من هیچوقت اهل
ورزش نبودم. بچه ساکت و خجالتی بودم که خیلی جنب و جوش نداشت. بیشتر وقت ها یک جا
پنهان می شدم و کتاب می خواندم. ورزش برایم مثل یک وظیفه یا مسئولیت جدی بود که
علاقه ای به آن نداشتم به خصوص که هیچوقت نمی توانستم بارفیکس بروم و همین برایم
مثل یک شکست و سرخوردگی بود. ورزش جدی گرفته نمی شد و هیچکس درباره اش طوری حرف
نمی زد که برای سلامت ما ضروری است. یک درس بود که خیلی هم برایش تره خورد نمی
کردند و قرار نبود جزیی از زندگی ما باشد یا مثل ریاضی تحویلش بگیرند. کل سال یک
جوری می گذشت تا برسد به امتحان دراز و نشست و بارفیکس یا حداقل فقط همینش در ذهنم
مانده. غیر از اینها زمان دبیرستان چون باید یک ورزش گروهی انتخاب می کردم و قدم
بلند بود به سمت بسکتبال کشیده شدم که برای بدن غیر ورزیده و روحیه ی خجالتی من
بیش از حد خشن بود.
خلاصه من و
ورزش هرگز قرابتی با هم نداشتیم تا رسیدیم به حوالی سی سالگی و من در سازمانی کار
می کردم که برای دیدن مدیر باید از پله بالا و پایین می رفتم و آن وقت بود که
فهمیدم چندتا پله ی ناقابل نفس مرا می گیرد. از خودم خجالت کشیدم و به فکر پیری و
کوری ام افتادم و فکر کردم که ای دل غافل با این وضع تا ده سال دیگر نمی توانم از
جایم تکان بخورم. این بود که آن روزها رفتم و در یک باشگاه برای کلاس ایروبیک ثبت
نام کردم. برنامه ام این شده بود که هفته ای سه جلسه بعد از کار بروم ایروبیک.
دلیل ایروبیک رفتنم هم تصور فضای شادی بود که ازش داشتم و فکر می کردن روحیه ام را
خوب می کند اما مدت زیادی طول نکشید که بفهمم باشگاه و ایروبیک خیلی با من جور
نیستند یا در واقع من با آنها جور نبودم.
مربی های باشگاه همه دختران جوان زیبا و خوش
اندام و پرانرژی بودند که لابد قرار بود شبیه آنها بشویم. هر جلسه لباس ها و کفش
های مارک می پوشیدند که با جلسات قبل متفاوت بود و مهمتر از همه استاد گرفتن
اعتماد به نفس زن ها درباره بدن هایشان بودند. به یکی می گفتند شکمش بزرگ است،
دیگری رانهایش را باید آب می کرد و وزن آن دیگری زیادی زیاد بود. روزی که رفتم و
گفتم برای این آمده ام که قدرت جسمانی ام بیشتر شود انگار حرف غریبی زده بودم. خلاصه
هر کس حتما ایرادی در بدنش داشت و باید آن
ایراد را برطرف می کرد. اینجا هم که همه ادعا می کردند رشته تحصیلی شان تربیت بدنی
بوده و مدرک مربیگری دارند هیچ صحبتی درباره سلامتی و ارتباط ورزش با آن نبود. ما
قرار بود مانکن های زیبایی شویم شبیه مربی هایمان.
غیر از آن من
که جلسه اولی بود که به باشگاه می آمدم باید کنار کسی که دو ماه یا ده ماه بود
ایروبیک کار می کرد تمرین می کردم و مربی توقع داشت به اندازه همان همکلاسی های
باتجربه تر بتوانم حرکات را تکرار کنم. با منی که با وجود ساعت کار غیرمعمولم از
آن کله شهر می آمدم باشگاه و کلی پول داده بودم طوری رفتار می شد که انگار مادرم
مرا فرستاده و مربی باید تا حد امکان نگذارد من از زیر ورزش در بروم! ورزش در باشگاه به معنی فشار بود برای زیبا شدن
و به قیمت از بین رفتن اعتماد به نفس و حس خوب داشتن. یکی از مربی ها هر هفته دور
کمر و وزن شاگردهایش را می گرفت و من استرس و آشفتگی را در چشمانشان می خواندم
وقتی منتظر بودند وزن و دور شکمشان بهشان اعلام شود. خلاصه که بعد از یک دوره
عطایش را به لقایش بخشیدم و سعی کردم در شهر بیشتر پیاده روی کنم تا کمتر به
اعصابم فشار بیاید.
اما بالاخره
امسال به فکر افتادم که فکری به حال جسم خسته ام بکنم. چند نفر از دوستان نزدیکم
از جمله مامان بهم گفته بودند یوگا با روحیات من جور است. خیلی این حرف را جدی
نگرفته بودم. از پیلاتس هم تعریف شنیده بودم. بالاخره با کمی سرچ یک کلاس یوگا دور
و برمان پیدا کردم و رفتم کلاس یوگا. از آن روز حدود سه ماه می گذرد و فکر می کنم
یکی از بهترین کارهایی بوده که در طول زندگیم انجام داده ام. حرف مامان و آن
دوستان کاملا درست بود. البته که مربی و باشگاه هم حتما خیلی مهمند. یک محیط آرام،
ساده و بدون حاشیه، که در آن بیشتر از همه روی سلامت و آرامش آدم ها تاکید می شود
و نه هیچ چیز دیگر و مدام به آدم ها گفته می شود خودشان را باید با خودشان مقایسه
کنند و آرام آرام و با در نظر گرفتن تفاوت های فردی پیشرفت خواهند کرد و حرکات را
راحت تر انجام خواهند داد. بدون آهنگ های عجیب و غریب و سر و صدا، بدون لباس ها و
آرایش های مختلف و حرف زدن های وسواسی راجع به هیکل و قیافه. بدون ترازو و بدون
نابود کردن اعتماد به نفس آدم ها و ایجاد انواع حس های منفی درباره بدنشان. از همه
مهم تر و متفاوت تر خودآگاهی است که یوگا با خودش می آورد و به شما یاد می دهد
خیلی بیشتر از قبل به خودتان، بدنتان، طرز ایستادن و نشستن و راه رفتنتان و
افکارتان توجه کنید. گاهی فکر می کنم چقدر با بدنم و خودم بدرفتار بوده ام و چقدر
خودم را ندیده ام و هنوز هم خیلی جای کار دارم.
در تجربه من یوگا
جایی بود که ورزش و سلامتی بالاخره بهم رسیدند و اعتماد به نفس و فردیت آدم ها مهم
و باارزش شد. خلاصه که من از جلسه دومی که از کلاس یوگا بیرون آمدم دستم به هر کسی
رسیده بهش توصیه کرده ام برود یوگا و باید به شما هم همین توصیه را بکنم.
یوگا برای بچه
ها و نوجوان ها هم برگزار می شود و خوشبخت است آن کودک یا نوجوانی که خانواده اش
نامش را در این کلاس ها می نویسند و یوگا بخشی از زندگی اش می شود. گرچه ماهی را
هر وقت از آب بگیریم تازه است.