خوب! من بالاخره سر کلاس راهنمایان ایرانگردی و جهانگردی نشستم. این سر کلاس نشستن جریان دارد البته.
اولین بار وقتی قرار شد دوره مدیریت فنی آژانس را بگذرانم فهمیدم همچین دوره هایی هم وجود دارند. آن وقت ها به خاطر کاری که داشتم قرار شد بروم دوره مدیریت فنی که البته هنوز هم مدرکش را نگرفته ام! همان جا بود که از روی اسم درس ها به نظرم دوره راهنمایان گردشگری دوره ی خیلی جالبتری آمد ولی خوب به کار من نمی آمد! اما همان دوره مدیریت فنی در علاقمند کردن من به ایران و میراث فرهنگی بی تاثیر نبود. البته من تاریخ دوست داشتم و گاهی کتابی می خواندم اما خیلی چیزها نمی دانستم و البته هنوز هم نمی دانم. به خصوص یکی از اساتید دوره مدیریت فنی ،رضا نیکپور، به نظرم بیشترین تاثیر را روی ما گذاشت و البته ما آن وقت ها اصلن نمی دانستیم او کیست. حتا الان یادم نیست چه درسی با او داشتیم، شاید چیزی شبیه بازاریابی در گردشگری بود، ولی او می آمد و درباره ی چیزهای جالبتر و هیجان انگیزتری حرف می زد و یکبار هم برایمان تور «ری گردی» گذاشت و من تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر از مرحله پرتم!
به هرحال از آنجا سرنخ های دیگری دستم آمد. اولین بار او آدرسسایت علیرضا عالم نژادرا سر کلاس داد و اینطور بود که من فهمیدم تهران را هم می شود گشت! و راجع به«کمیته پیگیری خانه های تهران»حرف زد و من فهمیدم آدم هایی وجود دارند از جنس دیگری که برای این چیزها مبارزه می کنند. بعد باسفرنویس و تورهای شهرام شهریار آشنا شدم و از جاهایی که توی همین تهران خودمان هست و ازشان بی خبریم، متعجب شدم.
همه اینها باعث شدم دلم بیشتر بخواهد، دوست داشتم بیشتر بدانم و بفهمم و بیشتر با آدم هایی از این جنس حشر و نشر کنم. اینجا بود که دلم خواست بروم دوره راهنمایان ایرانگردی و جهانگردی، اما وقتی تصمیم گرفتم که دیگر تهران نبودم. مقیم شهرستانی بودم که با اینکه مرکز استان بود این دوره ها در آن (موقتن) برگزار نمی شد. این بی امکاناتی شهرستان ها خیلی زیاد ناراحتم می کند. وقتی حرف از تغییر مکان پایتخت می شود یا شلوغی تهران و اینکه چرا هیچکس شهر خودش نمی ماند، واقعن خنده ام می گیرد! خوب معلوم است چرا همه می خواهند بیایند تهران وقتی همه چیز اینجاست! اما همان جا هم آدم هایی بودند که در همان بی امکاناتی کار می کردند و یکی مثل من از خودش شرمنده می شد. بامجتبی گهستونیآشنا شدم که یک تنه برای خوزستان و میراثش تلاش می کرد وانجمن تاریانا.آرش نورآقاییرا هم یکی دوبار همانجا دیدم و چقدر در کنار هم دیدن این آدم ها با اینهمه ایده و پشتکار خوشایند بود.
حالا بعد از همه اینها، با اینکه کمی نگرانم که انرژی کم بیاورم، بالاخره ثبت نام کردم، و خوشحالم! مثل بچه ای که مدادهایش را تراشیده، کتاب و دفترهایش را جلد کرده، اسمش را روی کتاب و دفتر و مداد و پاک کنش نوشته و کیفش آماده است برای رفتن به مدرسه.
تو فکر مهدکودک شرکت بودم. داشتم فکر می کردم یه سری کتاب براشون بخرم. یعنی در راستای چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، داشتم فکر می کردم مهدکودک شرکت ما به اندازه کتابخونه های روستایی بی امکانات و بی کتابه و شاید حتا بی اسباب بازی. یعنی اسباب بازی های فکری و جالب کم داره و اسباب بازی هاش قدیمی شدن. خلاصه هفته ی پیش تو این فکرا بودم که یه نامه از رئیس اومد. ازم خواسته بود درباره خرید اسباب بازی برای مهدکودک اعمال نظر کنم! خدا به داد سازمان برسه با لیستی که قراره براشون بنویسم :)
وقت جمع کردن سفره، دخترخاله کوچیکه که کلاس سوم دبستانه و ریزه میزه و بامزه است داشت تلاش می کرد که سه تا بطری نوشابه خانواده رو با هم بلند کنه، هر چی هم بهش می گفتیم خوب یکی یکی بیار، گوش نمی داد. نتیجه این شد که ما کل سفره رو جمع کردیم و اون هنوز مشغول اون سه تا بطری بود. بعد هم با سختی تا آشپزخونه آوردشون و آخرش مجبور شد مامانش رو صدا کنه تا بطری ها از دستش نیفته.
همون موقع داشتم به خودم فکر می کردم و اینکه شاید بهتر باشه به جای اینکه بخوام همه ی کارها رو باهم انجام بدم، یکی یکی روشون وقت بذارم و تمومشون کنم. همش حس می کنم زمانم داره هرز می ره و هیچ کار مفیدی انجام نمی دم.
دانش آموز که بودم از جغرافیا و تاریخ بدم می اومد. بیشتر از جغرافیا،
چون تاریخ باز یه داستانی داشت و حفظ کردنش راحت تر بود اما جغرافیا پر از اسم بود
و محصولاتی که باید یادمون می موند مال کدوم شهر و استانه، کدوم استان کشاورزی داره
و کدوم دامپروری، و من الان یکی از اون محصولات رو هم یادم نیست. فقط وقتی جغرافیا
برام جالب می شد که با کاردستی همراه بود، مثلن باید آتشفشان درست می کردیم یا با
کلاژ نقشه ی اروپا و آسیا رو نشون می دادیم.
حالا از اون زمان ها خیلی می گذره و من تازه به تاریخ جغرافیای این مملکت
علاقمند شدم. می دونم خیلی ها هنوز هم علاقمند نیستن. سیستم آموزشی ما بیشترین
ضربه رو به این مملکت می زنه چون نه تنها نمی تونه دانش آموزها رو به درسی که می
خونن علاقمند کنه بلکه حتی خنثی هم نیست، بچه ها رو زده می کنه.
دیروز تو ماشین بودیم با مخاطب
خاص و ساعت تعطیلی مدارس بود. بی مقدمه گفتم «خوشحالم که مدرسه نمی رم» و واقعن
خوشحالم از این موضوع. غیر از درسی که اکثر اوقات زورکی به خاطر نمره و آبرو و
کنکور می خوندیم، جو اجتماعی مدرسه رو هم دوست نداشتم. فکر می کنم ما چیزی غیر از
دیکتاتوری تو مدرسه هامون یاد نگرفتیم و همین طور رقابت. فکر می کنم دلیل اینکه
ایرانی ها استاد کار تک نفره و در عین حال زیر آب زنی هستن همین باشه، می خوان فقط
خودشون مطرح باشن. تو مدارس روحیه همکاری و همفکری تشویق نمی شد، مشورت به معنی
تقلب بود. سوال کردن تشویق نمی شد و شاگردی زرنگ تر بود که کمتر سوال می کرد و
معلم رو با سوال های احمقانه خسته نمی کرد. کسی که زودتر دستش رو بالا می گرفت
زرنگ تر بود، کسی که بیشتر خودی نشون می داد.
سال ها طول کشید تا بفهمم تاریخ خوندن ممکنه به درد بخوره. که تاریخ یعنی
دونستن ریشه ها، که از چه وقت بودیم و چرا اینطور بودیم و چی شد که اینطور شدیم.
که جغرافیا یعنی دونستن اینکه این مملکت چقدر جاهای دیدنی و قشنگ داره که یه روز
می شه رفت و همه رو دید. طول کشید تا معنی اون همه اسمی که مجبور بودیم حفظ کنیم
رو بفهمم که این همه شهر با محصولات مختلف، یعنی مردم مختلف و متنوع با زبون های
متنوع، آداب و رسوم و لباس و رقص و غذاهای مختلف. خیلی طول کشید که بفهمم مردم
کشورهای دیگه این چیزا رو سرمایه می دونن و ازش فرهنگ و تمدنشون رو می سازن و بهش
افتخار می کنن، به جای اینکه فقط نفت سرمایه و ارزشو همه چیزشون باشه،چیزایی که ما زمان دانش آموزیمون بی فایده و
مزخرف می دونستیم که باید به زور یادشون بگیریم و از بر کنیم.
یادمه امتحان ها که تموم می شد بعضی بچه ها انقدر از کتاب هاشون حرصی و
متنفر بودن که اونا رو پاره پاره می کردن و می ریختن تو خیابون و همیشه بعد امتحان
تاریخ خیابون های نزدیک مدرسه بیشتر از همیشه پر بود از ورق های پاره که تو باد پخش
می شدن.
فکر می کنم مدرسه چیزی به جز تنفر برای من یکی نداشت. از مخاطب خاص پرسیدم
«به نظرت چطور باید یه روزی به بچمون یاد بدیم که مدرسه جای خوبیه؟»، واقعن چطور؟
دیروز بعد از مدت ها رفتم استخر. بچه که بودم مامان اسمم رو نوشته بود
کلاس شنا. می خواست حتمن جای خیلی خوبی باشه برای همین می رفتم مجموعه ورزشی حجاب.
می اومدم خونه و غر می زدم که دوست ندارم برم کلاس شنا. نمی دونم مامان فهمید من مشکلم چیه یا فکر کرد من از آب می ترسم.
مشکلم مربی بداخلاق کلاس شنا بود. من هم بچه ای بودم که از خودم خیلی انتظار داشتم
و ایراد دیگران باعث می شد فکر کنم به اندازه کافی خوب نیستم و این مربی از این
ایرادگیرها بود. خلاصه کلاس شنا به من خوش نمی گذشت، مثل خیلی کلاس های دیگه که
اون موقع ها می رفتم و همه شون به جای حس لذت به من استرس و ترس می دادن. طفلک
مامان چقدر ناراحت بود که این کلاس ها به درد ما نخورد.
ولی این بار که بعد از مدت ها رفتم استخر همه چیز فرق داشت. من دیگه اون
دختر بچه ی کمرو و غمگین نبودم. اونجا احساس آزادی می کردم و بچگی. خیلی بهم خوش
گذشت و خیلی خوشحال بودم. برای مامان هم خوشحال شدم چون کلاس هایی که ما رو فرستاد
هدر نرفت. من شنا بلد بودم، فقط این بار با احساس خیلی بهتری شنا می کردم، برای
خودم شنا می کردم، نه برای خوب و بی اشتباه بودن.
امشب رفتم نمایشگاه کتاب
با 40 درصد تخفیف و کلی کتاب خریدم والان خیلی خوشحالم! کلن پرسه زدن بین کتاب ها
من رو خوشحال می کنه چه برسه به اینکه چندتا کتاب بخرم اونم با قیمت مناسب.
حالا که دفاع کردم خیال
دارم یک پروژه ی کتابخوانی مبسوط برای خودم تعریف کنم و حالشو ببرم.