سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

فکر می کنم که از نظر تاریخی، دیدن مدال آوری اولین زن ایرانی در المپیک خیلی خوش شانسی است. این اتفاق خیلی بزرگی است و حال خوبش حالا حالاها با من است. به امید دست آوردها بزرگتر برای ایران و زنان ایرانی.

پ.ن: یک عکس برای این پست کم بود.












۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۷
سورمه

گاهی فکر کرده بودم به اینکه  در گذشته زنان چطور با عادت ماهیانه شان سر می کرده اند. از چه وسیله ای به جای نوار بهداشتی استفاده می کرده اند یا چطور از دیگران پنهانش می کرده اند؟ به هر حال اینطور که به ما یاد داده اند همیشه لازم است این روال طبیعی بدن را که هر ماه به سراغمان می آید پنهان کنیم. در واقع انگار خیلی هم طبیعی قلمداد نمی شود این عادت هر ماهه. طبیعی یعنی قابل قبول، یعنی چیزی که لازم نیست پنهانش کنیم حتا اگر به نظرمان کثیف باشد، مثل دستشویی رفتن. کسی هست که از دستشویی رفتن خجالت بکشد؟ اما عادت ماهیانه چیزی است که به ما یاد دادند ازش خجالت بکشیم. کسی نباید بفهمد. حتی اگر درد می کشیم و حالمان خوب نیست باید بگوییم مریضیم و نگوییم واقعن چه مرگمان است. در داروخانه هم همه نوار بهداشتی ها را در کیسه های سیاه تحویل گرفته ایم. به اینها فکر می کنم و فکر می کنم لابد حالا وضع بهتر است از مثلن ۶۰ سال پیش.
این کتاب به مساله عادت ماهیانه یا دشتان در دوره های کهن تر اشاره دارد و همین طور نظر ادیان و اسطوره های مختلف را در این باره بررسی می کند. جالب است و حتمن خیلی چیزها هست که بعد از خواندن کتاب به دانشمان اضافه می شود و به نظرم سوال اصلی کتاب این است که چرا یک روال طبیعی بدن زن انقدر باید پوشیده و پنهان بماند. گرچه بعد از خواندن کتاب تا حدی حسم این  است که ما امروز بیش از گذشته عادت ماهیانه را پنهان می کنیم. حداقل در گذشته در بعضی اشعار به این موضوع اشاره شده است. گیرم که بار معنایی منفی داشته ولی اسمش آورده شده و انقدر برای مردم عجیب غریب نبوده است. 
پیشنهادم خواندن کتاب برای همه است. برای بیشتر دانستن و بیشتر پذیرفتن آنچه هستیم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۴
سورمه

مرد ۴۳ ساله است و زن ۳۵ ساله. سه بچه دارند دو دختر و یک پسر. بزرگترینشان دانشجوست و کوچکترینشان راهنمایی. خانه شان کمتر از پنجاه متر است با یک اتاق خواب. مرد ۱۲ ساعت در روز کار می کند. زن خانه دار است. مشکل مرد اینطور که بیان می کند کم شدن ارتباط عاطفیشان در این دوسال است و البته کم شدن ارتباط جنسی و بی میلی زن. بحث جلو می رود حرف می زند از بی حوصلگی زن، حضور دائمی بچه ها، و کمبود جا. از حرف هایش می فهمم زن یکبار همین چندماه پیش کلی قرص خواب خورده. نمی دانم چرا مرد روی این حرفش خیلی نمی ماند. زن بی حوصله است،بیرون نمی رود،رابطه اش با فامیلش قطع است،دوستی ندارد،کار نمی کند،تفریح نمی کند...  افسرده است. 
مرد مدام از این می گوید که چقدر زنش را دوست دارد و تا به حال به کسی بد نگاه نکرده و فکر بودن با کس دیگری نبوده و نیست. به شک هایش درباره برادرش می گوید. به اینکه دوست دارد زنش چطور لباس بپوشد. از ترسهایش درباره از دست دادن زنش.  

به همه خانه های کمتر از پنجاه متر فکر می کنم. به همه زن های خانه دار و مردان کارگر با ۱۲ ساعت کار و شیفت شب. به بچه های قد و نیم قدشان. به آرزوهایشان برای سکس. به زن و مردی که چون هیچ جایی برای انجام«آن کار»ندارند باهم می روند حمام. به بچه هایی که  دست زدن پدرشان به مادرشان را بد می دانند.  به زن و مردی فکر می کنم که می نشینند جلوی تلویزیون و سریال های رنگ و وارنگ می بیندد با خانه های درندشت، روابط پر از خیانت، رابطه های جنسی زیاد...

می روم به گذشته ها. به مردمی فکر می کنم در خانه های حیاط دار زمان پهلوی اول که چندتا خانوار توی یک خانه زندگی می کردند، هر کدام در یک اتاق. بعد شب های تابستان همه جا می انداختند توی ایوان یا بالای پشت بام می خوابیدند. همه همسایه ها انگار فامیل بزرگی بودند باهم. به روابطی فکر می کنم که توی این خانه ها شکل می گرفت. اذیت های جنسی، بچه آزاری ها، روابط نامشروع. و همیشه پوشیده می ماند. یاد کتاب همسایه های احمد محمود می افتم که تصویری اینچنین را در کتاب نشانمان می دهد. کتابی که هم قبل انقلاب ممنوع بود و هم بعد انقلاب. 
به حرف های این روزهای بعضی کارشناسان فکر می کنم که حرف از مهم بودن سکس می زنند، اهمیت سکس در طلاق ها. به همه تبلیغات ماهواره برای سایز سینه و افزایش میل جنسی فکر می کنم. آیا کسی تا به حال به تاثیر متراژ خانه روی سکس فکر کرده؟ یا تاثیر تعداد بچه ها روی میل جنسی؟ یاد کتاب «و حتی یک کلمه هم نگفت» هاینریش بل می افتم. الان بهتر می فهمم چرا این کتاب سال هاست تجدید چاپ نمی شود. 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۱
سورمه

یک جایی باید باشد برای تسلی دادن آدم هایی که همه بارها روی دوش آنهاست. آنها که همش فکر این هستند که کسی نباید مشکلاتشان را بفهمد. آنها که بار کل زندگی را به دوش می کشند و خم به ابرو نمی آورند. آنها که دنبال جلب ترحم کسی نیستند محکم اند صبورند رازدارند و از همه بدتر فکر می کنند اگر دردشان را باکسی شریک شوند آبرویشان رفته. یک فکری باید برای اینها کرد. اینها ممکن است از غصه دق کنند ولی کسی نفهمد چرا. زیر بار غم و عصبانیت له شوند ولی صدایشان در نیاید. اینها گاهی گیر کرده اند در وضعیتی که حس می کنند فقط آنها هستند که می توانند زندگی کس دیگری را نجات دهند این کس دیگر ممکن است دوست، پدر، مادر، بچه، شوهر یا زن باشد اینها حواسشان به خودشان نیست. یکی باید باشد اینها را با خودشان آشتی دهد. بهشان بگوید ببین دنیا بالاخره بدون تو، بدون ما هم یکجوری می چرخد. تا حالا نشده یکی رفته باشد یا حتی مرده باشد و به دنیا بر خورده باشد. زندگی ادامه دارد و ما را به جاییش حساب نمی کند. تازه شاید اگر آدم ها را به حال خودشان رها کنیم بیشتر مغزشان را به کار بیندازند و بیشتر سعی کنند بار خودشان را خودشان به دوش بکشند. جایی باید باشد برای زدن این حرف ها.

صبح دوستی برایم فاش کرده که چند ماه است فهمیده پسرش معتاد است و حالا نمی داند چه خاکی توی سرش بریزد. از مغزم نمی رود بیرون. تصویرش توی ذهنم است که بعد از اینکه یکی یکی اعضای خانواده اش را برایم می شمارد که حالا با این فاجعه چکار می کنند و غصه همه شان را می خورد بهم نگاه می کند و می گوید «ولی کی به فکر منه؟» خودش هم می داند کسی به فکرش نیست.

 بعضی آدم ها تکیه گاهی ندارند. در واقع خودشان نخواسته اند که حمایت کسی را داشته باشند. همیشه نقش تکیه گاه را خودشان بازی کرده اند. هیچوقت نتوانسته اند از کسی دست بکشند. همیشه بیشتر به فکر دیگری بوده اند تا خودشان. تا آمده اند به فکر خودشان باشند احساس گناه کرده اند که حالا بچه ام، شوهرم یا مادرم چه می شود... و از طرفی نخواسته اند از کسی کمک بگیرند یا سفره دلشان را باز کنند. انگار بهشان احساس ضعف می دهد این کارها.

گرچه حالا هم که یکیشان برای من حرف زده واقعن نمی دانم چطور می شود کمکش کرد. خیلی سخت است اینجور وقت ها که نمی دانی برای کسی که درد می کشد و دوستش داری چه می توانی بکنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
سورمه

قسمت اول این مطلب


مدل محیطی دختران

اگر کودکی را به عنوان دوره ای برای آماده سازی برای بزرگسالی در نظر بگیریم، در می یابیم که برای قرن ها طول دوره کودکی پسران دو برابر دختران بوده است. تاریخچه ی کودکی دو ویژگی ظاهرا متناقض را درباره بلوغ دختران توصیف می کند: از طرفی دختر بسیار پیش از پسر بالغ می شود و از طرف دیگر حتی زمانی که بالغ شده است کودک باقی می ماند.

آریس (1962) درباره بلوغ زودرس دختران می گوید: «جالب است که  تلاش برای متمایز کردن کودکان (از بزرگسالان) تنها محدود به پسران است... چنانکه جدا کردن کودکان دختر از زندگی بزرگسالانه کمتر از آن است که برای پسران صورت گرفته است».

علیرغم درگیری زودرس دختران با بزرگسالان، آنها هیچوقت به بلوغ نمی رسند. همانطور که کودکی به عنوان وضعیت اجتماعی وابسته به بزرگسال تعریف می شود، یا به عنوان وضعیت عدم جهت گیری فرهنگی، یا عدم بلوغ روانشناختی، دختر حتی بعد از ازدواج و مادر شدن هم در این وضعیت باقی می ماند. هال (1904) توضیح می دهد که زن ها هیچگاه از دوره نوجوانی خارج نمی شوند- از نظر روانشناختی و احساسی رشد آنها در دوره نوجوانی متوقف می شود.

سامرویل (1982) ادعا می کند (بر اساس نوشته های یونانیان) تفاوت سنی و تجربه زیاد بین شوهر و زن، زن را بیشتر به دنیای کودکانش نزدیک می کرد تا دنیای شوهرش. سارتر در زندگینامه اش (کلمات) به یاد می آورد که چطور در کنار مادرش در اتاق کودکی او بزرگ شده است. از احوال نورا (شخصیت نمایشنامه خانه عروسک ایبسن) ما می فهمیم که جامعه از زن انتظار داشته است که نابالغ باقی بماند و شخصیتش را طوری پی ریزی کند که در تمام طول عمرش وابسته، مطیع و شکرگزار باشد. محیطی که دختر در آن رشد می یافت طوری سازماندهی می شد که ابزاری برای در چهارچوب قرار دادن شخصیت او به وجود بیاورد و او را در مسیری قرار دهد که تشخیص  ارزش ها و دانش، از بالا بر او اعمال شود.

مدل محیطی برای دختران دو مرحله اصلی داشت: اول در خانه پدر و بعد در خانه شوهر.

پ.ن: فکر می کنم این مطلب ایسنا خیلی با متن بی ارتباط نباشد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۳
سورمه

دارم بخش هایی از کتاب Women and The Environment را می خوانم. کتاب متعلق به سال 1994 و از سری کتاب های Human Behavior and Environment است.

در روان شناسی مبحثی هست به نام روان شناسی محیط که به بررسی تاثیر محیط بر انسان و بالعکس می پردازد. در واقع مدعی است که ما و محیط بر هم تاثیر می گذاریم. معماری فضاهای مختلف، طبیعت، صدا، نور و تغییرات محیط همه بر ما و روانمان موثرند. اما این کتاب انحصارن به محیط و زن پرداخته است. چیزی که در کتاب برایم جالب است تاریخچه هاست. اینکه زن ها در تاریخ تا چه حد می توانسته اند از محیط استفاده کنند و این توانایی یا عدم توانایی در استفاده از محیط چه تاثیری بر زندگی شان داشته است، تاثیراتی که گاه تا امروز ادامه دارد.

در واقع وقتی کتاب را می خوانید به مسائلی پی می برید که ممکن است تا به حال به آنها فکر نکرده باشید یا به نظرتان مهم نیامده باشند. مثلن آیا قوی بودن هوش فضایی در مردان نسبت به زنان ممکن است ارتباطی به استفاده وسیع تر آنها از محیط اطراف و آزادی بیشترشان برای دوری از خانه داشته باشد؟ یا چه شد که غربیان روزگاری به این نتیجه رسیدند که مدارسشان مختلط باشد در حالیکه زمانی پیش از آن آموزش دختران برایش اهمیتی نداشت.

این مقدار باریک بینی اروپاییان در تاریخشان، مکتوب کردن چیزهای کوچک، و تحقیقشان نسبت به همه چیز باعث می شود تا حد زیادی بفهمم چرا ما انقدر عقب هستیم. واقعیت این است که ما هیچوقت تا این حد به شناخت خود نزدیک نشده ایم یا برایش تلاش نکرده ایم که بعد بخواهیم تغییری ایجاد کنیم. حتی بسیاری از اثار مکتوبی که ما را با گذشته خودمان آشنا می کند به دست غیرایرانیان نوشته شده است. ما به طور کلی ملت نویسایی نبوده ایم.  در واقع بسیاری از تغییراتی هم که در دوران مختلف ایجاد کرده ایم صرفا کپی برداری و بدون هیچگونه پشتوانه تحقیقاتی و بررسی تاریخی و کاملا سلیقه ای بوده است.

بخش کوچکی را که ترجمه اش را در اینجا می گذارم راجع به تاریخچه استفاده پسران و دختران از محیط و مدل تربیتی آنان است که بیشتر  آن به قرون وسطا باز می گردد.


مدل محیطی پسران: دوری از خانه

پس از اتمام مدرسه، پسران شهری به مدرسه هایی دور از خانواده هایشان فرستاده می شدند. در رم پسران شانزده ساله به خانواده دیگری برای آموزش نهایی رفتار اجتماعی سپرده می شدند. طبقه نجیب زادگان در قرون وسطا آن دسته از پسرانی را که برای زندگی در ارتش انتخاب شده بودند در هفت سالگی به  خانواده های دیگر می سپردند. پسرانی که برایشان زندگی در صومعه مقدر شده بود حتی زودتر از این سن به کلیسا سپرده می شدند.. خانواده های مرفه حداقل تا آخر قرن نوزدهم پسرانشان را به مدارس شبانه روزی دور از خود می فرستادند. تجار و صنعتگران پسران خود را برای شاگردی کردن به کارگاه صنعتگران دیگر می فرستادند.

ترک کردن خانه تقریبا همیشه با بحران همراه بود، احساس غربت و تنهایی. مک لاگلن (1974) هنگامی که به جدایی زودرس کودکان از خانواده هایشان در جامعه قرون وسطا اشاره می کند خاطراتی از اوردیک ویتالیس نقل می کند که به وسیله پدرش به صومعه ی نرماندی سپرده شده بود:

«پس پسری ده ساله ، من، از کانال انگلیس گذشتم و به نرماندی تبعید شدم، کاملا ناآشنا، هیچ کس را نمی شناختم... مانند یوسف در مصر زبانی را می شنیدم که هیچ چیز از آن را نمی توانستم بفهمم.»

 در حقیقت یوسف که به آن اشاره شده آشکار می کند که در قرون وسطا رسم فرستادن پسر به بیرون خانه دارای جایگاهی اسطوره ایست. نه تنها یوسف، بلکه بیشتر شخصیت های انجیل که باعث وقوع تغییرات تاریخی شدند (مانند ابراهیم، یعقوب، موسی، ییفتاح، ساموئل، سائول و داوود) در کودکی و نوجوانی مجبور به ترک خانه پدریشان شدند.

ریشه های این اسطوره ها در پس احتیاجات اولیه روان شناختی یافت می شوند. بتلهم (1976) وقتی به بازتاب جدا کردن پسران از خانه در قصه های پریان و  افسانه ها اشاره می کند، به ما می گوید:

در بیشتر داستان هایی که دو برادر در آن حضور دارند، یکی به دنیای بیرون می رود و با خطر دست و پنجه نرم می کند در حالیکه دیگری... به سادگی در خانه می ماند. در بسیاری از قصه  های اروپایی برادری که خانه را ترک کرده است به زودی خود را در جنگلی تاریک و عمیق می یابد که حس می کند در آن گم شده است و از چهارچوبی که در خانه والدینش به دست آورده، دست می کشد در حالی که هنوز ساختاری درونی را برای خود نساخته است، ساختاری که تنها می توان تحت تاثیر تجربه های زندگی بدان دست یافت. اینجا مانند بسیاری از قصه های پریان بیرون رانده شدن از خانه برای «کسی شدن» است. پیدا کردن خود نیاز به دور شدن از حصار خانه دارد، تجربه ی دردناکی که دارای خطرات روان شناختی بسیار است. این فرایند رشد، غیرقابل فرار است، دردی که با کودک ناشاد از مجبور شدن به ترک خانه به نماد تبدیل شده است.

 لزوم ترک خانه برای رسیدن به معیار مرد شدن است که در بسیاری از فرهنگ های دیگر هم یافت می شود. بفو (1986) به پس زمینه اجتماعی فرهنگی رشد کودک در ژاپن اشاره می کند: «آنها می گویند برای یک انسان بالغ شدن، باید از برنج دیگری خورد، یعنی باید از خانه دور شد. جایی زندگی کرد که احترام به دیگران و تحمل سختی های مادی و روانشناختی ضروری باشد»

 دور از خانه و دور از همدردی والدین، پسر نه تنها ساختار رفتاری مستقل و تفکر واقعی  را می آموزد بلکه استقامت و تحمل را فرا می گیرد.

مردم شناسانی که به تحقیق مردانگی در جامعه های نانویسا پرداخته اند دریافتند که پسرها برای رسیدن به مرحله بلوغ آدابی داشته اند که حداقل دارای یکی از فاکتورهای زیر را بوده است:

تحقیر دردناک به وسیله مردان بزرگسال در جامعه، آزمودن تحمل و مردانگی، جدا شدن از زنان، عمل جنسی، یا تغییر محل اقامت  که پسر را از مادر و خواهرانش جدا کند.

پسر در فرهنگ غربی برای مدت کوتاه از خانه دور نمی شد بلکه برای چند سال طولانی چنین اتفاقی می افتاد.همین طور او به حاشیه شهر نمی رفت بلکه به موسسه یا خانه ای می رفت که در سطح بالاتری نسبت به خانه یا شهر خودش قرار داشت. تا در آنجا در معرض جامعه ای متفاوت با سنت ها، ایده ها، سبک زندگی و رفتار متفاوت قرار گیرد. عموما پسری که از خانه جدا می شد در سن تفکر انتزاعی قرار داشت. در این سن او مجبور بود خود را با محیط جدید منطبق کند،  تا با ارزش ها و مفاهیم فرهنگ دیگر همانندسازی کند و آنها را با آنچه در گذشته درونی کرده است یکپارچه کند. بعد از این یکپارچه سازی مفاهیم و ارزش ها، پسر بر اساس قوانین سنت های پدری  به خانه برمی گردد، نه تنها به عنوان یک فرد بلکه به عنوان یک انتقال دهنده فرهنگ. او حالا مردی است در اواخر بیست سالگی یا اوایل سی سالگی که با دختری نوجوان ازدواج می کند آن هم تنها بعد از آنکه خود را از نظر حرفه و درآمد تثبیت کرده باشد.

پیوند مرتبط:

قسمت دوم این مطلب



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
سورمه

علیرغم آنچه دوست داریم باور کنیم، جنس زن در گونه بشر برای عشق ورزیدن به فرزندانش طراحی نشده است: این کودک است، و نه مادر، که به نیاز شدید برای زنده ماندن مجهز شده و تکامل یافته است. تخمین زده می شود که نیمی از ما ، کمتر یا بیشتر، شانس بزرگی آورده ایم و مادرانی بین «عالی» تا «به اندازه کافی خوب» را در قرعه برده ایم. نه به آن معنا که این مادران کاملند - بشر جایزالاخطاست-  یا هیچکدام از موارد ذکر شده در این مقاله را گاهی از خود بروز نمی دهند. اینها اتفاق می افتند اما طرح دائمی زندگی آنها نیستند.


اما برای آنها که در این لاتاری نبرده اند امید و شفا وجود دارد.

برای آنها که به خوبی متوجه موضوع نشده اند: لطفن خوب گوش دهید و این دختران را قضاوت نکنید چون آنها آنچه که دوست دارید درباره مادری و مادر شدن باور داشته باشید را به چالش خواهند کشید.

قسمتی از مقاله

8 Types of Toxic Patterns in Mother-Daughter Relationships

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۴
سورمه

راه افتادیم برویم پارکینگ پروانه. خیابانها خلوت بود. از حافظ انداختیم توی جمهوری. یک ماشینی آمد کنارمان. حواسم نبود. شنیدم طرف با یک لحن ولنگاری می گوید «چطوری مامان» برگشتم دیدم بله، دارند به مامان متلک می اندازند. به عادت همه سالهایی که توضیح لازم شده ایم باید بگویم که مامان یک فرهنگی بازنشسته است با ظاهر بی نهایت ساده، انقدر که گاهی بهش غر زده ام یک چیزهایی را که هر دختری بلد است به من یاد نداده.
نگاهشان کردم، با تعجب. انگار که تازه متوجه من شده باشند یک لبخند گندی زدند توام با یک نگاه گندتر.  دیگر نگاهشان نکردیم. دور شدیم. هیچ چیز نگفتیم. حتی با هم حرف نزدیم.  ولی معلوم بود حالمان بد شده چون پارکینگ را رد کرده بودیم بی آنکه متوجه باشیم. رفتیم پایین، از میدان توپخانه دوباره آمدیم بالا، یک چراغ را هم رد کردیم... 

به همین سادگی لحظه ها خراب می شوند.
البته با حال و هوای پارکینگ و خریدهایمان همه چیز یادمان رفت...

 شاید هم نرفت.

***
دارم درباره زنان و شهر مطلب می خوانم. جالب است که خیلی از مشکلاتی که ما اینجا داریم بقیه زن ها هم در بقیه دنیا دارند. فرقش این است که آنها درباره اش کلی مطلب نوشته اند و دنبال راه حل اند، ما اما نه.
یک جایی خواندم خیلی از مردها مزاحمت های خود برای زنان را کم اهمیت تلقی می کنند و فکر نمی کنند زنان را ناراحت می کند. البته باید دید اصلن مردها به «آرامش» زن ها چقدر فکر می کنند، حتی به آرامش زنانی که دوستشان دارند، و منظور از آرامش چیست. 

 زن های زیادی را دیده ام یا درباره زنان زیادی شنیده ام که آزارهایی که دیده اند را هرگز برای مردانشان بازگو نکرده اند، احتمالن از ترس اینکه همه چیز بیفتد گردن خودشان یا خاطر مردشان مکدر شود. شاید اینجور وقت ها مردها «خوب» گوش نمی دهند. این خیلی بد است چون مردها فرصت دانستن مشکلات زنان را از دست می دهند و زنان هم حمایتی را که لازم دارند به دست نمی آورند. اگر زن ها برای مردها از تجربه های تلخ خود در خیابان ها، وسایل نقلیه، پل ها، زیرگذرها، پیاده روها و پارک های شهر می گفتند مطمئنم مردهایی بودند که با مراقبت بیشتری رفتار کنند و به فکر کمک باشند.
من همیشه سعی می کنم ترس هایم از شهر را برای مردان اطرافم بازگو کنم. بگویم که می ترسم از کوچه های خلوت و تاریک، و رد شدن از پل های عابر پیاده در شب که با بیلبوردهای بزرگ پوشیده شده اند. بگویم ترجیح می دهم همیشه صندلی جلو تاکسی ها تنها بنشینم و هیچ مردی کنارم نباشد. انقدر تجربه های بد در مینی بوس های شهر داشته ام که از وقتی توانستم دیگر سوارشان نشدم. طنز تلخ ماجرا این بود که مامان و بابا فکر می کردند مینی بوس ها چون شلوغند، امن هم هستند ولی خیلی اشتباه می کردند. رد شدن از بین یک عده مرد که وسط پیاده رو جمع شده اند هنوز برایم سخت است انقدر که از نوجوانی دراین  تجمعات متلک شنیده ام. خیلی طول کشید تا با تنها بیرون رفتن و تنها بودن در شهر راحت شوم. به هر حال تحمل مزاحمت ها وقتی حتی یک زن دیگر با شماست راحتتر است و احساس امنیت بیشتر. 

هر وقت با مردی قدم زده ام بهش گفته ام که اگر او با من نبود مثلن از فلان مسیر نمی آمدم یا فلان مسیر را تا انتها نمی رفتم یا از کنار فلان آدم ها رد نمی شدم، برای اینکه بداند شهری که درش قدم می زند برای من و از چشم من یک شکل دیگر است و با محدودیت هایی که او به دلیل جنسیتش درک و تجربه نمی کند.

 من هنوز نمی دانم در موقعیتی مثل موقعیت بالا عکس العمل درست چیست ولی فکر نمی کنم سکوت باشد، که اگر درست بود تا امروز با اینهمه سکوت باید مزاحم و مزاحمتی وجود نمی داشت. 

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۷
سورمه

از دیگران:

شلیک مرگبار پدر به دخترش در وسط خیابان

مرد میانسالی که دخترش را مقابل دانشگاه در شهرستان خوی به قتل رسانده بود دستگیر شد.

به گزارش ایسنا به نقل از «میزان»، ظهر دیروز اهالی بلوار ولیعصر در شهرستان خوی با مردی میانسال در حالیکه اسلحه‌ای به دست داشت روبه‌رو شدند.

مرد خشمگین بعد از اینکه به دانشکده پرستاری رسید، دختر جوانی را هدف دو گلوله قرار داد.

مردم که از دیدن این صحنه شوکه شده بودند قصد داشتند به کمک دختر جوان بروند اما مرد خشمگین ادعا کرد که پدر اوست و کسی حق نزدیک شدن به آنها را ندارد.

در ادامه با اعلام موضوع به پلیس، ماموران در صحنه حاضر و مرد میانسال را بازداشت کردند.

همچنین عوامل اورژانس پس از حضور در صحنه، مرگ دختر جوان را تایید کردند.

با انتقال مرد میانسال به اداره پلیس، او در بازجویی‌های اولیه با اعتراف به قتل دخترش با اسلحه شکاری مدعی شد: چند روزی بود که به رفتارهای دخترم سوءظن داشتم. فکر می‌کردم او با پسر غریبه‌ای ارتباط دارد، برای اینکه آبروی خانواده‌ام را حفظ کنم امروز دخترم را تعقیب کردم و او را با شلیک دو گلوله به قتل رساندم.

پدر دخترکش پس از اعتراف، برای انجام تحقیقات بیشتر روانه زندان شد.

منبع


پ.ن: آفرین به غیرتش واقعن! فقط حیف که دوسالی باید بره زندان. بعد می تونه بیاد بیرون و به ما درس های بیشتری درباره ی غیرتمندی بده.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۸
سورمه

ماجرای اعظم را جسته گریخته خوانده بودم. بیشتر تیتر وار. جرات نکرده بودم بروم جزییاتش را بخوانم. می دانستم خیلی ناراحتم خواهد کرد. شماره 18  مجله زنان امروز که آمد درباره اعظم هم مطلب کار کرده بود. نشستم به خواندن. راستش چیزی که به گریه ام انداخت شکنجه های وحشیانه و عجیب غریب شوهر اعظم نبود. چیزی که باعث شد تحمل خواندن ادامه مطلب را  نداشته باشم وساطت پلیس و مسئول کمپ اعتیاد و فشارشان روی اعظم بود که باعث می شود شکایتش را پس بگیرد. حالم بهم می خورد. خیلی دلم می خواهد بدانم الان کجا هستند و از حال اعظم خبر دارند یا نه. از جای سوختگی هایش، از کوفتگی ها و درد بدنش، از زخمهایش چیزی به گوششان خورده؟ دلم می خواهد بدانم حالا هم دوست دارند بیایند پا در میانی؟ می خواهم بدانم آنها که اینجور وقت ها سخنرانی ها در باب بخشش ایراد می کنند بعدش که کتک خوردن ها و آزار و اذیت ها شروع می شود کجا غیبشان می زند. آنها که از بخشش حرف می زنند چرا قبلش از آدم ها نمی پرسند اصلن ماجرا چیست و چه چیزی قرار است بخشیده شود؟ لابد ازشان که بپرسی از جایگاه والای خانواده حرف می زنند و نقش پدر برای بچه ها ولی از خودشان نمی پرسند که پدری که فقط کتک زدن بلد است ممکن است به چه دردی بخورد؟

وقتی ماجرای اعظم را می خواندم از  خشونت مردی که از انسانیت بویی نبرده است گریه ام نگرفت از بی مسئولیتی خودمان گریه ام گرفت از بی مسئولیتی جامعه و قانونی که انگار برای زن ها و بچه ها نیست و مثلا به نفع نهاد خانواده است، خانواده ای که گاهی زن ها و بچه ها درش کتک می خورند، تحقیر می شوند و حتی می میرند ولی باز هم در و همسایه نمی روند ببینند چه خبر است چون آنچه درون خانواده می گذرد به کسی مربوط نیست، فقط به مرد خانواده مربوط است لابد و در مسائل خصوصی نباید دخالت کرد.  بالاخره در قانون ما مرد صاحب اختیار زن و بچه اش است، نهایتن می کشدشان، چند وقتی می رود زندان و بعد همه چیز فراموش می شود. سر کسی برای دردسر درد نمی کند. بعد هم خودمان را توجیه می کنیم که: لابد قضیه ناموسی بوده و همه چیز تمام می شود، بی اهمیت و مختصر.

اعظم توانسته بود با هر بدبختی که بود از شوهرش شکایت کند ولی از شکایت منصرفش کردند. یکبار دیگر  هنگام کتک خوردن توانسته بود به همسایه پناه ببرد و پلیس خبر کند ولی پلیس برش گردانده بود خانه و گفته بود «بیا خانم برو سر زندگیت. قول داده دیگه کتکت نمی زنه». دوست دارم بدانم همه آنها که اعظم را به درون خانه ای می فرستادند که سخت ترین شکنجه ها را در آن دید حالا کجا هستند؟ وجدانشان درد که نه، حداقل کمی خراش برداشته است؟

اعظم هیچ کاری بلد نیست. هیچ مهارتی ندارد که بتواند پول دربیاورد. شغلی برایش وجود ندارد. هیچ کس را ندارد که ازش حمایت کند. این ماجرا اگر رسانه ای نمی شد هنوز هم هیچ کس را نداشت. بهزیستی تازه بعد از رسانه ای شدن ماجرا و حرف های مولاوردی سراغ این زن آمده است.

و  هنوز در جامعه ما  به زن ها می گویند بنشینید خانه و کار نکنید چون مرد نان آور خانواده است و رییس خانواده. ولی هیچ نمی گویند وقتی رییس خانواده  توی خانه شکنجه تان می کند چه کنید؟ اگر هیچ کس را نداشتید از کجا خرج زندگی را بدهید؟ از آن بدتر اگر کسی را داشتید و او معتاد و خشن و متوهم بود به کجا پناه ببرید؟ اصلا جایی برای پناه بردن هست؟

اگر این ماجرا رسانه ای نمی شد احتمال مرگ این زن بسیار زیاد بود. شاید آنوقت بعضی ها وجدانشان بیشتر درد می گرفت که باعث مردن زنی شده اند. اما دیگر سودی نداشت. شاید حالا هم سودی نداشته باشد برای زنی که از درون مرده است.

نمی دانم کی قرار است زمانش برسد که هر پیوند متعفنی را خانواده ننامیم و بفهمیم که قرار نیست هر چه اجدادمان می کردند بکنیم. شاید وقتش رسیده کمی از مغزهایمان استفاده کنیم و فقط تکرار کننده حرف هایی که شنیده ایم نباشیم. عوض کنیم این فرهنگ پوسیده را که به فردیت آدم ها و خصوصن زن ها بهایی نمی دهد و به زور در فضایی که نمی خواهند نگهشان می دارد. شاید زمانش رسیده که بفهمیم زن و مردی که پدری و مادری کردن بلد نیستند همان بهتر که در کنار فرزندانشان نباشند، چرا که می توانند از هر غریبه ای برای فرزندشان خطرناک تر باشند.

 کاش روزی برسد که فقط وقتی حاضر شدیم در قبال ستمدیده ای مسئولیت بپذیریم، حرفش را بشنویم، کمکش کنیم و تنهایش نگذاریم و بعد از اینکه  حس کردیم ممکن است ذره ای بتوانیم خودمان را جای او بگذاریم، به خودمان اجازه بدهیم درباره بخشش دهان باز کنیم. کاش روزی برسد که هر جا ظلمی دیدیم فارغ از مصلحت اندیشی ها اعتراض کنیم. کاش روزی برسد که به هر زن و مردی اجازه بچه دار شدن ندهند. کاش روزی برسد که برای زنی که سیاه و کبود شده، بدنش سوخته و هزار یک بدبختی کشیده است، جدا شدن و خلاصی از باعث و بانی این بلاها انقدر سخت و طولانی و پر از اما و اگر نباشد. کاش روزی برسد که اعظم ها دیده  شوند، کسی به فکرشان باشد و پناهی داشته باشند.

و کاش روزی برسد که جرم آزار انسان از فکر کردن سنگین تر باشد.

 پیوندهای مرتبط:

اعظم زنده است

نگاهی به زمینه ها و بازدارنده های فاجعه های مشابه اعظم

شوهر اعظم: من بی گناهم

بی تفاوتی جامعه و مسئولان به افزایش خشونت


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۱
سورمه