دیشب در هواپیما دو خانم کنارم نشسته بودند و یکی داشت برای دیگری راجع به زندگیش در تهران حرف می زد. اینکه چطور تلاش کرده و گلیمش را از آب کشیده. اینکه چطور تهران کار پیدا کرده و از شهرستان آمده بیرون و 12 سال است در تهران تنها زندگی و کار می کند. اینکه چقدر مهارت های مختلف دارد و توانسته از پس همه چیز بربیاید. اینکه در 34 سالگی دوباره سمت درس رفته و فوق لیسانس گرفته. ولی در ادامه اضافه کرد که مادرش معلم است و به او و خواهرانش یاد نداده دختران زرنگی باشند، که چطور زیبا باشند، عشوه بیایند و بتوانند دل مردان را بربایند. گفت زن باید زرنگ باشد و او بلد نیست. گفت آشپزی و شیرینی پزیش حرف ندارد ولی چه فایده، کی می فهمد؟ از هم اتاقیش حرف زد که با دوست پسرش قرار می گذاشته و مدام بیرون بوده و او مانند کزت تمام کارهای خانه را انجام می داده و همین ها باعث شده کلن تنهایی را ترجیح بدهد. از این گفت که چطور نجابتش را حفظ کرده و دست رد به سینه خیلی ها زده. گفت تحصیل کرده و باسواد است اما بلد نیست خوب به خودش برسد و موها و صورتش را درست کند.
من به این فکر می کردم که زن ها هر چقدر هم که موفق باشند انگار هیچوقت قرار نیست اعتماد به نفس داشته باشند و احساس خوشبختی کنند یا فکر کنند همین طور که هستند خوبند و مرد قصه شان (اگر دوست داشتند قصه شان مردی داشته باشد) باید همین طور که هستند بخواهدشان.
,,