ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم *
دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ
برای آرام شدن، دیشب خودم را میان جنگلی پاییزی تصور کردم. همین طور ناگهانی به ذهنم آمد تا آرامم کند، نمی دانم از کجا. لابد ذهنم می دانست عاشق پاییزم و برگریزان. وسط جنگل تنها بودم روی تابی که بسته شده بود به درخت. لابد ذهنم می دانست دلم برای تاب بازی تنگ شده، لابد می دانست از آدم ها خسته ام و نمی خواهمشان. شاید ذهنم باید آتشی هم همان گوشه کنار ها برایم روشن می کرد تا بلکه دلم گرم شود. شاید دو سه تا پرنده هم کم بود برای بهتر شدن حالم.
به این فکر می کنم که
آدم ها چقدر دنیا را خراب کرده اند. چقدر زبان ها تند و ذهن ها مریض است. چقدر
زیبایی ها دور و برمان کم است. برای دیدن زیبایی، خیلی باید از خانه هامان، شهرهامان،
دور شویم. آدم ها بدتر از قبل نشده اند، چون از همان روزی که قابیل هابیل را کشت، سرنوشت آدمیزاد و راه و رسمش مشخص شد. آنچه
تغییر کرد نابودی دوستی آدم با طبیعت بود. طبیعت که روزی خودش یا نشانه هاش در
سفال و گلیم و فرش و خورجین و خانه های آدم آرامش بخشش بود اما امروز آدم آخرین
آرامبخشش را هم از خودش دریغ کرده و حال ما هر روز بدتر و بدتر و بدتر می شود.
* از سعدی