سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

امروز اهواز رگبار شدید شد. انتظار داشتیم دوباره برقا بره. ترانسای اهواز به خاک و باد و بارون حساسن! ولی خوب در کمال تعجب برق نرفت. البته محله ما اینطور بود، یکی دوتا از محله ها برقشون رفته بود.
با میم نشستیم جلو تلویزیون که با تعجب می گه: برقا نرفت! نکنه مردیم؟ مطمئنی زنده ایم؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۵
سورمه



ساعت چهار و نیم صبح برق رفت. برق که می رود آب هم می رود و گاهی تلفن (مثل امروز) و تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود که برق آمد. جدود ده روز پیش هم این اتفاق افتاده بود و در بعضی مناطق اهواز تا 8 شب همچنان ادامه داشت. علتش خاک نشسته روی ترانس های برق عنوان شد که به دلیل باران و مه به گل تبدیل شده و در ترانس ها مشکل ایجاد کرده است.
من اما نمی توانم اینها را بپذیرم. این چندسال اخیر طوری با مشکل ریزگردها برخورد می شود که انگار مساله جدیدی است. البته در ایران تا وقتی موضوعی به پایتخت کشیده نشود جدی گرفته نمی شود. پدیده خاک هم وقتی دیده شد که پایش به تهران باز شد و گرنه من به عنوان دانشجویی که از سال 81 در اهواز سکونت داشته می توانم ادعا کنم که به چشم خاک را در همان سال ها هم دیده ام. بله خیلی کم رخ می داد اما رخ می داد و اگر برایش از همان زمان برنامه ریزی صورت می گرفت امروز به فاجعه تبدیل نمی شد.
 اما ترانس های برق، کسی نیست که در اهواز زندگی کرده باشد و به یاد نداشته باشد انفجار ترانس ها در زمان های باران های سیل آسای اهواز یا در گرمای شدید را. چیزی که نمی فهمم این است که من به عنوان یک غیر اهوازی که چندین سال در اهواز زندگی کرده و می کند این را فهمیده ام که برق اهواز مشکلی دارد. از 15 سال پیش اینطور بوده و آدم فکر می کند لابد 15 سال برای ارتقا، تعمیر یا بهینه سازی زیرساخت های برق یک شهر کافی باشد. این ها موضوعاتی نیستند که به دولت خاصی مربوط باشند. درد این است که خوزستان استان فقیر یا دور افتاده ای هم نیست. نفت ایران را تامین می کند و یکی از پر تردد ترین فرودگاه های کشور را دارد و مسئولین بارها و بارها به این استان آمده اند. حداقل می توانند مسئولین چنین استانی را از مدیران قدرتمندتر و با تدبیرتر انتخاب کنند. خوزستان همان استانی است که ما برای نجاتش از دست دشمن شهدای زیادی دادیم. آنها که جان دادند تا خاکمان را پس بگیرند از ما انتظار بیشتری برای آباد کردن این خاک دارند. کم کم به سالگرد 30 سالگی اتمام جنگ نزدیک می شویم. 30 سال زمان زیادی است، خیلی زیاد، انهم برای کشوری که فقیر نیست. آنهم برای استانی که شاید وجود نفت زیبایی های دیگرش را برای اغلب ما پنهان کرده ولی دارای طبیعت زیبا، تالاب های مهم، تنوع زیستی بسیار، خاک حاصلخیز و میراث فرهنگی با اهمیت است و البته مردم فوق العاده مهربانی هم دارد. با همه اینها به دلیل سو مدیریت ها و بی تفاوتی ها باید در شرایطی شبه جنگی به سر ببرد، بدون آب و برق و تلفن، در حالی که همه جا پوشیده از خاک است و مردم همه ماسک به صورت دارند. در سال 95 اهواز همچنان جنگ زده است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۵
سورمه

خبر دادند پیکر ۴ شهروند را از موتورخانه پلاسکو بیرون کشیده اند. روز قبلش گفته بودند به موتورخانه راه یافته اند و چیزی آنجا نبوده است. می گویند این چهار نفر شهروند بوده اند. احتمالا این ها همان کارگرانی هستند که با پیامک خبر از زنده بودن خود داده بودند  ولی کسی در این باره حرفی نمی زند.


در شهر هر جا می نشینی حرف پلاسکو است. هم ناراحتند و یکجوری این ناراحتی را ابراز می کنند ولی آنچه ناراحت کننده تر است عدم اعتماد شدید و ناراحتی فزاینده نسبت به مسئولینی است که دائم در حال پاسکاری مسئولیت اند و باعث شده اند تصورات منفی و بدبینانه مردم بیش از پیش تقویت شود. امروز در تاکسی راننده می گوید خانوم من شک ندارم این بمبگذاری بوده چندتا انفجار رخ داده مگه می شه همینجوری ساختمون منفجر شه. 


این درست است که ما مردم هیچ کاری غیر از غر زدن نمی کنیم و راه را بند میاوریم برای کمک و فقط توقع داریم و همه حرف هایی که این روزها زده می شود اما وقتی اعتمادی در بین نباشد شاید خیلی هم حضور مردم برر سر صحنه حادثه عجیب به نظر نرسد. در بسیاری از شهرهای دنیا اگر چنین حادثه ای رخ دهد تلویزیون ها اخبار زنده از محل حادثه را در اختیار بینندگان می گذارند و اینهمه در دادن خبر درست به مردم تعلل و ضعف وجود ندارد. این تایید و تکذیب های عجیب و غریب و کی بود کی بود من نبودم ها حال همه مان را بدتر و خراب تر کرده است. در عصر دیجیتال و اینترنت این وضعیت خبررسانی آدم را مریض می کند. 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۲
سورمه

اگر فیلم فروشنده را ندیده اید این مطلب داستان را لو دهد.


این قسمت از حرف های فرهادی  در مصاحبه اش درباره فیلم فروشنده و سیلی عماد را خیلی دوست داشتم: 


مصاحبه کننده: من بعد از دیدن فروشنده مدام از خود می‌پرسم راه‌حل چیست و عماد در آن موقعیت چه باید می‌کرد؟ که هم واقعی باشد و هم به لحاظ اخلاقی قابل قبول آیا باید شدت بیش‌تری از یک سیلی زدن از خود نشان می‌داد یا نه باید همان سیلی را هم نمی‌زد؟


فرهادی: بگذارید خاطره‌ای تعریف کنم. برای تحقیق روی فیلم‌نامه‌ای به زندان سنت کونتین در آمریکا رفته بودم. یکی از مسئولان  زندان جاهای مختلف را نشان می‌داد و توضیحاتی ارائه می‌کرد. اصرار کردم اتاق اعدام را ببینم. به اتاقی رفتیم که یک محفظه شیشه‌ای و دو صندلی داخل آن در وسط اتاق واقع شده بود. جایی بود که افرد را در آن اعدام می‌کردند. اعدامی‌ها را روی صندلی می‌بستند و شیر گازی را باز می‌کردند تا منجر به مرگ اعدامی شود. مردی که به عنوان راهنما توضیح می‌داد گفت چند روش برای اعدام وجود دارد. مثل تزریق سم کشنده، اعدام با همین اتاقک شیشه‌ای و یکی دو روش دیگر که الان یادم نیست و این اعدامی‌ست که خود انتخاب می‌کند با چه روشی اعدام شود. از ما پرسید اگر به فرض قرار باشد اعدام‌تان کنند ترجیح می‌دهید که با کدام یک از این روش‌ها کارتان تمام شود .هرکس روشی را انتخاب کرد، یکی گفت تزریق، یکی گفت اتاق گاز، مرد توضیح داد که این سوال را از اعدامی‌هاهم قبل از اعدام می‌پرسند. اما در واقعیت پاسخ این سوال را غالبا نمی‌دهند. با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: همین که شیوه اعدام‌شان را انتخاب کنند به معنای آن است که تا این‌جای قضیه و حکمی که درباره‌شان صادر شده را قبول دارند و حالا بحث فقط سر شیوه انجام آن است. آن‌ها غالبا جواب نمی‌دهند چون صورت مسئله‌شان شیوه اعدام نیست بلکه به پیش از این لحظه معترضند. برگردم به سوال شما و بعضی دیگر که پس از دیدن فیلم می ‍پرسند. خنده‌دار و همزمان غم‌انگیزست جای آن‌که مسئله این باشد که چرا اساسا افراد چنین مسیری را طی می‌کنند تا به این نقطه برسند ما درگیر این می‌شویم که با چه شیوه‌ای خاطی مجازات شود. مسئله اصلی‌تر آن است که چرا آن مرد با موی سفید در این سن همچنان نیازمند رابطه جنسی بیرون از چارچوب خانواده است و راه پیش پای چنین فردی چیست. مسئله این است که طی چه شرایطی عماد ناچار می‌شود این مسیر را برای مجازات انتخاب کند. وقتی درباره شیوه برخورد عماد به عنوان مسئله اصلی صحبت می‌کنیم انگار پذیرفته‌ایم این اتفاق‌ها در جامعه به طور طبیعی‌ هست و راه‌حلی نیست حالا دعوافقط برسر شیوه برخورد است. راه‌حل پاسخ و پیدا کردن چرایی وجود چنین موقعیت‌های در اجتماع است. به جای این‌که به دنبال راه‌حل و پیششنهاد برای عماد باشیم باید فکر ی برای صورت مسئله‌های پیش از سیلی عماد کرد.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۶
سورمه

موسیقی خاصیت های زیادی دارد و مسائل زیادی هم. یکی از مسائلش این است که می شود با آن خاطره بازی کرد، یعنی جدا از اینکه یک ترانه یا آهنگ چقدر به تنهایی زیبا یا زشت است ،وقتی شما آن را در زمان یا مکان  خاصی گوش میدهید انگار آن موسیقی به خورد آن لحظه می رود و وقتی شما سال بعد، پنج سال بعد یا 10 سال بعد آن ترانه را گوش می کنید دیگر فقط به آن ترانه گوش نمی دهید، شما دارید یک فیلم سینمایی می بینید. شما یک روز بارانی یا آفتابی را می بینید، دانشکده، خانه فلان دوست یا فلان کافه را می بینید، شما گریه های تنهاییتان را می بینید یا خنده هایتان  دو نفره تان را. بعضی آهنگ ها شما را یاد آدم های خاصی می اندازند. ممکن است آهنگی را که سابقن دوست داشته اید کنار گذاشته باشید چون شما را یاد آدمی می اندازد که دوست ندارید به یادش بیفتید. موسیقی غمگین می تواند شما را شاد کند و موسیقی شاد می تواند شما را غمگین کند فقط به این دلیل که به لحظه ای در گذشته چنان آمیخته است که دیگر معنایش آن چیزی که به نظر می رسد نیست. 
موسیقی چیز غریبی است و مغز آدمی از آن هم غریب تر است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۸
سورمه

این مدت اتفاقات بد زیادی افتاده بود ولی هیچکدام اشکم را اینطور در نیاورده بودند. به خصوص که از اول در جریان خبر قرار نگرفته بودم. وقتی به اینترنت وصل شدم و با تصویر پلاسکوی فروریخته مواجه شدم انگار چیزی در من فروریخت. شاید آدم بخواهد اینطور نشان دهد که فروریختن همه ساختمان ها و کشته شدن همه آدم ها به یک اندازه ناراحتش می کند اما واقعیت این نیست. وقتی ساختمانی که بارها داخلش بوده ای روی نیمکت هایش نشسته ای و به فواره های حوض هایش خیره شده ای و از مغازه هایش برای آنکه بیش از همه دوستش داری با وسواس لباس انتخاب کرده ای، فرو می ریزد، آتش می گیرد و انسان های بی گناه را با خود زنده به گور می کند قلب آدم می گیرد.
 آتش نشان ها، آتش نشان، مرگ آتش نشان ها ناراحت کننده ترین خبرهاست. آدم هایی که نه تنها هیچ تقصیری ندارند که برای نجات در محل حادثه حاضر شده اند.
 از لحظه ای که فهمیده ام چه شده بهت زده ام و لعنت می فرستم به خیلی ها. چطور ممکن است در قلب پایتخت چنین اتفاقی افتاده باشد؟ چطور ممکن است اینطور کمر به نابودی خود بسته باشیم؟ برای نابودی ما انگار هیچ ارتشی لازم نیست، ما خود بهترین نابودگران خودیم. 
در شبکه های اجتماعی می بینم که دست اندرکاران شهر با «تقصیر» دست رشته بازی می کنند. هر کسی توپ را به سمت دیگری پرت می کند تا خودش را مبرا کند. می گویند مالک ساختمان به تذکرها گوش نداده است و من نمی فهمم آنهایی که هر وقت دلشان نخواهد کسی کار کند به راحتی جوازها را باطل و ساختمان ها را پلمب می کنند چطور چنین بهانه ای می آورند و البته مدام می گویند مالکان و نمی گویند بنیاد مستضعفان و این سوال ها و ابهامات را بیشتر می کند. 
می گویند ما نمی گوییم شهردار استعفا بدهد ولی باید فلان کار و بهمان کار را می کرد و نمی گویند نظارت بر شهردار مگر کار همین شما نبوده است؟ تا حالا کجا تشریف داشتید؟ می گویند مردم چرا شهروند خبرنگاری می کنند و نمی گویند اگر انقدر جلوی جریان آزاد اطلاعات را نمی گرفتیم امروز مردم برای عکس گرفتن از بدبختی ها انقدر مشتاق نمی شدند.
 بگذریم از اینکه ما مردم هم به خودمان رحم نمی کنیم. نمی گذاریم ماشین های امدادی به صحنه برسند و من نمی توانم بفهمم این چیست که ما آن را انقدر مسخ و بی حس کرده که توانایی کنار رفتن از سر راه برای کمک به انسان های دیگر را از دست داده ایم؟ مثل آدمی که نشسته و به قتلی نگاه می کند و نگاه می کند و نگاه می کند. مثل معتادی که مغزش دیگر از همه چیز خالی است، مثل یک آدم افسرده ی بی تفاوت، مثل نمی دانم چه... 

پیوندهای مرتبط:

 مالک پلاسکو بنیاد مستضعفان است 

همه چیز درباره پلاسکو

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۲۵
سورمه

این کلمه خاله خانباجی نمی دانم از کجا آمده یا این توهم  که خاله زنک بازی فقط مختص زن هاست. ممکن است دلیل اصلیش این باشد که قلم عموما در دست مردان بوده و البته تا مدت های مدید زنان را به فضای مردانه راهی نبوده تا از نزدیک ببینند بین مردان هم خاله خانباجی به وفور یافت می شود و هم خاله زنک فراوان است. اما خوب فرهنگنامه ها و شعرها و کتاب ها را هم بیشتر مردان نوشته اند و گویا خیلی اهل سوزن زدن به خود هم نبوده اند و همه صفات آزارنده را نسبت داده اند به زنان. به هر حال  امروز که می دانیم مردان پا به پای زنان یا حتی بهتر و قوی تر از آنان در عرصه های خاله خانباجی گری و خاله زنک بازی ظاهر می شوند می توانیم کلمات جدیدی برای خطاب این دوستان ایجاد کنیم تا از اختلاط بی مورد هم جلوگیری کرده باشیم.
 بعد از استفاده از واژه عمومردک به جای خاله زنک  بهتر است معادل مردانه ای هم برای خاله خانباجی اختراع کنیم.
خاله خانباجی از واژه خاله+خان+باجی تشکیل شده. به جای خاله می توانیم از دایی استفاده کنیم. خان هم مخفف خانم است که به جایش می شود آقا گذاشت و باجی هم در ترکی به معنای خواهر است که معادل مردانه اش می شود گارداش یا همان برادر. در نتیجه به واژه دایی-آقا-گارداش می رسیم. یکجور خوش آهنگی هم هست. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۸
سورمه

امروز تولد احمد محمود بود نویسنده ای که هنوز هم آنقدر که باید نشناخته ایم و داستان هایش را نخوانده ایم. 
خیلی ها اعتقاد دارند که بهترین کتاب احمد محمود کتاب همسایه هاست، من اما فکر می کنم دلیل این انتخاب حجیم بودن و ناشناخته ماندن کتاب مدار صفر درجه است. این ناشناختگی آنقدر زیاد است که وقتی اسم کتاب را می شنوند فکر می کنند داستان کتاب همان داستان سریال مدار صفر درجه است و این دو را بهم ربط می دهند در حالیکه این دو هیچ ربطی بهم ندارند. ریزه کاری ها و زیبایی های کتاب مدار صفر درجه آنقدر زیاد است که می توان با آن زندگی کرد و به خصوص برای کسانی که در اهواز زندگی می کنند یا تا حدی این شهر را می شناسند این زیبایی ها چند برابر می شود چون بعد از کمی خواندن متوجه می شوند که همه مکان ها واقعی است، فقط زمان به عقب برگشته و اهواز بین سال های دهه سی تا پنجاه در برابر شما خودنمایی می کند و این بسیار هیجان انگیز است.
کتاب دیگری که به نظرم خیلی کم خوانده شده زمین سوخته است. کتابی که محمود آن را در سال های اولیه جنگ نوشت در حالیکه برادرش را در جنگ از دست داده بود. کتاب زمین سوخته با خوانش متداولی که  از جنگ دیده و شنیده ایم متفاوت است. داستانی که مثل همه کتاب های محمود داستان نیست و انگار همه چیز واقعی است. داستان این بار در جبهه ها نمی گذرد بلکه داستان مردمی است که در اهواز زندگی می کنند و زمزمه های جنگ را می شنوند و بعد آن را با پوست و خونشان لمس می کنند. قصه مردمی که هنوز هیچ کجا تصویر نشده است و درباره اش حرف زده نمی شود. مردمی که خیلی هاشان ماندند و خیلی هاشان مجبور شدند به ماندن و آنها هم که رفتند اغلب مهمان نوازی ندیدند و زخم زبان ها شنیدند. خیلی ها بعد نوشتن این کتاب احمد محمود را به شتابزدگی متهم کردند اما شاید امروز نظر دیگری داشته باشند. زمین سوخته کتابی است سراسر ضد جنگ که روایتی کمتر شنیده شده از مردمی ارائه می کند که همیشه برای ما تنها گوشه کوچکی از زندگیشان تصویر شده است.
احتمالا احمد محمود به این دلیل کمتر شناخته و خوانده شد که اهل هیاهو نبود. اهل کار بود. اهل مدروز و سخنرانی و خودی نشان دادن نبود، خودش بود و این خود بودن انگار برای ما کمتر ارزشمند است و برای بعضی ضد ارزش. شاید برای همین بود که محمود جایزه ای را که حقش بود نتوانست به خانه ببرد. ولی از آن تلخ تر ما مردمیم که خوب های کم هیاهوی سرزمینمان را نمی شناسیم و قدر نمی دانیم. 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۳
سورمه

آدمی نیستم که خیلی دلم برای کسی تنگ بشود یا هوس برگشتن به دوره خاصی از زندگی را داشته باشم. هیچوقت دلم نخواسته دوباره کودک باشم یا برگردم مثلا به ده سال قبل. همیشه فکر کرده ام در همان زمانی که هستم زمان خوبیست و گذشته هم به اندازه خودش خوب یا بد بوده است. خاطره بازی اما زیاد کرده ام و می کنم، مثلا گاهی می نشینم و دفترهای خاطرات سال های قبل را می خوانم مثلا برمی گردم به دو،شش یا ده سال پیش یا حتی عقب تر و همیشه هم حس جالبی از اینکار پیدا می کنم. مثلا بعضی از چیزهایی را که نوشته ام اصلا به یاد نمی آورم یا می بینم بعضی از اتفاقاتی که الان به نظرم خیلی مهم اند را اصلا ننوشته ام یا آن وقت ها برایم مهم نبوده اند. می بینم بعضی آدم ها را که امروز خیلی دوست دارم زمانی چقدر باهاشن مشکل داشته ام یا بعضی که فکر می کردم به جالبی، جذابیت و شعور اینها پیدا نمی شود از صحنه زندگیم محو شده اند. خلاصه دفتر خاطرات چیز عجیبی است چون یکجورهایی عجیب و غریب بودن زندگی و اتفاقاتش را به شما نشان می دهد. 
چند روزی است اما دلم برای یک نفر خیلی تنگ شده. چند روز که شاید چند سال است ولی این روزها که خبر دزدی و اختلاس و گیردادن های عجیب و غریب به کنسرت ها و جلسه ها و بازیکن ها و همه و همه زیاد شده است دلم برای مردی خیلی تنگ شده است. دلم می خواهد یکجا سخنرانی کند بروم بنشینم پای حرف هایش.  من آزادی نسبی نوجوانی و جوانی ام را، خواندن آنهمه روزنامه و مجله را و آن دوران دانشجویی طلایی را مدیون او می دانم. او و امثال او شمعی اند در دلم. آنهایی که این امید را زنده نگه می دارند که می شود در میان اینهمه پلیدی و مریضی انسان بود. این روزها که به هر که می گویی دروغ نگو و دزد نباش می شنوی وقتی همه می برند چرا من نبرم ،وقتی همه می کنند چرا من نکنم. این روزها که «معیار های سنجش بر مدار صفر سفر کرده اند». 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۲:۴۸
سورمه

ای زنان خارج از ایران از این به بعد ورزشکارای ایرانی رو دیدین چادر سرتون کنید که ورزشکارای ما مشکلی نداشته باشن! اصن عکس نگیرید! چه کاریه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۱
سورمه