این روزها که به 32 سالگی نزدیک می
شوم یک شادی توام با غم دارم و اضطرابی از گذر زمان. انگار همین تازگی ها
فهمیده ام زندگی چیست و از زندگی چیزهایی می خواسته ام و هنوز به من نداده است.
البته که زندگی چیزهای باارزشی هم به من داده است، خیلی با ارزش، مثل عشق، مثل
دوستان خوب، مثل حمایت خانواده، مثل احساس استقلال، حتی مثل آزادی. سی سالگی را از دوران بچگی و دانشگاه و... بیشتر دوست دارم. اگر می توانستم زمان را همین جا متوقف می کردم در
این دهه ی چهارم زندگی. گرچه کسی چه می داند شاید چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت
سالگی حال و هوایشان بهتر باشد. اما من این روزها، بهتر می فهمم که همه چیز
رنگش و مفهومش با قبل فرق می کند. آدم در
بچگی عمق زیبایی را نمی بیند و ارزشش را درک نمی کند. نمی فهمد یک معماری زیبا، یک
خانه قدیمی، یک درخت، یک پرنده، یک گل می توانند چقدر زیبایی و حال خوش توی دل آدم
بریزند.نمی داند آدم ها چقدر مهمند. در بچگی درخت و خانه و پرنده فقط درخت و خانه و پرنده اند و آدم ها بیشتر شبیه موجوداتی هستند که فقط دستور می دهند و حساسیت های درونیشان ناپیداست.
هر چه سن
آدم بالاتر می رود زندگی سخت تر و آسان تر می شود. سخت تر از آن جهت که زخم ها
بیشتر می شوند و اعتماد کردن سخت تر و آسان تر از این جهت که خیلی چیزها دیگر مهم
نیستند، مثل حرف مردم یا دغدغه چگونه به نظر رسیدن، یا خجالتی بودن، یا آب شدن یخ
بین آدم ها. هر چه پیش می رویم بهتر می فهمیم که وقت کوتاه است، که خیلی نباید
برای بعضی مقدمه چینی ها وقت تلف کرد و باید آنچه دوست داریم انجام دهیم و آنچه
دلمان می خواهد بگوییم چون شاید بعد دیگر فرصتش پیش نیاید. با دیدن مرگ آدم ها می
فهمیم هر لحظه ممکن است لحظه آخر باشد و لحظه ها مدام در نظرمان با ارزش تر می
شوند.