آدم کم کم بعد از سی سالگی می فهمد که باید آرام تر بود و آدم ها را بیشتر دوست داشت. تا حدی می تواند پشت چهره آدم ها را ببیند و به تنهاییشان و کمبودهاشان پی ببرد چون قبلش به تنهایی و کمبودهای خودش پی برده است. آدم می فهمد یک لبخند ممکن است برای پوشاندن خشم یا غم باشد و پشت یک فریاد ممکن است ترس و بغض نهفته باشد. می فهمد آدم ها پیچیده اند و هر چیزی از آنچه می بینید به شما دورتر است چون فقط قسمتی از کل ماجراست.
بالا رفتن سن انگار آدم را مهربان تر می کند با خودش و دنیا. آدم می فهمد بخشش چیز به درد نخوری نیست و می شود همه چیز را به خاطر داشت ولی ارتباط ها را قطع نکرد. اصلا آدم می فهمد ارتباط ها به چه درد می خورند. مامان همیشه می گفت باید همه آدم ها را نگه داشت و این حرف از نظر من اشتباه ترین حرف دنیا بود. هنوز هم نمی گویم کاملا با آن موافقم اما مامان را می فهمم. آدم از سنی به بعد کم کم مرگ عزیزانش را می بیند یا مرگ عزیزان دوستانش را و بیشتر پی می برد که فرصت کم است و هر کسی که امروز هست ممکن است فردا نباشد و مرگ یک اتفاق واقعی و تنها رویداد بدون راه حل جهان است. انقدر مرگ آدم های زیر چهل سال زیاد شده که حتا مرگ فردا ممکن است در خانه خودش را بزند یا نزدیکترین دوستانش را. نه اینکه بگویم از فردا برویم همه را ببخشیم چون اعتقادی به ببخشش بی قید و شرط ندارم ولی به نظرم باید به آدم ها فرصت داد برای بخشیده شدن و به خودمان فرصت بدهیم برای آرام شدن و برای زندگی کردن.
آدم انگار از جایی به بعد کم کم می فهمد که زندگی به خودی خود مهم است حتی اگر هیچ موفقیت عجیب و غریب یا اتفاق بزرگی تویش نیفتد. از یکجایی به بعد آدم دلش برای همین روزمرگی هایی که به دیده تحقیر بهشان نگاه می کند تنگ می شود غذا خوردن، لباس پوشیدن، قدم زدن، حرف زدن با یک دوست یا دیدن پدر و مادرش یا چت کردن با برادر و خواهر.
خلاصه که نمی دانم به خاطر شروع پاییز است یا سنم که یکسال بهش اضافه شده یا چه که امشب این آرامش سکرآور وجودم را گرفته و حس می کنم می شود با کائنات در صلح بود. امیدوارم این احساس دیر بپاید.