فلسفه پخش فیلم در اتوبوس های بین شهری را نمی فهمم. من اگر سینما هم بروم قبلش دوتا نقد و نظر راجع به فیلمی که می خواهم ببینم خوانده ام که ببینم چجور فیلمی است و به روحیه و سلیقه ی من می خورد یا نه. بعد در اتوبوس به سلیقه یک نفر که احتمالن شاگر راننده است برای کل اتوبوس فیلم می گذارند که اکثر اوقات فیلمی است که من اگر مجبورم هم می کردند نمی رفتم ببینم! ولی در اتوبوس غیر از اینکه خودتان را به بیرون پرت کنید راه دیگری برایتان نمی ماند تا فیلم را نبینید.
اینبار برایمان فیلم «دو دوست» را گذاشتند که با کتک خوردن ها و جیغ ها سحر قریشی شروع می شد و حتی حوصله ندارم داستانش را برایتان تعریف کنم! شما فرض کن یکی از مزخرف ترین فیلم های روی کره زمین.
من نمی دانم کدام نهاد، قانون پخش فیلم در اتوبوس را گذاشته است ولی امیدوارم یا به کلی این قانون را بردارد و یا فیلم های بهتری را برای پخش در اتوبوس انتخاب کند. معیارش هم می تواند جوایز جشنواره فجر باشد که مهمترین جشنواره ماست. مثلن فیلم هایی را نمایش دهد که در جشنواره های فجر بالاترین رای مردمی را کسب کرده اند که نشان دهنده علاقه عموم مردم به آن فیلم بوده است. به این شکل هم فیلم درخوری برای مردم پخش می شود و هم ذائقه فیلم نبین های اتوبوس تقویت می شود و می فهمند ما در ایران به چیزی غیر از شوهر کردن و اغفال دخترها و صیغه و خیانت هم اهمیت می دهیم و چهارتا بازیگر آرایش نکرده که بلدند خوب بازی کنند هم ممکن در فیلم های ما حضور داشته باشند.
بعدن نوشت: یادم آمد که این معضل در قطار هم وجود دارد به نوع بدتری. چون دیده شده که دوستان سی دی اول را گذاشته اند و بعد یادشان رفته سی دی دوم را بگذارند!
علیرغم آنچه دوست داریم باور کنیم، جنس زن در گونه بشر برای عشق ورزیدن به فرزندانش طراحی نشده است: این کودک است، و نه مادر، که به نیاز شدید برای زنده ماندن مجهز شده و تکامل یافته است. تخمین زده می شود که نیمی از ما ، کمتر یا بیشتر، شانس بزرگی آورده ایم و مادرانی بین «عالی» تا «به اندازه کافی خوب» را در قرعه برده ایم. نه به آن معنا که این مادران کاملند - بشر جایزالاخطاست- یا هیچکدام از موارد ذکر شده در این مقاله را گاهی از خود بروز نمی دهند. اینها اتفاق می افتند اما طرح دائمی زندگی آنها نیستند.
اما برای آنها که در این لاتاری نبرده اند امید و شفا وجود دارد.
برای آنها که به خوبی متوجه موضوع نشده اند: لطفن خوب گوش دهید و این دختران را قضاوت نکنید چون آنها آنچه که دوست دارید درباره مادری و مادر شدن باور داشته باشید را به چالش خواهند کشید.
دوستان نمی دانم خبر دارید یا نه ولی متاسفانه موزه عروسک های ملل مدتی است که مکان خودش را از دست داده و به سرنوشت نامعلومی دچار شده است.
موزه عروسک های ملل در مدت کوتاهی که فعالیت داشته یکی از خلاق ترین و فعال ترین موزه های ایران بوده است و به خصوص برای کودکان فضای فوق العاده ای را ایجاد کرده بود که کمتر جایی در حال حاضر مانند آن در کشور وجود دارد.
موزه عروسک های ملل ما و بچه ها را با گذشته و فرهنگ خودمان و همین طور با داستان ها و فرهنگ های دیگر کشورها از طریق عروسک ها آشنا می کرد. اما متاسفانه حمایت نشد.
حالا گروهی از دوستداران موزه عروسک های ملل که دوست نداشتند دست روی دست بگذارند و از بین رفتن یکی از بهترین موزه های ایران را ببینند، در یک گروه تلگرامی دور هم جمع شده اند تا تلاش کنند و باری از دوش موزه بردارند.
اگر دوست داشتید از طریق لینک تلگرام وارد گروه شوید و کمک کنید یا اگر به هر دلیلی نمی توانستید یا نمی خواستید لطفن پیام زیر را برای کسانی که فکر می کنید ممکن هست کمک کنند بفرستید. ممنونم.
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
خبر تعطیلی موزه عروسک ها جایی که دو سال محلی برای گسترش فرهنگ ودوستی بود جایی که از کوچک و بزرگ رو پر از شگفتی می کرد جایی که اگه هر هفته هم بهش سر میزدی توش یه خبر نو و یه اتفاق جدید بر پا بود
و همچنین حضور تک تک شما مهربانان و پیام های پر مهرتان در این چند روز ما رو بر این واداشت که این جمع پر مهر شما می تونه آخرین پناه موزه باشه و سرآغاز یک اندیشه .
و تلاش مون میتونه با اتکا به کار جمعی و هم افزایی حرکت مشارکتی جراتی برای بیان کارهای تازه بده و باعث بشه از سر نا امیدی و خستگی سوال های یاس انگیز نکنیم .
در زیر دو مورد خیلی فوری را که می توانیم در آن سهیم شویم تا هر کدوم به سهم خودمان قدمی در جهت حمایت موزه ی عروسک های ملل برداریم ، می نویسم. فکر می کنم با همفکری و همراهی شما عزیزان، موارد بسیار دیگری رو بشه بهش اضافه کرد و قدمهایی رو در جهت پیدا کردن یه خونه جدید برای عروسکها برداشت :
١) در اختیار دادن خانه ایی بزرگ حداقل سه سال برای موزه عروسک ها ی ملل و کودکان این سرزمین
٢)کمک در رهن و أجاره بهای موزه ی عروسک های ملل کمکی از جنس عشق و بلاعوض
لینک عضویت گروه حامیان موزه عروسک ها رو لطفا برای دوستان دیگر هم بفرستید:
حتمن تا حالا به گوشتان رسیده که ۱۹ سرباز در تصادف اتوبوس از بین رفتند و ۳ محیط بان در درگیری با شکارچیان کشته شدند. این اتفاقات دل آدم را تا اعماق جان می سوزاند. نه فقط به خاطر ۲۲ نفری که در این سه روز از بین ما رفته اند بلکه به این خاطر که می دانم باز هم این اتفاقات تکرار خواهند شد. یک چیزهایی در مملکت ما دیگر «اتفاق» یا «حادثه» نیست، بلکه رنگ روزمرگی به خود گرفته است. چیزهایی هم جنس مرگ. برای این مردان وطن که از دستشان داده ایم واژه شهید را به کار می برند. من حس می کنم در این به کار بردن رنگی از تزویر و دروغ نهفته است چرا که همان هایی که این واژه را به کارمی برند شاید از همه مقصرترند. چرا مردان جوان ما باید درست وقتی که از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند و پر از امید و آرزو برای آینده اند به بیگاری دوساله کشیده شوند. دوسالی که قرار است ته مانده ی عزت نفسی را که در مدارس تا حد زیادی ازشان گرفته شده به طور کامل ازشان بگیرد. کار بهتری نیست که در این دوسال به اینهمه مرد جوان سپرده شود؟ ما در خیلی از ارگان ها مثل همین محیط زیست کمبود نیرو داریم ولی دریغ. دوسال کار بی مزد، دوسال وقت گذرانی آلوده به تحقیر. بماند که فرهنگ ما هم انگار اعتراضی به همه اینها ندارد. هنوز این جمله را می شنویم که «باید بروی سربازی تا مرد شوی» انگار آنها که سربازی رفته اند خیلی مرد شده اند و کسی نیست بپرسد که اصلن «مرد شدن» یعنی چه. در کنار همه اینها و شاید مهمتر از همه فرهنگ رانندگی مان است و همه کلیشه هایی که از «دست فرمون خوب» در ذهن هایمان وجود دارد. در این دیار هر که تندتر برود، لایی بکشد، بیشتر خلاف کند، بیشتر جلوی دیگران بپیچد، دست فرمان بهتری دارد و آنکه با احتیاط تر و قانونمندتر رانندگی می کند راننده خنگ تری است و باعث تصادف! شاید ما امروز دلهایمان سوخته باشد و واقعن ناراحت سربازهای جوانمرگمان باشیم اما در واقع ما همه در این واقعه مقصریم. به دلیل همه اعتراض هایی که به رانندگی های بد نکرده ایم و همه قانون شکنی هایمان. واقعیت این است که استفاده از اتوبوس شخصی برای سربازهای وطن یک عرف است و نه یک اتفاق یا قانون شکنی که فقط اینبار افتاده باشد. واقعیت این است که اگر حتی یکبار اتوبوس های تعاونی ها را سوار شده باشید، سوار کردن مسافرین بین راهی، چرت های راننده، سبقت های غیرمجاز و سرعت های عجیبشان را دیده اید. اینها جدید نیستند، واقعیت های هر روزه اند، آنقدر عادی که حتی بهشان اعتراض نداریم، پس به خودمان دروغ نگوییم. درباره محیط بان های مظلوم سرزمینم هم همین ماجرا جور دیگری رخ داده است. سال هاست که خلا قانونی واضحی در اینباره وجود دارد و داعیه داران قانون و عدالت که برای بسیار کوچکتر از این اتفاقات گریبان ها چاک داده اند در این سال ها سکوت اختیار کرده اند. در این سال ها محیط بان های زیادی نه تنها قربانی شکارچیان که قربانی قانون و قانونگذاری این مملکت شده اند. محیط بانان اگر به شکارچیان شلیک کنند باید راهی زندان و اعدام شوند و اگر شلیک نکنند خودشان خواهند مرد. این بازی دوسر باخت را فقط شکارچیان برای آنها تدارک ندیده اند، قانون هم شریک جرم بوده است و مایی که سکوت کرده ایم. امیدوارم اینهمه تلفات حداقل باعث ایجاد جنبشی «دائمی» تا زمان برطرف شدن خلاهای قانونی وضعیت محیط بانان و نظارت و رسیدگی بیشتر بر وضعیت سربازان شود. کاش حالا که از جان مردممان هزینه می شود حداقل کمی آگاه شویم.
راه افتادیم برویم پارکینگ پروانه.
خیابانها خلوت بود. از حافظ انداختیم توی جمهوری. یک ماشینی آمد کنارمان. حواسم
نبود. شنیدم طرف با یک لحن ولنگاری می گوید «چطوری مامان» برگشتم دیدم بله، دارند
به مامان متلک می اندازند. به عادت همه سالهایی که توضیح لازم شده ایم باید بگویم
که مامان یک فرهنگی بازنشسته است با ظاهر بی نهایت ساده، انقدر که گاهی بهش غر زده
ام یک چیزهایی را که هر دختری بلد است به من یاد نداده. نگاهشان کردم، با تعجب. انگار که تازه متوجه
من شده باشند یک لبخند گندی زدند توام با یک نگاه گندتر. دیگر نگاهشان نکردیم. دور شدیم. هیچ چیز نگفتیم. حتی با هم
حرف نزدیم. ولی معلوم بود حالمان بد شده
چون پارکینگ را رد کرده بودیم بی آنکه متوجه باشیم. رفتیم پایین، از میدان توپخانه
دوباره آمدیم بالا، یک چراغ را هم رد کردیم...
به همین سادگی لحظه ها خراب می شوند. البته با
حال و هوای پارکینگ و خریدهایمان همه چیز یادمان رفت...
شاید هم نرفت.
*** دارم درباره زنان و شهر مطلب می خوانم.
جالب است که خیلی از مشکلاتی که ما اینجا داریم بقیه زن ها هم در بقیه دنیا دارند.
فرقش این است که آنها درباره اش کلی مطلب نوشته اند و دنبال راه حل اند، ما اما
نه. یک جایی خواندم خیلی از مردها مزاحمت
های خود برای زنان را کم اهمیت تلقی می کنند و فکر نمی کنند زنان را ناراحت می
کند. البته باید دید اصلن مردها به «آرامش» زن ها چقدر فکر می کنند، حتی به آرامش
زنانی که دوستشان دارند، و منظور از آرامش چیست.
زن های زیادی را دیده ام یا
درباره زنان زیادی شنیده ام که آزارهایی که دیده اند را هرگز برای مردانشان بازگو
نکرده اند، احتمالن از ترس اینکه همه چیز بیفتد گردن خودشان یا خاطر مردشان مکدر
شود. شاید اینجور وقت ها مردها «خوب» گوش نمی دهند. این خیلی بد است چون مردها
فرصت دانستن مشکلات زنان را از دست می دهند و زنان هم حمایتی را که لازم دارند به
دست نمی آورند. اگر زن ها برای مردها از تجربه های تلخ خود در خیابان ها، وسایل
نقلیه، پل ها، زیرگذرها، پیاده روها و پارک های شهر می گفتند مطمئنم مردهایی
بودند که با مراقبت بیشتری رفتار کنند و به فکر کمک باشند. من همیشه سعی می کنم ترس هایم از شهر
را برای مردان اطرافم بازگو کنم. بگویم که می ترسم از کوچه های خلوت و تاریک، و رد
شدن از پل های عابر پیاده در شب که با بیلبوردهای بزرگ پوشیده شده اند. بگویم ترجیح
می دهم همیشه صندلی جلو تاکسی ها تنها بنشینم و هیچ مردی کنارم نباشد. انقدر تجربه
های بد در مینی بوس های شهر داشته ام که از وقتی توانستم دیگر سوارشان نشدم. طنز
تلخ ماجرا این بود که مامان و بابا فکر می کردند مینی بوس ها چون شلوغند، امن هم
هستند ولی خیلی اشتباه می کردند. رد شدن از بین یک عده مرد که وسط پیاده رو جمع
شده اند هنوز برایم سخت است انقدر که از نوجوانی دراین تجمعات متلک شنیده ام. خیلی طول کشید تا با تنها
بیرون رفتن و تنها بودن در شهر راحت شوم. به هر حال تحمل مزاحمت ها وقتی حتی یک زن دیگر با شماست
راحتتر است و احساس امنیت بیشتر.
هر وقت با مردی قدم زده ام بهش گفته ام که اگر او با من نبود مثلن از فلان مسیر نمی آمدم یا فلان مسیر را تا انتها نمی رفتم یا از کنار فلان آدم ها رد نمی شدم، برای اینکه بداند شهری که درش قدم می زند برای من و از چشم من یک شکل دیگر است و با محدودیت هایی که او به دلیل جنسیتش درک و تجربه نمی کند.
من هنوز نمی دانم در موقعیتی مثل موقعیت بالا عکس
العمل درست چیست ولی فکر نمی کنم سکوت باشد، که اگر درست بود تا امروز با اینهمه
سکوت باید مزاحم و مزاحمتی وجود نمی داشت.
مرد میانسالی که دخترش را مقابل دانشگاه در شهرستان خوی به قتل رسانده بود دستگیر شد.
به
گزارش ایسنا به نقل از «میزان»، ظهر دیروز اهالی بلوار ولیعصر در شهرستان
خوی با مردی میانسال در حالیکه اسلحهای به دست داشت روبهرو شدند.
مرد خشمگین بعد از اینکه به دانشکده پرستاری رسید، دختر جوانی را هدف دو گلوله قرار داد.
مردم که از دیدن این صحنه شوکه شده بودند
قصد داشتند به کمک دختر جوان بروند اما مرد خشمگین ادعا کرد که پدر اوست و
کسی حق نزدیک شدن به آنها را ندارد.
در ادامه با اعلام موضوع به پلیس، ماموران در صحنه حاضر و مرد میانسال را بازداشت کردند.
همچنین عوامل اورژانس پس از حضور در صحنه، مرگ دختر جوان را تایید کردند.
با انتقال مرد میانسال به اداره پلیس، او در
بازجوییهای اولیه با اعتراف به قتل دخترش با اسلحه شکاری مدعی شد: چند
روزی بود که به رفتارهای دخترم سوءظن داشتم. فکر میکردم او با پسر
غریبهای ارتباط دارد، برای اینکه آبروی خانوادهام را حفظ کنم امروز دخترم
را تعقیب کردم و او را با شلیک دو گلوله به قتل رساندم.
پدر دخترکش پس از اعتراف، برای انجام تحقیقات بیشتر روانه زندان شد.
ماجرای اعظم را جسته گریخته خوانده بودم. بیشتر تیتر وار. جرات نکرده بودم بروم جزییاتش را بخوانم. می دانستم خیلی ناراحتم
خواهد کرد. شماره 18 مجله زنان امروز که
آمد درباره اعظم هم مطلب کار کرده بود. نشستم به خواندن. راستش چیزی که به
گریه ام انداخت شکنجه های وحشیانه و عجیب غریب شوهر اعظم نبود. چیزی که باعث شد تحمل خواندن ادامه مطلب را نداشته
باشم وساطت پلیس و مسئول کمپ اعتیاد و فشارشان روی اعظم بود که باعث می شود شکایتش
را پس بگیرد. حالم بهم می خورد. خیلی دلم می خواهد بدانم الان کجا هستند و از حال
اعظم خبر دارند یا نه. از جای سوختگی هایش، از کوفتگی ها و درد بدنش، از زخمهایش چیزی
به گوششان خورده؟ دلم می خواهد بدانم حالا هم دوست دارند بیایند پا در میانی؟ می
خواهم بدانم آنها که اینجور وقت ها سخنرانی ها در باب بخشش ایراد می کنند بعدش که
کتک خوردن ها و آزار و اذیت ها شروع می شود کجا غیبشان می زند. آنها که از بخشش
حرف می زنند چرا قبلش از آدم ها نمی پرسند اصلن ماجرا چیست و چه چیزی قرار است
بخشیده شود؟ لابد ازشان که بپرسی از جایگاه والای خانواده حرف می زنند و نقش پدر
برای بچه ها ولی از خودشان نمی پرسند که پدری که فقط کتک زدن بلد است ممکن است به
چه دردی بخورد؟
وقتی ماجرای اعظم را می خواندم
از خشونت مردی که از انسانیت بویی نبرده
است گریه ام نگرفت از بی مسئولیتی خودمان گریه ام گرفت از بی مسئولیتی جامعه و قانونی
که انگار برای زن ها و بچه ها نیست و مثلا به نفع نهاد خانواده است، خانواده ای که
گاهی زن ها و بچه ها درش کتک می خورند، تحقیر می شوند و حتی می میرند ولی باز هم
در و همسایه نمی روند ببینند چه خبر است چون آنچه درون خانواده می گذرد به کسی
مربوط نیست، فقط به مرد خانواده مربوط است لابد و در مسائل خصوصی نباید دخالت کرد.
بالاخره در قانون ما مرد صاحب اختیار زن و
بچه اش است، نهایتن می کشدشان، چند وقتی می رود زندان و بعد همه چیز فراموش می شود.
سر کسی برای دردسر درد نمی کند. بعد هم خودمان را توجیه می کنیم که: لابد قضیه
ناموسی بوده و همه چیز تمام می شود، بی اهمیت و مختصر.
اعظم توانسته بود با هر بدبختی که
بود از شوهرش شکایت کند ولی از شکایت منصرفش کردند. یکبار دیگر هنگام کتک خوردن توانسته بود به همسایه پناه
ببرد و پلیس خبر کند ولی پلیس برش گردانده بود خانه و گفته بود «بیا خانم برو سر
زندگیت. قول داده دیگه کتکت نمی زنه». دوست دارم بدانم همه آنها که اعظم را به
درون خانه ای می فرستادند که سخت ترین شکنجه ها را در آن دید حالا کجا هستند؟
وجدانشان درد که نه، حداقل کمی خراش برداشته است؟
اعظم هیچ کاری بلد نیست. هیچ مهارتی
ندارد که بتواند پول دربیاورد. شغلی برایش وجود ندارد. هیچ کس را ندارد که ازش
حمایت کند. این ماجرا اگر رسانه ای نمی شد هنوز هم هیچ کس را نداشت. بهزیستی تازه
بعد از رسانه ای شدن ماجرا و حرف های مولاوردی سراغ این زن آمده است.
و هنوز در جامعه ما به زن ها می گویند بنشینید خانه و کار نکنید چون
مرد نان آور خانواده است و رییس خانواده. ولی هیچ نمی گویند وقتی رییس خانواده توی خانه شکنجه تان می کند چه کنید؟ اگر هیچ کس
را نداشتید از کجا خرج زندگی را بدهید؟ از آن بدتر اگر کسی را داشتید و او معتاد و
خشن و متوهم بود به کجا پناه ببرید؟ اصلا جایی برای پناه بردن هست؟
اگر این ماجرا رسانه ای نمی شد
احتمال مرگ این زن بسیار زیاد بود. شاید آنوقت بعضی ها وجدانشان بیشتر درد می گرفت
که باعث مردن زنی شده اند. اما دیگر سودی نداشت. شاید حالا هم سودی نداشته باشد
برای زنی که از درون مرده است.
نمی دانم کی قرار است زمانش برسد که
هر پیوند متعفنی را خانواده ننامیم و بفهمیم که قرار نیست هر چه اجدادمان می کردند
بکنیم. شاید وقتش رسیده کمی از مغزهایمان استفاده کنیم و فقط تکرار کننده حرف هایی
که شنیده ایم نباشیم. عوض کنیم این فرهنگ پوسیده را که به فردیت آدم ها و خصوصن زن
ها بهایی نمی دهد و به زور در فضایی که نمی خواهند نگهشان می دارد. شاید زمانش
رسیده که بفهمیم زن و مردی که پدری و مادری کردن بلد نیستند همان بهتر که در کنار فرزندانشان
نباشند، چرا که می توانند از هر غریبه ای برای فرزندشان خطرناک تر باشند.
کاش روزی برسد که فقط وقتی حاضر شدیم در قبال ستمدیده
ای مسئولیت بپذیریم، حرفش را بشنویم، کمکش کنیم و تنهایش نگذاریم و بعد از اینکه حس کردیم ممکن است ذره ای بتوانیم خودمان را جای
او بگذاریم، به خودمان اجازه بدهیم درباره بخشش دهان باز کنیم. کاش روزی برسد که
هر جا ظلمی دیدیم فارغ از مصلحت اندیشی ها اعتراض کنیم. کاش روزی برسد که به هر زن
و مردی اجازه بچه دار شدن ندهند. کاش روزی برسد که برای زنی که سیاه و کبود شده،
بدنش سوخته و هزار یک بدبختی کشیده است، جدا شدن و خلاصی از باعث و بانی این بلاها
انقدر سخت و طولانی و پر از اما و اگر نباشد. کاش روزی برسد که اعظم ها دیده شوند، کسی به فکرشان باشد و پناهی داشته باشند.
و کاش روزی برسد که جرم آزار انسان
از فکر کردن سنگین تر باشد.
هنگامى که بلاش ساسانی (٤٨٨-٤٨٤ میلادی) تصمیم به ایجاد حمام هاى عمومى
مى گیرد با مخالفت شدید بزرگان دین رو به رو مى شود. زیرا این کار را بی
حرمتى به دین مى شمردند.
از کتاب معماری ایران و جهان در سپهر فرهنگ ایران، دکتر نوری
دیروز بالاخره کارتون Inside Out را دیدم. عالی بود. دیدنش را خیلی بهتان توصیه می کنم.
جالب است بدانید کارگردان این انیمیشن در انیمیشن های Story Toy, Up, Wall E و Monster Inc هم به عنوان نویسنده همکاری داشته است. مغز بعضی آدم ها معرکه است!