سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

سالهای کودکی و نوجوانی خجالتی و درونگرا بودم. البته این دو هم معنی نیستند. خیلی ها فکر می کنند خجالتی ها درونگرا، و درونگراها خجالتی‌اند درحالیکه لزوماً اینطور نیست. اما من هر دو بودم.

خجالتی بودن سخت است، خیلی سخت. خیلی حرف‌ها هست که دلتان می خواهد بزنید اما نمی‌توانید. فکر می‌کنید همه توجهشان به شماست و خودتان را زیر نگاه سنگین دیگران حس می‌کنید. انگار همه شما را زیرنظر گرفته‌اند که چه می‌کنید و چه می‌گویید برای همین گاهی هیچ کاری نمی‌کنید که اشتباه هم نکنید. خیلی وقت‌ها احساستان را بروز نمی‌دهید، اعتراض نمی‌کنید، حتی بازی نمی‌کنید. اینها و خیلی چیزهای دیگر  محدودیت‌هایی هستند که برای خودتان درست می‌کنید. دیگران هم چون از آنچه درون شما می گذرد بی خبرند کمک چندانی نمی‌توانند بکنند.

بچه لاغر اندام بی‌صدایی بودم. همسن و سالانم فکر می‌کردند اتو کشیده و بچه مثبتم. آدم بزرگ ها می گذاشتند به حساب ادب و تربیتم. بزرگترین اشتباه آدم بزرگ ها این بود که فکر می‌کردند بچه ای بهتر است که ساکت‌تر باشد. شاید بیشتر به خاطر راحتی خودشان بود یا تربیت خانواده هایشان در زمانه ای که بزرگ و کوچک خیلی مهم بود و بزرگتر هر چه هم می‌کرد به خاطر بزرگی‌اش باید بهش احترام می‌گذاشتند. هرچه بود به بچه اینطور القا می‌کردند که تو خوبی چون ساکتی، چون سوالی نداری، چون اعتراض نمی‌کنی. تو خوبی که هر چه گفتند می‌گویی چشم. تو خوبی که بازی پرسروصدا دوست نداری، تو خوبی که بلند نمی‌خندی، بلند حرف نمی زنی، و نمره انضباطت همیشه بیست است.

من همین‌طوری هم می‌ترسیدم دستم را سر کلاس‌ها بلند کنم. می ترسیدم سوال احمقانه‌ای بپرسم. می‌ترسیدم فقط من باشم که این موضوع را نفهمیده و سوال می‌کند. اما این اخلاق بزرگترها هم مزید بر علت شد. یادم هست توی کلاس زبان معلمی داشتیم که بچه‌های دیگر را وقتی سوال می پرسیدند تشویق می‌کرد که مثل من باشند «ببینید فلانی رو سوال نمیپرسه» به همین بیشعوری! البته خیلیهای دیگر هم لازم نبود بگویند که از سوال خوششان نمی‌آید، رفتارشان نشان می‌داد.

بزرگترها خیلی بچه ها را دست کم می‌گیرند. فکر می‌کنم آن وقت ها خیلی چیزها را می‌فهمیدم. می‌فهمیدم در فلان زمان وضع مالی‌‌مان خوب نیست و چیزی نمی‌خواستم. هیچوقت اصرار نمی‌کردم چیزی برایم بخرند یا بهم پول توجیبی بدهند. دلیل این یکی خجالتی بودنم نبود به خاطر فهمیدن اوضاع مالی خانواده بود. اما این را خانواده نمی‌فهمید چون درونگرا بودم و آنچه از مغزم می‌گذشت را نمی‌گفتم، ناراحتی‌ها، سوال‌ها، و چیزهایی که دوست داشتم داشته باشم. خیلی وقت ها فکر می‌کردم خانواده خودش مشکلاتی دارد و من نباید چیزی به آنها اضافه کنم. این تفکر خطرناکی برای یک بچه است همانطور که برای من بود و باعث شد اتفاقات بدی را که در بچگی برایم افتاد به خانواده نگویم.

 از همان وقت ها دوستانم کتاب‌ها بودند. حتما اگر اینترنت در زمان بچگی من بود یکی از بهترین دوستانم می شد. برای مشکلاتم دنبال راه حل بودم و راه حل ها را توی کتاب ها پیدا می کردم. مثلا نوجوان که بودم آن‌قدر از خجالتی بودنم به ستوه آمدم که توی نمایشگاه کتاب کتابی خریدم درباره اعتمادبه‌نفس. کتاب تمرین هایی داشت که انجام دادنش برایم خیلی سخت بود اما شروع کردم. مثلا همیشه توی کلاس درس ردیف های سه و چهار می نشستم تا در دید معلم نباشم. کتاب گفته بود بروم ردیف اول بنشینم، نشستم. از نگاه کردن توی چشم آدم ها موقع حرف زدن می‌ترسیدم، کتاب گفته بود وقت حرف زدن توی چشم آدم ها نگاه کنم، به نظرم سخت ترین کار دنیا بود اما همین کار را کردم. خلاصه یکی یکی تمرین ها را انجام دادم و از خودم آدم دیگری ساختم. امروز خیلی ها باور نمی کنند روزی نمی‌توانستم هنگام وارد شدن به اتاق بلند سلام کنم یا برای اینکه با معلم چشم در چشم نشوم پشت دیگر شاگردها پنهان می شده ام.

این عادت کندوکاو مهمترین و بهترین چیزی است که به من رسید. به نظر خودم دلیلش ترکیب روحیه خجالتی و درونگرایم با موهبت داشتن  پدر و مادری بود که خانه را پر از کتاب کرده بودند و همیشه تشویقمان می کردند به خواندن و هیچوقت ما را از خواندن هیچ کتابی منع نکردند. پس این‌گونه من بارها توانستم خودم را نجات دهم و بعدتر توانستم قلبم را به روی دوستانی باز کنم و کمک بخواهم. کمک خواستن هم مهارتی بود که توانستم به تدریج به دست بیاورم.

همه ما با همه داشته هایمان، با وجود همه آنهایی که دوستمان دارند و دوستشان داریم جایی در قلبمان تنها هستیم. همه ما در تنهایی قلبمان می‌دانیم که همیشه آنکه بیشتر از همه باید هوای ما را داشته باشد خود ماییم. وقتی سن آدم به عددی می‌رسد که می تواند بیست سال پشت سرش را به یاد بیاورد و تحلیل کند، زندگی خیلی عجیب به نظر می رسد. همه آنچه که تاب آورده ایم، شجاعتی که به خرج داده ایم و تغییری که کرده‌ایم می تواند ما را به آینده امیدوار کند. می تواند این احساس را به ما بدهد که همیشه می شود برای خود کاری کرد و این خاصیت زندگی است که بیشتر از آنچه فکر می‌کنی هستی و می‌توانی از تو کار می کشد.

 

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۰۱:۰۰
سورمه

دیشب بعد از مدت ها یاد وبلاگ هایی کردم که خیلی سال پیش می خواندمشان و همین طور وبلاگ های سابق خودم. خیلی عجیب است که انسان در برابر گذشته اش قرار بگیرد. یک زمانی به ما می گفتند آن دنیا که رفتید اعمالتان مثل فیلم برایتان پخش می شود و کارهای بدتان را بهتان نشان می دهند. آن وقت ها کمی غریب بود، حالا اما با وجود اینترنت خیلی هم عجیب نیست به خصوص وقتی اینهمه ردپا از خودت باقی گذاشته باشی، افکار و طرز فکر و عواطفت را می توانی در چندین سال پیش ببینی. می بینی برعکس آنچه فکر می کنی خیلی هم عوض نشده ای و برخی اعتقادات و حرفهایت همان هاست که قبلا هم داشته ای یا از پختگی و درستی برخی حرف هایی که در جوانی و خامی زدی تعجب می کنی و چقدر به دلت مینشیند.

دنیای وبلاگستان قبلا دوست داشتنی تر و عجیب تر بود. الان خیلی ها به اینستاگرام و تلگرام کوچ کرده اند. قبلا یک رازآلودگی در این دنیا بود و یک عمق بیشتر. آدم ها از زوایای پنهان زندگی هاشان یا عقایدشان بیشتر می نوشتند. نوشته ها بلندتر و جذاب تر و پخته تر بود، تحلیل های بیشتری داشت و برایش وقت بیشتری گذاشته شده بود.

دیشب به  وبلاگ 35 درجه سر زدم. آن وقت ها از روابط عاطفی و جنسی اش می نوشت و چقدر خوب می نوشت.  تعجب کردم که هنوز همانجاست. یک مثلی درباره رفقای خوب هست که مثل ستاره توی آسمان هستند حتی اگر ما آنها را نبینیم. آنها همانجایند و هر وقت لازمشان داشته باشیم به کمکمان می آیند. داستان بعضی وبلاگ ها هم انگار اینطوری است برای منی که یک زمانی تفریحم خواندن وبلاگ های مختلف بود. خوابگرد هنوز هم هست خدا رو شکر. آن وقت ها غیر از مطالب خودش از لینک هایی که می گذاشت چقدر مطالب خوب می خواندم. آق بهمن رفت به اینستاگرام با اسم واقعیش. یادش بخیر توی ماجراهای 88 خبرها را از وبلاگش می گرفتیم وقتی هنوز هیچکدام از این شبکه های اجتماعی نبودند و ما در استرس دانستن با بسته شدن همه راه های خبر به غیر از وبلاگ او جای دیگری نداشتیم برویم. به گیس طلا هم سر زدم یک سال است چیزی ننوشته لابد جای دیگری دارد می نویسد. از نوشتنش مطمئنم، آدمی که به نوشتن معتاد است نمی تواند کلا ننویسد.  خیلی وبلاگ ها هم یا نیست و نابود شدند یا مثل خانه ارواح آخرین تاریخ به روز رسانی شان متعلق است به چند سال قبل. از تاریخ به روزرسانیشان یک ترس مبهم من را فرا می گیرد. گاهی فکر می کنم اگر صاحب یک وبلاگ بمیرد هیچوقت از مرگش با خبر نمی شویم ،مگر اینکه معروف باشد و با اسم خودش بنویسد.

خیلی سال پیش یک وبلاگ هم بود به نام من پیامبرم، فکر کنم همین بود. دانیال نامی می نوشتش. دلنشین و شاعرانه بود. اصلا آدرس ویلاگش یادم نیست که بدانم هنوز هست یا نه. آدم فکر نمی کند سال ها بعد ممکن است روزی دنبال وبلاگی که دوستش داشته بگردد. اصلا آدم به تغییرات زمانه فکر نمی کند. مثل ماجرای نوار کاست و سی دی و دی وی دی و فلش و پادکست است. کی ممکن است از قبل به اینهمه تغییر فکر کرده باشد. اما اتفاق می افتد و ما هم کم کم با آن سازگار می‌شویم. دنیای اینترنت هم همینطور است. اینترنت دایال آپ با آن صدای عجیب وصل شدنش و سرعتی که آن وقت ها خیلی نمی فهمیدیم کم است و خیلی سایت ها که فیلتر نبود و بعدتر فیلتر شد و شبکه های اجتماعی جورواجور از یاهو سیصد و شصت و اورکات تا حالا که رسیده ایم به واتس اپ و اینستاگرام. یک چیز دیگری هم بود به نام گوگل رید که فید وبلاگ هایی که دوست داشتیم می ریختیم آنجا و در زمان فیلتر شدن بلاگر و وردپرس خیلی به دادمان رسید و هیچوقت نفهمیدم گوگل چه مشکلی باهاش پیدا کرد که حذفش کرد. آن وقت ها در یاهو چقدر چت می کردیم و حیفم می آید از خیلی از مکالمه هایی که نمی دانستم باید نگهشان داشت و در فضای بی در و پیکر اینترنت ناپدید شدند.

یک نفر باید بنشیند تاریخ اینترنت در ایران را بنویسد و تاریخ روابط عاطفی داخل چت ها را. برعکس خیلی ها من فکر نمی‌کنم ارزشش از نامه های عاشقانه ی پدران و مادرانمان کمتر باشد. یک نفر باید بنشیند زبان چت هایمان را هم توضیح بدهد و آن فینگیلیش نوشتن ها با خلاصه های خاص خودمان. تاریخی که حالا اثری هم شاید ازش نمانده باشد و در قرن بیست و یک جایی در فضای عجیب اینترنت گم شده یا نیست و نابود شده باشد. یک نفر باید بنشیند تاریخ فیلترینگ در ایران را بنویسد. چقدر فراز و فرود که نه، فقط فرود داشت این یکی. آن وقت ها که فیس بوک هنوز فیلتر نبود یا ما در بلاگر و وردپرس می نوشتیم و بعد همه یکی یکی فیلتر شدند. یک سایتی هم بود به نام بالاترین. شاید هنوز هم باشد. به مطالب نمره می دادند و مطالب محبوب تر می آمد بالا و بیشتر خوانده می شد و آنهم فیلتر شد بعدها.

 

توی وبلاگستان پر از آدم های عمیق بود که با مطالبشان دنیا را بهتر شناختم و به خصوص از زن بودن بیشتر خواندم. وبلاگستان دنیایی بود که زن ها می توانستند درباره خودشان بیشتر بگویند کاری که قبلا خیلی کمتر می شد انجام داد. از عشق ها، بوسه ها، ترس ها، محدودیت ها، خشونت های پشت درهای بسته خانه ها، و همه چیزهایی که نمی شد درباره اش راحت حرف زد.

وبلاگستان قسمتی از خاطرات من است و شاید قسمتی از شخصیت مرا هم شکل داده باشد. من واقعا یک عاشق اینترنت هستم به خاطر همین فضای چند صدایی و چند بعدی که به ما داد برای ثبت آنچه نمی شد گفت. برای دادن تریبون به آدم های معمولی. برای پراکندن انواع نظرها و عقاید.

 

بعضی وبلاگ هایی که می خواندم و هنوز هستند یا آدرس جدیدشان را به خاطر همین خاطره بازی پیدا کردم اینجا می گذارم و شاید به تدریج این لیست را کاملتر کنم.

شما هم می توانید از وبلاگ هایی که باهاشان خاطره دارید بگویید و حالشان را بپرسید و ببینید هنوز زنده  اند یا نه.

 

خوابگرد

35درجه

گیس طلا

یک پزشک 

کمانگیر

ناتور

خواب بزرگ

تجربه های آزاد

آهو نمی شوی بدین جست و خیز گوسپند

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۴۲
سورمه

مکان ها پر از احساسند و خاطره. مکان ها می توانند حال شما را خوب یا بد کنند. شما را یاد آدم ها بیندازند. خوشحالتان کنند یا ناراحت یا عصبانی یا حتا مشمئز.یک پارک می تواند شما را ببرد به 10 سال پیش وقتی با کسی  درش قدم می زده اید. البته موسیقی و عطر هم می توانند همین کار را با آدم بکنند. زندگی پدیده غریبی است مثل پازل در حال چینش است که قطعه ها در طی سال ها کنار هم قرار می گیرند و تصویری برای شما می سازند. تصویر خودتان را.
خانه ای بود که چندین سال با بعضی آدم ها درش زندگی کردم. چندی پیش، سال ها بعد از آنکه از آن خانه رفته بودم، خانه نشست کرد و دیوارش ترک بزرگی برداشت و صاحبان خانه مجبور شدند تخلیه اش کنند و بروند در یک برج مدرن زندگی کنند. 

آن خانه برای من نمادی بود از سنت های پوچ، از محدودیت ها، مقیاس کوچکتری بود از یک جامعه بسته و یک جو خفقان، از فضایی که آزارها پاسخی غیر از سکوت نداشتند و آنچه هجوم می آورد تنهایی بود. آن خانه مرا یاد آدم های دو رو می انداخت آدم هایی که ناظران به تار مویشان قسم می خوردند و من می دانستم که چقدر در اشتباهند. آن خانه برایم نماد بزرگی بود از تظاهر، از تصویر ایده آلی که آدم ها از خودشان به دنیا نشان می دهند، آن خانه برایم نماد پوچی بود، اعتقادات پوچ که به دردی نمی خوردند و در شرایط سخت هیچ کمکی از دستشان بر نمی آمد. نماد خدای بداخلاق لجوجی که منتظر اشتباهات بنده هایش نشسته بود تا حسابشان را برسد و مدام تحقیرشان می کرد. نماد مسلم دروغ و دورویی در عین توهم معصومیت.
سال هاست که آنجا زندگی نمی کردم ولی هر از چند گاهی سری به آن خانه و ساکنانش می زدم از روی ادب شاید یا عادت یا اجبار یا شاید دوست داشتن. شبی که شنیدم خانه نشست کرده برای ساکنینش نگران شدم اما برای خانه نه. با اینکه عاشق خانه های قدیمی ام و فکر می کنم باید نگهشان داشت و حفظشان کرد اما از فروریختن این یکی ککم هم نگزید. ترک روی دیوار این خانه برای من مثل ترک خوردن سلول زندان بود، سلولی که مدت ها بود که فکر می کردم اسیرش نیستم اما کیست که از فروریختن زندان سابقش خوشحال نشود؟ 
می دانم، تقصیر از خانه نبود، خانه ها که نمی توانند به کسی آزاری برسانند، خانه ها که نمی توانند روی درها قفل بزنند، خانه ها که کلیدهاشان را از ساکنینشان دریغ نمی کنند آنهم خانه ای که حیاط دارد برای نشستن و حرف زدن و باهم بودن زیر نور خورشیدی که متعلق به همه است. اما مکان ها، مکان ها آدم را یاد آدم ها و اتفاقات می اندازند و تغییرشان یا از بین رفتنشان یا بازسازیشان می تواند نمادی باشد از تغییر آدم های درونشان. 
خانه که فروریخت فکر کردم شاید انقدر آدم هایش تغییر نکردند و درجا زدند که خانه خواست با فروریختنش مجبورشان کند به تغییر. خواست بهشان بگوید تکانی به خودشان بدهند و زندگی شان را ببرند در خانه ای که پنجره های بزرگ رو به نور داشته باشد،  شاید که فکرهاشان هم پر از نور شود. البته «خانه ی نشست کرده» هم پنجره های بزرگی داشت اما با پرده های مخمل ضخیمی که تاریکی را به ارمغان می آورد پوشیده شده بودند. 
می دانم تقصیر از خانه نبود ولی حس مکان ها با آدم می ماند، زنده و کامل. آدم نمی تواند زندان خودش را دوست بدارد یا حداقل اگر روزی فروریخت ناراحت شود.
اورهان پاموک در کتاب «استانبول» از عمارت هایی چوبی حرف می زند که به آنها یالی می گویند. تعریف می کند که خیلی از این یالی ها در سال های متمادی آتش می گرفتند و از بین می رفتند و تفریح مردم این بود که بنشینند و این آتشسوزی را تماشا کنند. پاموک اینطور نتیجه می گیرد که مردم استانبول به خاطر غم و اندوه از دست رفتن یک امپراطوری بزرگ پانصد ساله، به این عمارت های عثمانی به چشم نشانه های شکست و سرافکندگی می نگریسته اند. این عمارت ها آنها را یاد شکستشان می انداخت و در جمهوری جدیدی که قرار بود آنها را غربی کند و هویت سابقشان را ازشان بگیرد دیگر این خانه های چوبی کارایی نداشتند. اما من به این فکر می کنم و احتمالا شما هم که آن عمارت های زیبای عثمانی قسمتی از مردم استانبول بودند و در واقع مردم به آتش گرفتن بخشی از وجود خودشان می نگریسته اند.
شاید من هم از فروریختن بخشی از وجود خودم شادم. بخشی که در آن خانه گذشت و حالا قسمتی از هویت من است. ولی فروریختن آن خانه بخش بزرگی از اندوه مرا با خودش برد یا حتا شاید برعکس، روزی که اندوهم از آن اتفاقات را پشت سر گذاشتم آن خانه هم فروریخت. 

احتمالا اما مثل یالی های استانبول آن خانه هم مرا یاد سرافکندگی هایم می انداخت. یاد تنهایی هایم، غصه هایم و آن قسمت از زندگیم که راحت نمی توان درباره اش حرف زد، یاد ترس ها و ضعف هایم. آن خانه برای من نماد تمام بی کسی هایم بود و از فروریختنش نارحت نشدم. گرچه خوشبختانه فروریختنش خاطره های غم انگیزم را از بین نبرد. همان بهتر که خاطره ی اندوه  می ماند و رسوب می کند، چون بدون اندوه و روزهای سرد تنهایی دیگر روزهای خوشحال و گرم معنای خود را از دست می دهند.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
سورمه

موسیقی خاصیت های زیادی دارد و مسائل زیادی هم. یکی از مسائلش این است که می شود با آن خاطره بازی کرد، یعنی جدا از اینکه یک ترانه یا آهنگ چقدر به تنهایی زیبا یا زشت است ،وقتی شما آن را در زمان یا مکان  خاصی گوش میدهید انگار آن موسیقی به خورد آن لحظه می رود و وقتی شما سال بعد، پنج سال بعد یا 10 سال بعد آن ترانه را گوش می کنید دیگر فقط به آن ترانه گوش نمی دهید، شما دارید یک فیلم سینمایی می بینید. شما یک روز بارانی یا آفتابی را می بینید، دانشکده، خانه فلان دوست یا فلان کافه را می بینید، شما گریه های تنهاییتان را می بینید یا خنده هایتان  دو نفره تان را. بعضی آهنگ ها شما را یاد آدم های خاصی می اندازند. ممکن است آهنگی را که سابقن دوست داشته اید کنار گذاشته باشید چون شما را یاد آدمی می اندازد که دوست ندارید به یادش بیفتید. موسیقی غمگین می تواند شما را شاد کند و موسیقی شاد می تواند شما را غمگین کند فقط به این دلیل که به لحظه ای در گذشته چنان آمیخته است که دیگر معنایش آن چیزی که به نظر می رسد نیست. 
موسیقی چیز غریبی است و مغز آدمی از آن هم غریب تر است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۸
سورمه

آدم باید سعی کند فراموش نکند، شاید هم باید سعی کند فراموش کند، دقیقن نمی دانم! فقط چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که چطور ما که مردمانی هستیم که می گویند حافظه تاریخی خوبی نداریم در استادیوم داد می زنیم (البته برادران ما به نمایندگی از ما داد می زنند!) شیش تاییا!

چند وقت پیش با مامان رفته بودیم شهرکتاب مرکزی. واقعن هر دومان داشتیم به این فکر می کردیم که قدیم ها چقدر چیزها وجود نداشت و الان وجود دارد. مثلن مامان یک تقویم کوچک با نقاشی های بچگانه برای خودش برداشت و گفت از این چیزها قدیما نبود. و من دارم به مداد رنگی های چینی زمان خودم فکر می کنم که فرت فرت نوکشان می شکست و همیشه برایم سوال بود این مداد سفید به چه دردی می خورد دقیقن. آن وقت ها یکی از آرزوهایم مداد رنگی 24 رنگ بود، مارک استدلر، با این جعبه های فلزی. فکر نکنم کاملن به آرزویم رسیده باشم. به 24 رنگ و جعبه فلزی رسیدم  اما با مارک لیرا.

آن وقت ها توی دبستان یک دختری همکلاسیم بود که نقاشیش خیلی خوب بود. کلاس می رفت و با مداد رنگی نقاشی هایی می کشید که همان موقع می دانستیم عمرن ده سال دیگر هم از اینها بکشیم! مداد رنگی هایی داشت که نگو. یک همکلاسی دیگر داشتم که یک جامدادی فوق العاده داشت. از این دکمه ای ها که هر کدامش را می زنی یک دری باز می شود. برا آن وقت ها خیلی خفن بود. آن روزها البته هنوز کلمه «خفن» وجود نداشت تا آنجا که یادم هست! این همکلاسیم باربی هم زیاد داشت، انواع و اقسام. من یک دانه هم نداشتم (دلم برای خودم کباب شد). البته همان سال مامان رفت یکی برایم خرید. هم دوستش داشتم هم نه. آخر موهایش کوتاه بود و من دلم موبلند می خواست. روی یک ماه سوار بود. فکر کنم مامان از همان وقت ها برایش مهم بود اسباب بازی های غیر فرهنگی برایمان نخرد! باید ازش بپرسم.

اما از گذشته یکی از سخت ترین قسمت هایش گوش دادن به موسیقی بود. البته منظورم در قیاس با الان است. اگر یک آهنگی را دوست داشتی باید می زدی عقب تا دوباره گوش بدهی. زیاد هم این کار را انجام می دادی احتمالن نوارش درمیامد و باید با خودکار درستش می کردی. وای به حال اینکه می خواستی مثلن متن یک آهنگ خارجی را داشته باشی. من که آن وقت ها خودم سواد انگلیسیم قد نمی داد (الان هم نمی دهد) باید می دادیم یکی که زبانش خوب بود گوش کند و برایمان پیاده کند. یادم هست تایتانیک که آمد دبیرستان بودم. متن آهنگش روی کاغذپاره ها دست به دست می شد. آن وقت ها همه چیز در دبیرستان ما ممنوع بود. این رد و بدل شدن موسیقی ها و متن آهنگ ها همه یواشکی بود. کتاب غیر درسی هم ممنوع بود. راهنمایی بودم که تب «بامداد خمار» همه را گرفته بود و ما هم یواشکی توی مدرسه بامداد خمار می خواندیم. الان فکر می کنم خیلی کتاب های بهتری برای خواندن وجود داشت ولی خوب همیشه هر چه ممنوع تر است جذاب تر است.

نسبت به آن وقت ها «اپلیکیشن شیزم» یک معجزه به نظر می رسد! من آن وقت ها آرزویم این بود که بفهمم فلان آهنگ قدیم در فلان نوار کاست متعلق به کیست و چه می گوید. الان چنین آرزویی خنده دار است. شیزم به چشم بهم زدنی جواب سوالم را می دهد!

دوستی می گفت آرزو دارد زمان قاجار زندگی می کرد. گفتم آن موقع ها سخت بوده برق نبوده، جاده نبوده، اینترنت، آب لوله کشی، گاز، کولر و... گفت آدم ها به همه چیز عادت می کنند، ما چون قرن بیست و یک را دیده ایم به نظرمان سخت می آید، اگر آن موقع زندگی می کردیم برایمان عادی بود. شاید کسانی که صد سال بعد می آیند هم فکر کنند که ما چقدر گناه داشتیم که در این کمبود امکانات زندگی می کردیم. به نظرم راست می گفت.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۱
سورمه