سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

سال 96 است و من دست و دلم به نوشتن نمی رود. حالم خوب است ولی بی حوصله ام. شاید با خودم می گویم که چه؟ بنویسم که چه؟ قبلا می نوشتم که چه؟ شاید نوشتن حالم را بهتر می کرد ولی از یک جا به بعد انگار به این نتیجه می رسی که حال بدت با این چیزها بهتر نمی شود. شاید هم حالم زیادی خوب است و برای نوشتن باید بدحال بود. هرچه که هست برای مکتوب کردن دیده ها و شنیده ها دستم نه به قلم می رود، نه به کیبرد ولی دلم هم برای نوشتن تنگ شده! واقعن آدمیزاد گاهی یک مرض های عجیبی دارد که نه دردش معلوم است نه درمانش! احتمالا چاره اش سگ محلی است. یک مقدار باید به خودم سگ محلی کنم شاید، تا تعادل برقرار شود.
برای اولین پست سال 96 پست مغشوشی است ولی از اینکه سال 96 سال مغشوشی باشد نباید ترسید. مگر تا این سن سال مغشوش کم دیده ایم؟
امیدوارم امسال ترس هایمان کمتر و امیدهایمان بیشتر باشد. عزیزانمان را کمتر از دست بدهیم و بیشتر ببینیمشان و قدرشان را بدانیم. به چندتا از آرزوهایمان برسیم یا در راهشان قدم های اساسی برداریم. شجاعتمان برای بلند شدن و دنبال کردن آنچه دوست داریم بیشتر شود و روزهای پربارمان بیشتر از روزهای بیهوده مان باشد. امیدوارم کمتر خبرهای بد بشنویم و بیشتر قدم های موثر برداریم برای زیباتر کردن و بهتر کردن دنیای اطرافمان و سال که تمام شد بگوییم چه سال خوبی بود سال خروس هم برای خودمان، هم برای عزیزانمان و هم برای ایرانمان. 

*از ه.الف.سایه


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۴
سورمه

این روزها که به 32 سالگی نزدیک می شوم یک شادی توام با غم دارم و  اضطرابی از گذر زمان.  انگار همین تازگی ها فهمیده ام زندگی چیست و از زندگی  چیزهایی می خواسته ام و هنوز به من نداده است. البته که زندگی چیزهای باارزشی هم به من داده است، خیلی با ارزش، مثل عشق، مثل دوستان خوب، مثل حمایت خانواده، مثل احساس استقلال، حتی مثل آزادی. سی سالگی را از دوران بچگی و دانشگاه و... بیشتر دوست دارم.  اگر می توانستم زمان را همین جا متوقف می کردم در این دهه ی چهارم زندگی. گرچه کسی چه می داند شاید چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی حال و هوایشان بهتر باشد. اما من این روزها، بهتر می فهمم که همه چیز رنگش  و مفهومش با قبل فرق می کند. آدم در بچگی عمق زیبایی را نمی بیند و ارزشش را درک نمی کند. نمی فهمد یک معماری زیبا، یک خانه قدیمی، یک درخت، یک پرنده، یک گل می توانند چقدر زیبایی و حال خوش توی دل آدم بریزند.نمی داند آدم ها چقدر مهمند. در بچگی درخت و خانه و پرنده فقط درخت و خانه و پرنده اند و آدم ها بیشتر شبیه موجوداتی هستند که فقط دستور می دهند و حساسیت های درونیشان ناپیداست.

هر چه سن آدم بالاتر می رود زندگی سخت تر و آسان تر می شود. سخت تر از آن جهت که زخم ها بیشتر می شوند و اعتماد کردن سخت تر و آسان تر از این جهت که خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، مثل حرف مردم یا دغدغه چگونه به نظر رسیدن، یا خجالتی بودن، یا آب شدن یخ بین آدم ها. هر چه پیش می رویم بهتر می فهمیم که وقت کوتاه است، که خیلی نباید برای بعضی مقدمه چینی ها وقت تلف کرد و باید آنچه دوست داریم انجام دهیم و آنچه دلمان می خواهد بگوییم چون شاید بعد دیگر فرصتش پیش نیاید. با دیدن مرگ آدم ها می فهمیم هر لحظه ممکن است لحظه آخر باشد و لحظه ها مدام در نظرمان با ارزش تر می شوند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
سورمه

مطلب فانو انقدر حالم را خوب کرد که نمی توانم لینکش را اینجا نگذارم. ممنونم از اینهمه لطفی که به من داشته است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۷
سورمه

1. باربارا دی آنجلیس در کتاب «تو آن گم شده ام هستی» تاکیدی می کند روی تعهد. جایی از کتاب تعریف می کند که در یکی از دوره هایش از حضار تعریف تعهد را می پرسد. مردی بلند می شود و می گوید «برای فهمیدن معنای تعهد باید به گوشت و تخم مرغ فکر کنید. مرغ درگیر است در حالیکه گاو متعهد است.»

2. در فیلم «چیزهایی هست که نمی دانی» جایی مهتاب کرامتی به علی مصفا می گوید «یک زمانی می خواستی دنیا رو عوض کنی، ولی الان رفتی تو غار تنهاییت و فقط نگاه می کنی. اگه می تونستی نگاه هم نمی کردی.»

3. پدربزرگم-خدا بیامرزدش- به نظرم خیلی سال بود که رفته بود درون غار تنهاییش و فقط نگاه می کرد. نه رابطه ی صمیمانه ای با کسی داشت، نه جایی که خیلی دلش بخواهد برود، نه کاری که دوست داشته باشد انجام دهد. می توانست ساعت ها بنشیند و با خودش حرف بزند. ساکت بود، زیاد پیش نمی آمد که بخندد، و اسیر گذشته بود. هزاران بار خاطراتش را برای تک تکمان تعریف کرده بود و هر مهمان جدیدی هم که می آمد باز تعریف می کرد. در یک جایی از گذشته مانده بود انگار.


حس می کنم بخشی از وجودم مانند اوست و حالا ممکن است کل وجودم را بگیرد. من نسبت به زندگی مانند مرغ ها رفتار می کنم. هر از چند گاهی یک تخمی می گذارم و تمام. انگار آن تخم کافی است در حالیکه می دانم خیلی بیشتر از آن می توانستم انجام دهم.  خودم را تمام و کمال وقف هیچ هدفی نمی کنم.

 حس می کنم نسبت به کل زندگی شبیه کسی شده ام که در غار نشسته و نگاه می کند و گاهی آرزو می کند کاش می توانست نگاه هم نکند.  درگیر چالش ها نمی شود چون ممکن است موفق نشود. دست به عمل نمی زند چون از شکست می ترسد. امتحان نمی کند چون قبلن امتحان کرده و شکست خورده است و حالا دیگر حوصله امتحان کردن را هم ندارد. مدام به نتیجه فکر می کند و قدم از قدم بر نمی دارد.

داشتم امروز فکر می کردم یک جایی باید بر علیه این احوالم شورش کنم وگرنه من هم پیرزن منزوی و عبوسی می شوم که در تنهایی با خودش حرف می زند و هیچ کس را دوست ندارد و فقط از گذشته حرف می زند.


یک قسمت دیگری از فیلم »چیزهایی هست که نمی دانی» یکی از شخصیت ها به علی مصفا می گوید:

«قیافه‌ت نِک و ناله. از بیست‌فرسخی پیداس برزخی. اصلاً همه‌تون انگار برزخید. همه‌تون منتظرید یه‌ چیزی بشه زنده‌گیتونو از این‌رو به اون‌رو بکنه. انگار زلزله‌ست. همه ناراضی‌ان. همه هم نشستن منتظرِ معجزه. هرکی رو می‌بینی داره غُر می‌زنه. بسّه دیگه بابا. از وضع‌ت ناراضی‌ای، یه تکونی به خودت بده. عوضش کن. نمی‌تونی، می‌ترسی، ولش کن. معجزه نمی‌شه.»

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۸
سورمه

بیماری هم جز زندگی است و هربار به آدم نشان می دهد که چقدر ناشکر است. تا وقتی سلامتی هست هزاران مساله برای غصه پیدا می کنیم اما وقتی بیماری آمد همه چیز معنایش را از دست می دهد و فقط سلامتی مهم می شود. گاهی فکر می کنم من که با یک بیماری موقت انقدر روحیه ام را از دست می دهم و زمین و زمان را سیاه می بینم، وای به حال آنها که بیماری لاعلاج یا دردهای همیشگی دارند. آدم حاضر است همه چیزش را بدهد ولی خودش یا عزیزش را در حال درد کشیدن نبیند. به امید شفای همه بیماران.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۷
سورمه

بعد از مدت ها چهارشنبه ای داشته ام که به جای کلاس یا فرودگاه رفته ام شهرکتاب مرکزی و هر سه طبقه اش را حسابی چرخیده ام و خرید کرده ام. گاهی به فروشنده های شهرکتاب فکر می کنم و اینکه آنها چه فکری راجع به آدم هایی می کنند که ۳ ساعت تمام می توانند بین کتاب ها پرسه بزنند. لابد عادت دارند.


قبل ترها از طبقه همکف شروع می کردم ولی انگار همکاری با مهد انقدر در من اثرگذار بوده که چند وقتی است از طبقه زیر همکف شروع می کنم. دنبال کتابی بودم درباره یلدا برای بچه ها. به زمستان و برف هم راضی بودم حتا. کتاب شعر یا داستانی برای کوچولوها با عکس های جذاب. آخرش فقط شعر ننه سرمای بهرنگ سهرابی را پسندیدم و همین! کتاب راجع به کریسمس بیشتر بود تا یلدا.

 گاهی فکر می کنم چرا نقاشی ام خوب نیست یا کاش نقاشی ام خوب بود تا خودم برای کوچولوها نقاشی می کشیدم و کتاب چاپ می کردم، اما خوب من از هنر بویی نبرده ام کلن. ولی دلم می گیرد که خردسالان ما نه درباره ی یلدا کتاب دارند، نه سنت ها آداب و رسوم ،محیط زیست، حیوانات، پرندگان و حتا ایران. این همه وقت من یک پوستر ایران که به درد بچه ها بخورد نتوانسته ام پیدا کنم. وضع نوجوان ها البته خیلی بهتر است اما برای خردسال ها چیز دندان گیری نیست یا من پیدا نکرده ام لااقل. 

البته انتشارات ایرانشناسی سه کتاب شعر خیلی جالب و عالی چاپ کرده که توصیه می کنم بخرید و به بچه های دوست و آشنا و فامیل هدیه بدهید،برای بچه هایتان که واجب است یا شاید هم برای خودتان. منتها هرجایی پیدا نمی شوند این کتاب ها. کانون هم بعضی کتاب هایش خوب است ولی آن هم باید بروید از خود کانون خرید کنید. شهرکتاب ها تک و توک کتاب های کانون را دارند. مثلن امروز کتاب سگ سانان علی گلشن را در شهرکتاب مرکزی دیدم. چقدر کتاب فوق العاده ایست. من برای خودم قبلن یکی خریده ام! واقعن به نظرم بعضی از این کتاب ها برای آدم بزرگ ها هم هست. مثلن امروز یک کتاب خریدم به نام محیط زیست به روایت بریتانیکا. کلی مطلب داخلش هست که من درباره شان چیزی نمی دانستم و پر از تصویر است. بله! من هنوز خیلی به کتاب های عکس دار علاقه دارم!


چندتا ورق سفید خیلی بزرگ هم خریدم. می خواهم بدهم بچه های مهد دسته جمعی رویشان نقاشی بکشند. تا به حال این کار را امتحان نکرده ایم اما فکر کنم بچه ها خوششان بیاید. من اگر بودم خوشم می آمد روی کاغذ به این بزرگی نقاشی بکشم!

بعد رفتم طبقه بالای همکف که صنایع دستی می فروشد (با کتاب های خارجی امروز کاری نداشتم). هدیه ی یلدایی کوچکی برای دوست بزرگی خریدم. صنایع دستی شهرکتاب به نظرم گران است و انگار اطلاع درستی از اینکه هر کدام از کجا آمده ندارند. مثلن کاسه هایی دارند با نقش ماهی که من حدس زدم متعلق به شهررضا باشند اما کسی چیزی نمی دانست و گفتند فکر کنند متعلق به یزدند.

طبقه همکف را گذاشته بودم برای آخر کار، مثل ته دیگ که می گذارمش برای آخر غذا. وای! مدتی بود دنبال کتاب سرگذشت پنجاه کنشگر اقتصادی ایران بودم و روی میز کتاب های جدید دیدمش و کلی خوشحال شدم. البته سال ۹۳ چاپ شده است اما نمی دانم بین جدیدها چه می کرد. در این کتاب درباره خیلی ها صحبت شده است از جمله امین الضرب، معین التجار بوشهری، حاج طرخانی، حاج فاتح، خاندان خسروشاهی، خاندان لاجوردی، ابوالحسن ابتهاج و خیلی های دیگر که هر کدامشان کلی جذابند.
سریال شهرزاد قسمت نهم را خریدم و کتابی درباره یلدا. جای شکرش باقیست که برای بزرگسالان کتابی درباره ی یلدا هست. 


از اینکه نشریه زنان امروز را در شهرکتاب مرکزی دیدم خیلی خوشحال شدم. قبلن نمیاوردش گویا یک گیر و گوری داشت با زنان امروز که خدا رو شکر حل شده انگار. 


حالا بعد از مدت ها ساعت ۱۲ شب یک چای داغ با خرما و گردو خورده ام و اینها را می نویسم و یک آهنگ خوب از چارتار گوش می دهم که امروز در شهرکتاب مرکزی انقدر پخش شد، تازه فهمیدم چقدر خوشم میاید ازش و وای به وقتی که از آهنگی خوشم بیاید. تا الان بیست باری گوشش داده ام به یاد مخاطب خاص عزیز عزیزم.


و البته یاد قدیم ها افتاده ام که تا صبح بیدار می ماندم و صبح ها می خوابیدم و راستش دلم برای آن وقت ها تنگ شده و دارم فکر می کنم چه کاری می شود برای خودم دست و پا کنم که بشود نصف شب ها را در سکوت سحر کرد و کتاب خواند و چیز نوشت و موسیقی گوش داد و صبح خوابید.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
سورمه

هر چه بیشتر مى دوم کمتر راضى مى شوم و نمى دانم چرا.

شاید به حجم عظیم تجربه هاى نداشته، راه هاى نرفته، کتاب هاى نخوانده و ندانسته هایم بیشتر واقف مى شوم.

کاش از اول می دانستم زندگى ممکن است چقدر کوتاه و در عین حال پر از چیزهای جدید و تازه باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۲
سورمه

وقتی درد می کشید باید چه کنید؟ باید بلند شوید و کاری انجام دهید برای کم کردن درد، یا می توانید خودتان را بی حس کنید مثل مسکن خوردن، مخدر مصرف کردن، هر روز سر زدن به به تلگرام و اینستا یا خرید کردن. درستش حتمن همان کار کردن است اما خوب راه سخت تری است. برای عمل کردن باید بیشتر بدانید. گاهی همین بیشتر دانستن حالتان رابهتر می کند چون می فهمید که انقدرها که دیگران بهتان می گویند، عجیب و حساس نیستید و آدم های دیگری هم در دنیا به اندازه شما همین دغدغه ها را داشته اند یا همین قدر عصبانی بوده اند.


شانزده، هفده ساله که بودم زیاد به معنای دنیا فکر می کردم، به مذهب و به دلیل آفرینش. نتیجه خوبی نداشت، غیر از اینکه گاهی حس کنم مغزم درد می گیرد و چیزی جز گیجی نصیبم نمی شود. دانشگاه که رفتم همان ترم اول باید فلسفه و منطق می خواندیم. من تا آن زمان هرگز سمت فلسفه نرفته بودم، شاید چون از دور ترسناک و پیچیده به نظر می رسید. اما درس فلسفه و استادش باعث شدند بفهمم فکر کردن به معنی زندگی کار دیوانه واری نیست. بعد از آن در کتاب های فلسفه دوستان زیادی پیدا کردم که هر کدام می خواستند به نوعی به سوال معنای زندگی پاسخ دهند. مهم نبود که هر کدام جوابش با دیگری فرق داشت، مهم تفاهمی بود که با هم داشتیم در فکر کردن به معنای زندگی.


چند وقت است مغزم از یافتن جواب برای وضعیت زنان در ایران درد گرفته است و به رسم جوانی رفته ام سراغ کتاب تا کمی خودم را تسکین بدهم و جالب است که جواب های خوبی هم گرفته ام. غیر از اینکه دورنمای  مسائل زنان در ایران خوب به نظر نمی رسد اما ما به ریسمان هایی برای بهتر کردن حالمان، امید بخشیدن به خودمان و پیدا کردن راه هایی برای ایجاد تغییرات هرچند کوچک نیاز داریم.


فکر می کنم وقتش باشد نیروی عصبانیتم را جایی ببرم و از آن راهی بسازم، حتا اگر خیلی باریک و کوتاه باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۴
سورمه

هفته سختی بود. با مریضی شروع شد و با حاشیه های زیاد و بی ارزش کاری ادامه پیدا کرد اما از آنجایی که آخر شاهنامه خوش است قرار است با دیدن یار به پایان برسد.


 مدت ها بود انقدر از انرژی خالی نشده بودم. یک باتری خالی خالی بودم که هیچ کاری دلش نمی خواست بکند. نمی خواست بنویسد، بخواند، گوش کند، برود بیرون. از اینهمه نخواستن در عجب بودم و خودم را بسته بودم به مولتی ویتامین!


 آدم گاهی باید خودش را به خاطر هیچ کاری نکردن ببخشد یا درست تر از آن از خودش بخواهد هیچ کاری نکند. به خودش بگوید «یه کم استراحت کن، این روزها خیلی خسته شده ای» «یه کم با خودت مهربان باش» «خودت را ببر مسافرت» یا اصلن «سر جایت بنشین و فقط نگاه کن». عذاب وجدان هیچ کار نکردن، چیز خوبی نیست، احساس کافی نبودن هر چه می کنم یا ناچیز پنداشتن تلاش ها و تاثیرها.


شاید هم خوب باشد. زمان کم است و کار زیاد و من تازه این را در 30 سالگی کشف کرده ام.خوبتر آن  است  که آدم در بیست سالگی به این کشف برسد. من تازه زنده شده ام، چرا و چطورش را نمی دانم. نه اینکه در بیست سالگی پرتکاپو نبوده باشم، که بوده ام، منتها آن روزها برای خودم نمی دویدم یا نمی دانستم که برای که یا چه می دوم. حالا برای خودم است و این باعث می شود این دویدن را بخواهم و دوستش بدارم. اما باید استراحت هم کرد. باید توان ایستادن، سربلند کردن و نگاه انداختن به جاده پیش رو را هم داشت. باید کمتر با «خود» سختگیر بود. باید با خود مهربان بود.  تا امروز اما نتوانسته ام صدای این انتقادگر درونی را که از کوچکترین اشتباه هایم، داد و قال راه می اندازد و از کاه کوه می سازد، بگیرم. نتوانسته ام بر سر خودم دست نوازش بکشم. نتوانسته ام به خودم بگویم «شد دیگر» یا «مهم نیست همه اشتباه می کنند» و از این حرف ها. 


ولی باز هم می خواهم بیشتر تلاش کنم برای یاد گرفتنش. آدم وقتی با خودش مهربان است درها سریع تر باز و راه ها راحت تر پیموده می شوند و اصلن زندگی حال بهتری دارد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۴
سورمه

برای آرام شدن، دیشب خودم را میان جنگلی پاییزی تصور کردم. همین طور ناگهانی به ذهنم آمد تا آرامم کند، نمی دانم از کجا. لابد ذهنم می دانست عاشق پاییزم و برگریزان. وسط جنگل تنها بودم روی تابی که بسته شده بود به درخت. لابد ذهنم می دانست دلم برای تاب بازی تنگ شده، لابد می دانست از آدم ها خسته ام و نمی خواهمشان. شاید ذهنم باید آتشی هم همان گوشه کنار ها برایم روشن می کرد تا بلکه دلم گرم شود. شاید دو سه تا پرنده هم کم بود برای بهتر شدن حالم.


به این فکر می کنم که آدم ها چقدر دنیا را خراب کرده اند. چقدر زبان ها تند و ذهن ها مریض است. چقدر زیبایی ها دور و برمان کم است. برای دیدن زیبایی، خیلی باید از خانه هامان، شهرهامان، دور شویم. آدم ها بدتر از قبل نشده اند، چون از همان روزی که قابیل هابیل را کشت،  سرنوشت آدمیزاد و راه و رسمش مشخص شد. آنچه تغییر کرد نابودی دوستی آدم با طبیعت بود. طبیعت که روزی خودش یا نشانه هاش در سفال و گلیم و فرش و خورجین و خانه های آدم آرامش بخشش بود اما امروز آدم آخرین آرامبخشش را هم از خودش دریغ کرده و حال ما هر روز بدتر و بدتر و بدتر می شود.

* از سعدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
سورمه