آدمی نیستم که خیلی دلم برای کسی تنگ بشود یا هوس برگشتن به دوره خاصی از زندگی را داشته باشم. هیچوقت دلم نخواسته دوباره کودک باشم یا برگردم مثلا به ده سال قبل. همیشه فکر کرده ام در همان زمانی که هستم زمان خوبیست و گذشته هم به اندازه خودش خوب یا بد بوده است. خاطره بازی اما زیاد کرده ام و می کنم، مثلا گاهی می نشینم و دفترهای خاطرات سال های قبل را می خوانم مثلا برمی گردم به دو،شش یا ده سال پیش یا حتی عقب تر و همیشه هم حس جالبی از اینکار پیدا می کنم. مثلا بعضی از چیزهایی را که نوشته ام اصلا به یاد نمی آورم یا می بینم بعضی از اتفاقاتی که الان به نظرم خیلی مهم اند را اصلا ننوشته ام یا آن وقت ها برایم مهم نبوده اند. می بینم بعضی آدم ها را که امروز خیلی دوست دارم زمانی چقدر باهاشن مشکل داشته ام یا بعضی که فکر می کردم به جالبی، جذابیت و شعور اینها پیدا نمی شود از صحنه زندگیم محو شده اند. خلاصه دفتر خاطرات چیز عجیبی است چون یکجورهایی عجیب و غریب بودن زندگی و اتفاقاتش را به شما نشان می دهد.
چند روزی است اما دلم برای یک نفر خیلی تنگ شده. چند روز که شاید چند سال است ولی این روزها که خبر دزدی و اختلاس و گیردادن های عجیب و غریب به کنسرت ها و جلسه ها و بازیکن ها و همه و همه زیاد شده است دلم برای مردی خیلی تنگ شده است. دلم می خواهد یکجا سخنرانی کند بروم بنشینم پای حرف هایش. من آزادی نسبی نوجوانی و جوانی ام را، خواندن آنهمه روزنامه و مجله را و آن دوران دانشجویی طلایی را مدیون او می دانم. او و امثال او شمعی اند در دلم. آنهایی که این امید را زنده نگه می دارند که می شود در میان اینهمه پلیدی و مریضی انسان بود. این روزها که به هر که می گویی دروغ نگو و دزد نباش می شنوی وقتی همه می برند چرا من نبرم ،وقتی همه می کنند چرا من نکنم. این روزها که «معیار های سنجش بر مدار صفر سفر کرده اند».