آن هنگام که مشغول گریه
برای حسین ها یا درود فرستادن بر کوروش ها هستند، حسین ها و کوروش های زنده را در کنار خود نمی
بینند. نه دستی برای یاری شان دراز می کنند و نه می فهمند که باید قدرشان را دانست.
شاید هزار سال بعد مردمان دیگری برای حسین های امروز سینه چاک کنند و قدر کوروش
های امروز را بفهمند.
وقتی درد می کشید باید چه کنید؟
باید بلند شوید و کاری انجام دهید برای کم کردن درد، یا می توانید خودتان را بی حس
کنید مثل مسکن خوردن، مخدر مصرف کردن، هر روز سر زدن به به تلگرام و اینستا یا
خرید کردن. درستش حتمن همان کار کردن است اما خوب راه سخت تری است. برای عمل کردن
باید بیشتر بدانید. گاهی همین بیشتر دانستن حالتان رابهتر می کند چون می فهمید که
انقدرها که دیگران بهتان می گویند، عجیب و حساس نیستید و آدم های دیگری هم در دنیا
به اندازه شما همین دغدغه ها را داشته اند یا همین قدر عصبانی بوده اند.
شانزده، هفده ساله که بودم زیاد به
معنای دنیا فکر می کردم، به مذهب و به دلیل آفرینش. نتیجه خوبی نداشت، غیر از
اینکه گاهی حس کنم مغزم درد می گیرد و چیزی جز گیجی نصیبم نمی شود. دانشگاه که
رفتم همان ترم اول باید فلسفه و منطق می خواندیم. من تا آن زمان هرگز سمت فلسفه
نرفته بودم، شاید چون از دور ترسناک و پیچیده به نظر می رسید. اما درس فلسفه و
استادش باعث شدند بفهمم فکر کردن به معنی زندگی کار دیوانه واری نیست. بعد از آن
در کتاب های فلسفه دوستان زیادی پیدا کردم که هر کدام می خواستند به نوعی به سوال
معنای زندگی پاسخ دهند. مهم نبود که هر کدام جوابش با دیگری فرق داشت، مهم تفاهمی
بود که با هم داشتیم در فکر کردن به معنای زندگی.
چند وقت است مغزم از یافتن جواب
برای وضعیت زنان در ایران درد گرفته است و به رسم جوانی رفته ام سراغ کتاب تا کمی
خودم را تسکین بدهم و جالب است که جواب های خوبی هم گرفته ام. غیر از اینکه
دورنمای مسائل زنان در ایران خوب به نظر
نمی رسد اما ما به ریسمان هایی برای بهتر کردن حالمان، امید بخشیدن به خودمان و
پیدا کردن راه هایی برای ایجاد تغییرات هرچند کوچک نیاز داریم.
فکر می کنم وقتش باشد نیروی
عصبانیتم را جایی ببرم و از آن راهی بسازم، حتا اگر خیلی باریک و کوتاه باشد.
هفته سختی بود. با مریضی شروع شد و با حاشیه های زیاد و بی ارزش کاری ادامه پیدا کرد اما از آنجایی که آخر شاهنامه خوش است قرار است با دیدن یار به پایان برسد.
مدت ها بود انقدر از انرژی خالی نشده بودم. یک باتری خالی خالی بودم که هیچ کاری دلش نمی خواست بکند. نمی خواست بنویسد، بخواند، گوش کند، برود بیرون. از اینهمه نخواستن در عجب بودم و خودم را بسته بودم به مولتی ویتامین!
آدم گاهی باید خودش را به خاطر هیچ کاری نکردن ببخشد یا درست تر از آن از خودش بخواهد هیچ کاری نکند. به خودش بگوید «یه کم استراحت کن، این روزها خیلی خسته شده ای» «یه کم با خودت مهربان باش» «خودت را ببر مسافرت» یا اصلن «سر جایت بنشین و فقط نگاه کن». عذاب وجدان هیچ کار نکردن، چیز خوبی نیست، احساس کافی نبودن هر چه می کنم یا ناچیز پنداشتن تلاش ها و تاثیرها.
شاید هم خوب باشد. زمان کم است و کار زیاد و من تازه این را در 30 سالگی کشف کرده ام.خوبتر آن است که آدم در بیست سالگی به این کشف برسد. من تازه زنده شده ام، چرا و چطورش را نمی دانم. نه اینکه در بیست سالگی پرتکاپو نبوده باشم، که بوده ام، منتها آن روزها برای خودم نمی دویدم یا نمی دانستم که برای که یا چه می دوم. حالا برای خودم است و این باعث می شود این دویدن را بخواهم و دوستش بدارم. اما باید استراحت هم کرد. باید توان ایستادن، سربلند کردن و نگاه انداختن به جاده پیش رو را هم داشت. باید کمتر با «خود» سختگیر بود. باید با خود مهربان بود. تا امروز اما نتوانسته ام صدای این انتقادگر درونی را که از کوچکترین اشتباه هایم، داد و قال راه می اندازد و از کاه کوه می سازد، بگیرم. نتوانسته ام بر سر خودم دست نوازش بکشم. نتوانسته ام به خودم بگویم «شد دیگر» یا «مهم نیست همه اشتباه می کنند» و از این حرف ها.
ولی باز هم می خواهم بیشتر تلاش کنم برای یاد گرفتنش. آدم وقتی با خودش مهربان است درها سریع تر باز و راه ها راحت تر پیموده می شوند و اصلن زندگی حال بهتری دارد.
برای آرام شدن، دیشب
خودم را میان جنگلی پاییزی تصور کردم. همین طور ناگهانی به ذهنم آمد تا آرامم کند، نمی دانم از کجا. لابد ذهنم می دانست عاشق پاییزم و برگریزان. وسط جنگل تنها بودم
روی تابی که بسته شده بود به درخت. لابد ذهنم می دانست دلم برای تاب بازی تنگ شده،
لابد می دانست از آدم ها خسته ام و نمی خواهمشان. شاید ذهنم باید آتشی هم همان
گوشه کنار ها برایم روشن می کرد تا بلکه دلم گرم شود. شاید دو سه تا پرنده هم کم
بود برای بهتر شدن حالم.
به این فکر می کنم که
آدم ها چقدر دنیا را خراب کرده اند. چقدر زبان ها تند و ذهن ها مریض است. چقدر
زیبایی ها دور و برمان کم است. برای دیدن زیبایی، خیلی باید از خانه هامان، شهرهامان،
دور شویم. آدم ها بدتر از قبل نشده اند، چون از همان روزی که قابیل هابیل را کشت، سرنوشت آدمیزاد و راه و رسمش مشخص شد. آنچه
تغییر کرد نابودی دوستی آدم با طبیعت بود. طبیعت که روزی خودش یا نشانه هاش در
سفال و گلیم و فرش و خورجین و خانه های آدم آرامش بخشش بود اما امروز آدم آخرین
آرامبخشش را هم از خودش دریغ کرده و حال ما هر روز بدتر و بدتر و بدتر می شود.
در راستای این پست فاطیما چند روز پیش اتفاق جالبی در یکی از گروه های تلگرام افتاد. در گروهی عضو هستم که بیشتر اعضاش مادرانی هستند که فعالیت ها و رویدادها و اطلاعات علمی درباره بچه ها را به اشتراک می گذارند. یکی از مادرها آمد و با ناراحتی اعتراف کرد که دخترش استعداد بسیار زیادی در ادبیات داشته است به طوریکه بدون اینکه خانواده بدانند چقدر شعر حفظ است، رفته و در مسابقات حفظ شعر منطقه اول شده. انشاهایی می نوشته که مادر باید به مدرسه می آمده و توضیح می داده که هیچ دخالتی در نوشته شدن این انشا ها نداشته. اینها را گفت و اعتراف کرد که در این سال ها مدام به دخترش گوشزد کرده که مواظب درس های اصلی مثل ریاضی باشد و ادبیات درس متفرقه است. گفت عذاب وجدان زیادی دارد چون فکر می کند اشتباه کرده و کسی را که می توانسته روزی به نویسنده ی بزرگی تبدیل شود به سمتی سوق داده که نهایتش بشود یک دکتر یا مهندس معمولی. می دانید دلم برای مادر سوخت.
دخترک امسال می رود کلاس هشتم. برای مادر نوشتم به نظرم اصلن دیر نیست و کلی کارگاه نویسندگی و یک عالم مسابقه و اتفاق های جالب برای نوجوانان هست که می تواند بگردد و به دخترش معرفی کند و علاقه سابق را دوباره در وجود دخترک زنده کند. بهش «کتاب کوچک داستان نویسی» فریدون عموزاده خلیلی را معرفی کردم و چندتا لینک از مسابقه ها و رویدادهای داستان نویسی براش گذاشتم و توصیه کردم کتاب های خوب برای دخترکش بخرد. امیدوارم اینها حال مادر را بهتر کند. مادری که نمی خواهد زیر آرزوهای دخترش فندک بگیرد.
چند روز پیش وقتی با همکار از سرویس پیاده شدیم هوا عجیب بوی پاییز می داد. باد خوشبویی می آمد و حال آدم را خوب می کرد. به همکار گفتم: عاشق این ماهم که هوا کم کم بوی پاییز می گیره. همکار با خنده شیطنت آمیزی گفت: یاد مدرسه نمی افتی؟
گفتم: نه! یاد این می افتم که داره اول مهر می شه و من نمی رم مدرسه و این خیلی خوشحالم می کنه!
محصل که بودم فصل مورد علاقه ام بهار بود. نمی دانم به خاطر مدرسه بود یا چی ولی پاییز دلگیرم می کرد. به خصوص با آن آهنگ های تکراری که اول مهر مدام از تلویزون پخش می شد. متنفر بودم از آن آهنگ ها. گذشت و گذشت تا دانشگاه قبول شدم، در شهری که پاییز نداشت، چنار نداشت، برگریزان نداشت. آن موقع بود که پاییز را فهمیدم. وقت پاییز، حتمن باید می آمدم تهران و می رفتم ولیعصر و برگریزان را می دیدم و چنارهای زیبا را.
هر چه سنم بالاتر رفته بیشتر عاشق پاییز شده ام و عاشق ماه تولدم شهریور که بوی پاییز می دهد. بر عکس آنها که می خواهند به بچگی برگردند من همین بزرگسالی را بیشتر دوست دارم چون بیشتر می فهمی و بیشتر حس می کنی. زیبایی را می فهمی و قدرش را می دانی. معنی بوی پاییز، برگریزان، رنگ ها، خش خش برگ ها،معنی خوبی آدم ها، مهربانی ها و ... در کودکی نمی دانی زیبایی ها را باید دو دستی چسبید و قدرشان را دانست و بعضی آدم ها هرگز تکرار نمی شوند و باید محکم بغلشان کرد و هرگز رهایشان نکرد.در کودکی اینها خیلی معنایی ندارند و چیزی آدم را منقلب نمی کند. گرچه ایرادش این است که زشتی ها را هم بیشتر می فهمی و بیشتر حس می کنی. اما نمی دانم، اما شاید بیرزد.
برام کادو خریده ولی نمی گه چی. می گه چون تو دوست داری سورپرایز شی یه کاری می کنم از فضولی بترکی. می گه: اون عطره رو از دیجیکالا برات نخریدم، یعنی از جای دیگه ممکنه برات خریده باشم؟ شاید همون بالش طبی که برات خریدم رو کادوپیچ کرده باشم؟ یا شاید اینکه کاشی های حموم رو درست کردم کادوته؟
شایدم این کالباسایی که خودم درست کردم رو به عنوان کادو بدم بهت؟ شایدم دعوت از دوست جون جونیت میم (کسی که من ازش بدم میاد) کادوت باشه؟ شایدم یه چیزی که خودت خیلی دوست داری برات خریده باشم؟
مامان بابا هر دو ارشد قبول شدن. رشته هایى که دوست داشتن. از اول مهر من و سین باید براشون صبحانه آماده کنیم و تغذیه بذاریم. الانم بریم دنبال کیف و کفش و لوازم التحریرشون. بعدم یه فکرى به حال خودمون بکنیم که از مامان بابامون عقب نیفتیم!