سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

در آفتاب وسط ظهر وایساده بودم منتظر تاکسی. روزهای تعطیل هم که تاکسی کم است. خانمی زد روی ترمز و گفت تا جایی مرا می رساند. اول گفتم نه و این حرف ها بعد دیدم جدی اصرار می کند سوار شدم. 
گفت: یه جا پیاده تون می کنم که انقدر آفتاب نباشه. 
گفتم: فکر کردم نسل آدمایی مثل شما منقرض شده تو این دوره زمونه. 
گفت: اگه بخواید این روزا طبق زمونه پیش برید هیچکار نباید برای هیچکس بکنید. 
و من رو برد تا اونجایی که می خواستم برم و من مدام در حال تشکر بودم... نه فقط برای رسوندن، به خاطر اینکه روزم رو ساخت.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۳
سورمه

ظلم و بی اخلاقی دیگر واضح تر از این که کسی را که حقیقت را نوشته و افشاگری کرده بیندازی زندان و آن که تهمت ناروا زده و توهین کرده و زشت ترین حرف ها را زده ول کنی توی جامعه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۴
سورمه

زخم های زندگی زیادند. نمی دانم باید چجور آدمی باشید که زخمی در زندگی نداشته باشید. زندگی با خودش درد و رنج و غم دارد.  زخم ها اما با هم متفاوتند. بعضی زخم ها هستند که می شود راحت و بلند بلند درباره شان حرف زد و حتی بهشان مباهات کرد و حمایت و توجه گرفت. این زخم ها خوبیشان این است که حمایت لازم را برای خوب شدن به دست می آورند. آدم ها می آیند دور شما جمع می شوند و به خاطر حادثه ای که ناراحتتان کرده با شما همدردی و همراهی می کنند. اما بعضی زخم ها را باید پنهان نگهداشت و این زخم ها غم انگیزترند چون درد این زخم ها تا مدت ها با شما خواهد ماند، نه به این دلیل که زخم های عمیق تر و آسیب زننده تری هستند (که چه بسا هستند) بلکه به این دلیل که نمی توانید درباره شان حرف بزنید. مجبورید مخفیشان کنید. مجبورید خودتان با خودتان حرف بزنید. خودتان به تنهایی به دنبال راه حل درمانتان بگردید و خودتان حال خودتان را خوب کنید. حتی اگر روزی درباره مشکلتان حرف زدید این حرف زدن هیچوقت آنطور نمی تواند کامل و با جزییات باشد. به همین دلیل است که سوگواری آدم برای این زخم ها و به دوش کشیدن دردشان بیشتر طول می کشد و حتی ممکن است تا زمان مرگ با آدم بمانند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۱۰
سورمه

چند مهمان خارجی داشتیم که چیزی به انتهای سفرشان نمانده بود. آمده بودند برای قرارهای تجاری و شرکت در یک نمایشگاه. فکر کردیم چی بهشان هدیه بدهیم. به فکر فیلم ایرانی افتادیم. رفتیم یکی از بهترین فروشگاه های فیلم که همیشه خوش اخلاق و همراهند و حسابی اهل راهنمایی. بهشان ماجرا را گفتیم. دنبال فیلمی بودیم که غیر از خوب بودن فیلم، به تماشاگر حس خوب بدهد. اما مساله ای که بهش فکر نکرده بودیم زیرنویس انگلیسی بود. برایمان عجیب و ناراحت کننده بود که بسیاری از فیلم های خوب ما که با خودشان کلی حس خوب ایرانی دارند و حتی در جشنواره های مختلف دنیا شرکت کرده اند و جایزه برده اند زیرنویس انگلیسی ندارند. فیلم های قدیمی تر که هیچ، اصلا حرفش را نزنید. همین چند فیلمی هم که زیر نویس دارند متعلق به چندسال اخیرند. خلاصه فیلم های ما محدود شد به فیلم زیرنویس دارِ حس خوب دهنده!

نتیجه این شد که آواز گنجشکها، جدای نادر از سیمین، گذشته و در دنیای تو ساعت چند است را خریدیم به علاوه مجموعه فوق العاده ایرانگرد.

امیدوارم این وضعیت تغییر کند. غیر از اینها فهمیدیم که بعضی از فیلم های سینمای خانگی ممکن است دیگر هرگز تولید نشوند مثل فیلم خوب حوض نقاشی.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۴
سورمه

سعید مرتضوی را لااقل روزنامه خوان ها خیلی قبل تر از ماجرای کهریزک می شناختند. این چند روز با خواندن نامه اش و نظرات افراد مختلف راجع به نامه او و زنده شدن همه وقایع آن سال ها این سوال به ذهنم می آید که چرا می گذارند مردم آزاران انقدر بزرگ شوند تا کار به اینجا بکشد.

پیوند مرتبط:

ببخشید

نمی بخشیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۹
سورمه

برای تهیه این گزارش‌ها حدود ۵۰۰ کتاب، مقاله و گزارش را مطالعه و بررسی کردیم. بر این اساس، کل خلقیات منفی ایرانیان حدود یک میلیون و ۴۰۰ کلمه که البته بعضی از آن‌ها تکراری و بیش‌ترین تعداد خلقیات منفی هم مربوط به جبر و استبداد بوده است. پس از آن موضوع‌هایی دیگر چون تعصب نسبت به بیگانگان، تعصب نسبت به اقلیت‌های دینی، فساد دولتی، دزدی و غارت، خرافه‌پرستی و رعایت نکردن حقوق زنان مطرح شده است.

منبع

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴
سورمه

خسته ام،خیلی خسته.

دلم می خواهد بخوابم، تا ابد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۱۶
سورمه

چند شب پیش اتفاقی پای اخبار ساعت 21 شبکه 1 رسانه ملی نشسته بودم. خبرنگاری رفته بود و از مردم درباره اینترنت می پرسید که خوب است یا بد. حداقل اینهایی که مصاحبه شان پخش شد درباره تلف شدن وقت پای اینترنت صحبت کردند و فکر می کنم  فقط یک نفر بود که گفت با اینترنت از چیزهایی مطلع می شویم که قبلا نمی دانستیم. مثلا یکی می گفت اگر اینترنت نبود کتاب می خواندیم و می رفتیم به پدربزرگ مادربزرگ ها سر می زدیم. راستش من بیشتر به نظر آمد می خواسته یک جواب کلیشه ای قشنگ بدهد. به این فکر می کردم که مثلا مگر جامعه ایرانی قبل از آمدن اینترنت وقتش را چطور مدیریت می کرد؟ کتاب می خواند؟ یا می رفت به مادربزرگش سر می زد؟

چیزی که خیلی توجه مرا در مخالفت و صحبت در مذمت اینترنت جلب کرده صحبت نکردن درباره عیب های تلویزیون است. نمی دانم چند نفر از شما این را حس کرده اید که در خانه خیلی از ما ایرانیان تلویزیون عضوی از خانواده است. خیلی ها حتی اگر پای تلویزیون هم ننشینند ولی از صبح که بیدار می شوند باید تلویزیونشان روشن باشد و از خودش صدا تولید کند، انگار که ما از سکوت می ترسیم. فامیلی دارم که وقتی می رویم خانه شان مهمانی، تلویزیون عضو مهم مهمانی است. مثلا اگر دارد سریال مورد علاقه فامیل پخش می شود مهمان هم باید بنشیند پای سریال و حتی تفسیرهای صاحبخانه را درباره اینکه کی می خواهد چه کار کند و  در قسمتهای قبلی چی شده و چی نشده را بشنود. در واقع چه با اینترنت و چه بی اینترنت ما ایرانی ها راه و رسم دور هم بودن را تا حد زیادی فراموش کرده ایم که خیلی دلیل ها می تواند داشته باشد.

چند وقت پیش سفری رفتم با آدم هایی که اکثرشان را نمی شناختم ولی زود بهم پیوند خوردیم و دلیل این پیوند نفس سفر و موسیقی بود. در مسیر حسابی با هم خواندیم خیلی از ترانه های ایرانی محبوب را. به نظرم ایرانی جماعت همانی است که در درونش یک عاشق موسیقی، ادبیات و قصه زندگی می کند. همانی است که در ناخودآگاه جمعی اش شاهنامه خوانی ها، قصه گویی ها و کنار هم بودن ها ضبط است. شاید در این سال ها به اینچنین کنار هم بودن هایی بها داده نشده و ما اینطور شده ایم یا شاید دلایل دیگری دارد اما به هر حال باید فکری به حال خودمان کنیم و بعضی رسم های قدیمی مان را زنده کنیم. مطمئنم حالمان بهتر می شود.

چند شب پیش در خندوانه جناب خان یک آهنگ بندر عباسی خواند و دعایش برای مردم ایران این بود که اینطور داشته هایمان را حفظ کنیم. شاید بهتر باشد به جای مذمت ها و ایرادگیری ها به داشته هایمان فکر کنیم و سعی کنیم برای ماندگاریشان و حضور دوباره شان در زندگی هایمان کاری انجام دهیم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۱۶
سورمه

دیروز درباره اش که حرف زد چشم هردوتامان از اشک خیس شد. یکی از همکارهاست که سه سال پیش زنش را از دست داده خودش مانده و یک بچه دو ساله. آن موقع ها خیلی تلاش کرد که بچه اش را بیاورد مهد شرکت. شرکت اما قبول نکرد چون مزایای مهد فقط متعلق به زنان شرکت است، تبعیضی برخلاف تبعیض های مرسوم. البته دلیل اصلیشان این بوده است که «ما نزدیک هزار نفر پرسنل مرد داریم و اگر به شما اجازه دهیم صدای آن 999 نفر دیگر در می آید ولی تعداد پرسنل زن فقط30 نفر است».

اینها را قبلا هم درباره اش شنیده بودم که آخر مجبور می شود بچه را بگذارد پیش مادرش. چیزی که نشنیده بودم این بود که پرایدش را نفروخته چون زنش با آن رانندگی می کرده و ماشین عروسیشان بوده و ازش خاطره دارد. اینکه خانه ای که با زنش در آن زندگی می کرده دست نزده. وسایل زنش همانطور که بوده هنوز هم هست ولی در آن خانه زندگی نمی کند. رفته خانه مادرش. هفته یکی دو ساعت تنهایی می رود آنجا می ماند. لابد با زنش حرف می زند یا اشک هایش را می برد آنجا. گفته زنم از آن زن ها بود که نمی شود فراموششان کرد. گفته انقدر هم را دوست داشته اند که زنم همان وقت ها که زنده بود نگران بود که اگر یکیمان بمیرد تکلیف آن دیگری چه می شود.

همکارم این چیزها را برایم تعریف می کرد و ما دو زن بودیم که سر ناهار برای همکارمان و عشقش اشک می ریختیم و فکر می کردیم چرا عاقبت معدود عشق های واقعی  باید این شکلی باشد.

۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۹
سورمه

این روزها که به 32 سالگی نزدیک می شوم یک شادی توام با غم دارم و  اضطرابی از گذر زمان.  انگار همین تازگی ها فهمیده ام زندگی چیست و از زندگی  چیزهایی می خواسته ام و هنوز به من نداده است. البته که زندگی چیزهای باارزشی هم به من داده است، خیلی با ارزش، مثل عشق، مثل دوستان خوب، مثل حمایت خانواده، مثل احساس استقلال، حتی مثل آزادی. سی سالگی را از دوران بچگی و دانشگاه و... بیشتر دوست دارم.  اگر می توانستم زمان را همین جا متوقف می کردم در این دهه ی چهارم زندگی. گرچه کسی چه می داند شاید چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی حال و هوایشان بهتر باشد. اما من این روزها، بهتر می فهمم که همه چیز رنگش  و مفهومش با قبل فرق می کند. آدم در بچگی عمق زیبایی را نمی بیند و ارزشش را درک نمی کند. نمی فهمد یک معماری زیبا، یک خانه قدیمی، یک درخت، یک پرنده، یک گل می توانند چقدر زیبایی و حال خوش توی دل آدم بریزند.نمی داند آدم ها چقدر مهمند. در بچگی درخت و خانه و پرنده فقط درخت و خانه و پرنده اند و آدم ها بیشتر شبیه موجوداتی هستند که فقط دستور می دهند و حساسیت های درونیشان ناپیداست.

هر چه سن آدم بالاتر می رود زندگی سخت تر و آسان تر می شود. سخت تر از آن جهت که زخم ها بیشتر می شوند و اعتماد کردن سخت تر و آسان تر از این جهت که خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، مثل حرف مردم یا دغدغه چگونه به نظر رسیدن، یا خجالتی بودن، یا آب شدن یخ بین آدم ها. هر چه پیش می رویم بهتر می فهمیم که وقت کوتاه است، که خیلی نباید برای بعضی مقدمه چینی ها وقت تلف کرد و باید آنچه دوست داریم انجام دهیم و آنچه دلمان می خواهد بگوییم چون شاید بعد دیگر فرصتش پیش نیاید. با دیدن مرگ آدم ها می فهمیم هر لحظه ممکن است لحظه آخر باشد و لحظه ها مدام در نظرمان با ارزش تر می شوند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
سورمه