من گفتم من باید امروز حرف بزنم. دوستان میدانند من پروا نمیکنم. این واقعا یک کار حداقلی است. رفتم پشت تریبون و بلاهایی را که به سر خود من آورده بودند، به کنایه گفتم. حالا بعدش من کار دیگری هم کردم. رفتم کنارش گفتم شما عامل اصلی توقیف فلان کتاب من هستید. من در آن کتاب فقط کارهایی را که شما کردهاید، توصیف کردهام. یک کلمه غیر از توصیف کارهای شما در آن نیست. اگر بد است، معنیاش این است که کارهایی که شده، بد است. گفتم لازم نیست شما بروید در رادیو و تلویزیون استغفار کنید. همینجا که ایستادهاید، بین همین آدمهای دوروبرتان بگویید ببینم من اشتباه میکنم؟ مثلا شما با موسیقی مخالفت نکردید؟ من در آن کتاب گفتهام: به محض آمدن «گیسوی چنگ و گلوی نی برید»ند. شما جلوی موسیقی را نگرفتید؟ شما جوانانی را که ساز حمل میکردند، دستگیر نکردید؟ اگر نکردید، جلوی همین جمع بگویید، تا من هم بگویم غلط کردم آن شعرها را گفتم. گفتند که بالاخره کنسرت که هست در کشور. گفتم بله هست اما شما میخواهید که باشد؟ مردم میخواهند باشد، به شما فشار میآورند تا بالاخره از هر ۱۰ تا یکی را به حال خودش میگذارید. این حرفها چیزی نیست. گفتنش افتخاری نیست. اینها را باید گفت! مگر من را چه کار میتوانند بکنند؟
- شما با خواجه حافظ شیرازی درددل میکنید. قسمش میدهید به شاخ نباتش. همدم تنهاییهای شماست. اما با او چه کردید؟ حافظ میسراید «بهار میگذرد دادگسترا دریاب/ که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید». این دادگسترا را دارد به کسی میگوید که گردن چند هزار نفر را زده است. خب چه کسی قرار است این رنج حافظ را جواب بدهد؟ حکیم ابوالقاسم فردوسی یک نسخه از شاهنامه را زیر بغل گرفت و از طوس فرار کرد. امروز ما یادمان رفته با فردوسی چه کردیم. هی از این میگوییم که فردوسی فرهنگ ما را نجات داد و چنین کرد و چنان. اینهایی که این کار را با فردوسی کردند، پدران و اجداد ما بودند. این خط را بگیرید و بیایید تا امروز.
بیشترش را اینجا می توانید بخوانید.