سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


رمانی که تازگی خوانده ام نامش «گود» است. یک داستان سیاسی برای دوره کردن تاریخ معاصر ایران از دهه سی تا اواخر هشتاد. کتابی که همه چیز دارد، سیاست، تاریخ، عشق، جنگ، صلح، شخصیت های واقعی و غیرواقعی از قشرها و گروه های مختلف جامعه و سیاست، حضور زن به معنای حقیقیش و میزان متنابهی تهران و کمی خوزستان.
من تاریخ ایران را دوست دارم و درباره اش کنجکاوم و هرچه می خوانم بیشتر حس می کنم که هیچ چیز نمی دانم. انگار توی مدرسه هیچ چیز به ما یاد ندادند. تاریخ واقعی ایران خیلی پیچیده تر از چیزی است که مدرسه سعی کرده بود به ما بخوراند. دلیل کنجکاوی ام هم همین است. هر چه هم جلوتر رفتیم فهمیدیم که خیلی چیزها را اصلن به ما نگفته اند چه برسد به حرف زدن درباره خوبی یا بدیشان، به خصوص درباره تاریخ معاصر.
حالا گود داستانی است که درباره تاریخ معاصر ایران حرف می زند. راجع به زورخانه ای در بازار تهران که گودش بو گرفته است و سقف بازارچه که در حال ریختن است. درباره چهار زن چریک که هر کدام به راهی کشیده می شوند و سرنوشت متفاوتی پیدا می کنند. 
حضور پررنگ محله ها و خیابان های تهران در کتاب جذاب است. دلتان می خواهد بروید بازارچه نایب السلطنه را از نزدیک ببینید و به حمام قبله سر بزنید. دوست دارید خیابان ادیب الممالک و محله آب منگل و امامزاده یحیی را از نزدیک ببینید. تهران به هم ریخته، تهران مغشوش، تهران خسته، تکه تکه، زخمی.
نگاه کتاب به زن حال آدم را خوب می کند. زن در کتاب دیده شده است، نه به عنوان زن که به عنوان یک آدم با همه اهداف و انگیزه ها و آرزوهایی که آدم ها می توانند داشته باشند. زن های کتاب تصمیم گیرنده و انتخاب کننده اند و تاثیر خودشان و انتخاب هایشان همه جا دیده می شود، برعکس بسیاری از روایت های تاریخی که در آنها از زنان خبری نیست، انگار که وجود نداشته اند یا فقط حضوری سایه وار و بی اهمیت دارند.
همین طور شیوه ی روایت کتاب بسیار جالب است. کتاب هجده فصل دارد که هر فصل متعلق به دوره تاریخی خاصی است اما فصل ها به ترتیب تاریخی شان مرتب نشده اند. مثلا فصل اول در سال 42 اتفاق می افتد و فصل دوم در سال 84 و با همین وضعیت داستان ادامه پیدا می کند و کم کم ابهامات برای خواننده برطرف می شود. شاید اول کمی گیج کننده باشد اما من  دوست داشتم و لذت بردم از این فهم تدریجی.
همین طور کتاب پر است از شخصیت های واقعی که می طلبد مدام بروید و شخصیت ها را گوگل کنید تا کتاب را بهتر بفهمید، تاریختان هم خوب می شود. غیر از  این تلاش برای رمز گشایی از نمادهایی که در کتاب قرار داده شده اند هم خواندن کتاب را جذاب تر می کند.
جاهایی از کتاب صلح را به رخمان می کشد و انسان بودن را. انگار می گوید حواسمان باشد که هریک از ما می توانیم جای هریک از شخصیت های داستان باشیم. انگار می گوید کمتر قضاوت کنیم و بیشتر حواسمان به خودمان باشد. به هر حال ایران را، هر طور که امروز هست، ما ساخته ایم، ما ایرانی ها.
 

بخش هایی از کتاب:

رو کرد به مریم گفت «تو مریمی؟ می دونی نورا کیه؟ ما یه نورا داشتیم که همیشه توی سر من می زد. مثل تو که الان می زنی. اون هم می زد توی سر من که این چیزا چیه؟ من براش یه کتونی سفید خریده بودم. تازه بهش پیتزا هم دادم. مستانه هم بود. شماها می شناسین مستانه رو؟ بعد اون هم گفت این زندگی که دوست داری همینه؟ اون هم می زد. اون هم توی سر من می زد. الان هم که با روسری آبی می آد باز می زنه. تقی هم می زد. با اون دستای پر موش می زد. می گفت باید تغییر ایدئولوژی بدیم. می زد. می گفت باید تز رکود رو بنویسم، باز می زد. می گفت الان وقت رکوده باز می زد. می گفت مرکزیت باید بره خارج، باز می زد. وقتی هم رفت خارج گفت بزنن. الان نورا می آد می زنه. فقط لیلا خوب بود نمی زد. می گفت سرنوشتت توی این روسری آبیه. من با اون روسری شوهر کردم. می دونی من با شهرام عروسی کردم. اون خودش نمی دونست. اما ما زن و شوهر بودیم. اون نمی دونست اما من هم براش بچه آوردم، هم بزرگ کردم. فرستادمش خارج درس بخونه چریک نشه. چریک باید سیانور بخوره. من به بچه م گفتم فقط نون خامه ای بخور. برو زندگی کن کسی هم نذار توی سرت بزنه. تو مریمی؟ مریم که نیستی. تو مستانه ای؟ نیستی که... اونا توی سر من نمی زدن.»
.......................
البته این رو بگم که آدم وقتی ساکسیفون می زنه قیافه اش خیلی مضحک می شه و بهتره کسی نوازنده رو نبینه و فقط به صدای تولید شده گوش بده. اما واسه اون که می زنه، وقتی دهنش رو پر باد می کنه چشم هاش بهتر می بینن. یعنی مجبور می شن بهتر ببینن. فشار از پایین می آد دیگه. کلا من اعتقاد دارم هر چی فشار از پایین باشه اون بالاها رو به واکنش وا می داره. مثل آبجی من که وقتی از پایین داد می زنه بالاخره من اون بالا مجبور می شم جواب بدم. فکر می کنم این مدلی هم که شما روسری تون رو گره می زنین یه جور داد زدن از پایینه تا یکی اون بالا صداتون رو بشنوه. گفتم که روسری شما فقط حجاب نیست. یه جور داد زدنه.  شایدم یه نوع هیپی مذهبیه. راستی امکانش هست مذهبی ها هم هیپی بشن. شما می دونین هیپی چیه؟ همه فکر می کنن من هیپی ام. من اصلا نمی دونم هیپی چی هست، از این مدل مو و سر و وضع خوشم می آد. هم امکانش رو می ده آدم تابلو بشه و بره تو چشم ها، هم این که مردم بگن ولش کن این خاک توسر هیپی رو و کاری به کارم نداشته باشن. من هر دو رو دوست دارم. هم اینکه برم تو چشم و هم این که بگن ولش کن خاک تو سر هیپی رو. مثل همون روز که ساکسیفون نزدم. در این دو حالت حق انتخاب با ماست. هر وقت دلمون خواست و از جو و فشا خوش مون اومد می ریم تو چشم و مثلا ساز می زنیم، اگه هم نه، فقط صدای عرعر ازش در می آریم که همه به مون بگن خاک توسر.
.....................
صاحب این کلاه ها کجان؟ یعنی جنازه ها رو بردن، کلاه ها مونده؟ من دیر رسیدم؟ کار من جنازه جمع کردنه. فرقی داره عراقی یا ایرانی؟ به سید زهرا گفتم اگه عراقی شیعه بود چی؟ اگه مثل بچه های ما عکس کربلا و حرم سیدالشهدا داشت چی؟
گفت «من دیدم. دیدم عراقی ای رو که کشته شده بود، توی جیبش عکس حرم مشهد بود. دخیلم یا رضا»
«چه کردی باهاش؟»
«چه می تونستم بکنم؟ حق و باطل مگه دست منه؟ حکم خداست که نباید جنازه ی مسلمون روی زمین بمونه. اون شیعه، من هم شیعه. لباساش رو درآوردم به اسم رضا تو خاکستون خاکش کردم»
«کفن و غسل چی؟»
«نه ندادم»
«همینا مگه نبودن شهر و دیارت رو ازت گرفتن؟بابات رو؟ داداشت رو؟»
«وقتی قراره خاک کنی باس خاک کنی دیگه... تازه ش هم اگه غسل و کفن می دادمش بچه هامون می فهمیدن شاید نمی ذاشتن.»

از کتاب گود، نوشته مهدی افشار نیک، نشر چشمه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۳۴
سورمه

این شب های اهواز دارد مرا یاد بچگی هایم در تهران می اندازد. در دهه شصت خیلی شب ها برق می رفت. آنوقت ها تهرانپارس بودیم. در آپارتمانی که بچه زیاد داشت. همسن و سال بودیم و همبازی. برق که می رفت شمع ها روشن می شدند. شب های زیادی را زیر نور شمع به یاد دارم. همسایه ها می آمدند بیرون دم در می نشستند و حرف می زدند. من یادم نیست بزرگترها چطور به این برق رفتن ها نگاه می کردند ولی به نظرم یک رویداد طبیعی شده بود. حتی خوش می گذشت شاید، آن جلوی در نشستن ها و حرف زدن ها. این جمله آخر را که نوشتم یاد زلزله رودبار افتادم. من البته بعدها فهمیدم آن تکانی که ما در خانه خوردیم و همه از خانه هامان بیرون ریختیم همان زلزله رودبار بوده. آن موقع هم همه همسایه ها آمدند بیرون. ما فلکه سوم تهرانپارس بودیم. فلکه سوم مثل یک پارک بود ومی رفتیم می نشستیم آنجا.
غرض اینکه این برق رفتن های اهواز هم دارد کم کم عادی می شود انگار. امشب هم یک نم باران زد و برق بسیاری از مناطق اهواز رفت. ما هنوز برق داریم که البته خیلی امیدی ندارم همین طور روشن بمانیم! باز خوبیش این است که تلگرام هست. توی گروه ها پیام می فرستم «هرکی برق نداره پاشه بیاد اینجا» یکی از دوستان می نویسد «مرسی، ما دیگه عادت کردیم»
کاش عادت نکنیم. امیدوارم درست شود این اوضاع. در سال 95 مثل سال 65 زندگی کردن گریه آور است آنهم در جزیره ثبات و وقتی خبری از جنگ نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴
سورمه

امروز اهواز رگبار شدید شد. انتظار داشتیم دوباره برقا بره. ترانسای اهواز به خاک و باد و بارون حساسن! ولی خوب در کمال تعجب برق نرفت. البته محله ما اینطور بود، یکی دوتا از محله ها برقشون رفته بود.
با میم نشستیم جلو تلویزیون که با تعجب می گه: برقا نرفت! نکنه مردیم؟ مطمئنی زنده ایم؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۵
سورمه



ساعت چهار و نیم صبح برق رفت. برق که می رود آب هم می رود و گاهی تلفن (مثل امروز) و تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود که برق آمد. جدود ده روز پیش هم این اتفاق افتاده بود و در بعضی مناطق اهواز تا 8 شب همچنان ادامه داشت. علتش خاک نشسته روی ترانس های برق عنوان شد که به دلیل باران و مه به گل تبدیل شده و در ترانس ها مشکل ایجاد کرده است.
من اما نمی توانم اینها را بپذیرم. این چندسال اخیر طوری با مشکل ریزگردها برخورد می شود که انگار مساله جدیدی است. البته در ایران تا وقتی موضوعی به پایتخت کشیده نشود جدی گرفته نمی شود. پدیده خاک هم وقتی دیده شد که پایش به تهران باز شد و گرنه من به عنوان دانشجویی که از سال 81 در اهواز سکونت داشته می توانم ادعا کنم که به چشم خاک را در همان سال ها هم دیده ام. بله خیلی کم رخ می داد اما رخ می داد و اگر برایش از همان زمان برنامه ریزی صورت می گرفت امروز به فاجعه تبدیل نمی شد.
 اما ترانس های برق، کسی نیست که در اهواز زندگی کرده باشد و به یاد نداشته باشد انفجار ترانس ها در زمان های باران های سیل آسای اهواز یا در گرمای شدید را. چیزی که نمی فهمم این است که من به عنوان یک غیر اهوازی که چندین سال در اهواز زندگی کرده و می کند این را فهمیده ام که برق اهواز مشکلی دارد. از 15 سال پیش اینطور بوده و آدم فکر می کند لابد 15 سال برای ارتقا، تعمیر یا بهینه سازی زیرساخت های برق یک شهر کافی باشد. این ها موضوعاتی نیستند که به دولت خاصی مربوط باشند. درد این است که خوزستان استان فقیر یا دور افتاده ای هم نیست. نفت ایران را تامین می کند و یکی از پر تردد ترین فرودگاه های کشور را دارد و مسئولین بارها و بارها به این استان آمده اند. حداقل می توانند مسئولین چنین استانی را از مدیران قدرتمندتر و با تدبیرتر انتخاب کنند. خوزستان همان استانی است که ما برای نجاتش از دست دشمن شهدای زیادی دادیم. آنها که جان دادند تا خاکمان را پس بگیرند از ما انتظار بیشتری برای آباد کردن این خاک دارند. کم کم به سالگرد 30 سالگی اتمام جنگ نزدیک می شویم. 30 سال زمان زیادی است، خیلی زیاد، انهم برای کشوری که فقیر نیست. آنهم برای استانی که شاید وجود نفت زیبایی های دیگرش را برای اغلب ما پنهان کرده ولی دارای طبیعت زیبا، تالاب های مهم، تنوع زیستی بسیار، خاک حاصلخیز و میراث فرهنگی با اهمیت است و البته مردم فوق العاده مهربانی هم دارد. با همه اینها به دلیل سو مدیریت ها و بی تفاوتی ها باید در شرایطی شبه جنگی به سر ببرد، بدون آب و برق و تلفن، در حالی که همه جا پوشیده از خاک است و مردم همه ماسک به صورت دارند. در سال 95 اهواز همچنان جنگ زده است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۵
سورمه

خبر دادند پیکر ۴ شهروند را از موتورخانه پلاسکو بیرون کشیده اند. روز قبلش گفته بودند به موتورخانه راه یافته اند و چیزی آنجا نبوده است. می گویند این چهار نفر شهروند بوده اند. احتمالا این ها همان کارگرانی هستند که با پیامک خبر از زنده بودن خود داده بودند  ولی کسی در این باره حرفی نمی زند.


در شهر هر جا می نشینی حرف پلاسکو است. هم ناراحتند و یکجوری این ناراحتی را ابراز می کنند ولی آنچه ناراحت کننده تر است عدم اعتماد شدید و ناراحتی فزاینده نسبت به مسئولینی است که دائم در حال پاسکاری مسئولیت اند و باعث شده اند تصورات منفی و بدبینانه مردم بیش از پیش تقویت شود. امروز در تاکسی راننده می گوید خانوم من شک ندارم این بمبگذاری بوده چندتا انفجار رخ داده مگه می شه همینجوری ساختمون منفجر شه. 


این درست است که ما مردم هیچ کاری غیر از غر زدن نمی کنیم و راه را بند میاوریم برای کمک و فقط توقع داریم و همه حرف هایی که این روزها زده می شود اما وقتی اعتمادی در بین نباشد شاید خیلی هم حضور مردم برر سر صحنه حادثه عجیب به نظر نرسد. در بسیاری از شهرهای دنیا اگر چنین حادثه ای رخ دهد تلویزیون ها اخبار زنده از محل حادثه را در اختیار بینندگان می گذارند و اینهمه در دادن خبر درست به مردم تعلل و ضعف وجود ندارد. این تایید و تکذیب های عجیب و غریب و کی بود کی بود من نبودم ها حال همه مان را بدتر و خراب تر کرده است. در عصر دیجیتال و اینترنت این وضعیت خبررسانی آدم را مریض می کند. 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۲
سورمه

اگر فیلم فروشنده را ندیده اید این مطلب داستان را لو دهد.


این قسمت از حرف های فرهادی  در مصاحبه اش درباره فیلم فروشنده و سیلی عماد را خیلی دوست داشتم: 


مصاحبه کننده: من بعد از دیدن فروشنده مدام از خود می‌پرسم راه‌حل چیست و عماد در آن موقعیت چه باید می‌کرد؟ که هم واقعی باشد و هم به لحاظ اخلاقی قابل قبول آیا باید شدت بیش‌تری از یک سیلی زدن از خود نشان می‌داد یا نه باید همان سیلی را هم نمی‌زد؟


فرهادی: بگذارید خاطره‌ای تعریف کنم. برای تحقیق روی فیلم‌نامه‌ای به زندان سنت کونتین در آمریکا رفته بودم. یکی از مسئولان  زندان جاهای مختلف را نشان می‌داد و توضیحاتی ارائه می‌کرد. اصرار کردم اتاق اعدام را ببینم. به اتاقی رفتیم که یک محفظه شیشه‌ای و دو صندلی داخل آن در وسط اتاق واقع شده بود. جایی بود که افرد را در آن اعدام می‌کردند. اعدامی‌ها را روی صندلی می‌بستند و شیر گازی را باز می‌کردند تا منجر به مرگ اعدامی شود. مردی که به عنوان راهنما توضیح می‌داد گفت چند روش برای اعدام وجود دارد. مثل تزریق سم کشنده، اعدام با همین اتاقک شیشه‌ای و یکی دو روش دیگر که الان یادم نیست و این اعدامی‌ست که خود انتخاب می‌کند با چه روشی اعدام شود. از ما پرسید اگر به فرض قرار باشد اعدام‌تان کنند ترجیح می‌دهید که با کدام یک از این روش‌ها کارتان تمام شود .هرکس روشی را انتخاب کرد، یکی گفت تزریق، یکی گفت اتاق گاز، مرد توضیح داد که این سوال را از اعدامی‌هاهم قبل از اعدام می‌پرسند. اما در واقعیت پاسخ این سوال را غالبا نمی‌دهند. با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: همین که شیوه اعدام‌شان را انتخاب کنند به معنای آن است که تا این‌جای قضیه و حکمی که درباره‌شان صادر شده را قبول دارند و حالا بحث فقط سر شیوه انجام آن است. آن‌ها غالبا جواب نمی‌دهند چون صورت مسئله‌شان شیوه اعدام نیست بلکه به پیش از این لحظه معترضند. برگردم به سوال شما و بعضی دیگر که پس از دیدن فیلم می ‍پرسند. خنده‌دار و همزمان غم‌انگیزست جای آن‌که مسئله این باشد که چرا اساسا افراد چنین مسیری را طی می‌کنند تا به این نقطه برسند ما درگیر این می‌شویم که با چه شیوه‌ای خاطی مجازات شود. مسئله اصلی‌تر آن است که چرا آن مرد با موی سفید در این سن همچنان نیازمند رابطه جنسی بیرون از چارچوب خانواده است و راه پیش پای چنین فردی چیست. مسئله این است که طی چه شرایطی عماد ناچار می‌شود این مسیر را برای مجازات انتخاب کند. وقتی درباره شیوه برخورد عماد به عنوان مسئله اصلی صحبت می‌کنیم انگار پذیرفته‌ایم این اتفاق‌ها در جامعه به طور طبیعی‌ هست و راه‌حلی نیست حالا دعوافقط برسر شیوه برخورد است. راه‌حل پاسخ و پیدا کردن چرایی وجود چنین موقعیت‌های در اجتماع است. به جای این‌که به دنبال راه‌حل و پیششنهاد برای عماد باشیم باید فکر ی برای صورت مسئله‌های پیش از سیلی عماد کرد.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۱۶
سورمه

موسیقی خاصیت های زیادی دارد و مسائل زیادی هم. یکی از مسائلش این است که می شود با آن خاطره بازی کرد، یعنی جدا از اینکه یک ترانه یا آهنگ چقدر به تنهایی زیبا یا زشت است ،وقتی شما آن را در زمان یا مکان  خاصی گوش میدهید انگار آن موسیقی به خورد آن لحظه می رود و وقتی شما سال بعد، پنج سال بعد یا 10 سال بعد آن ترانه را گوش می کنید دیگر فقط به آن ترانه گوش نمی دهید، شما دارید یک فیلم سینمایی می بینید. شما یک روز بارانی یا آفتابی را می بینید، دانشکده، خانه فلان دوست یا فلان کافه را می بینید، شما گریه های تنهاییتان را می بینید یا خنده هایتان  دو نفره تان را. بعضی آهنگ ها شما را یاد آدم های خاصی می اندازند. ممکن است آهنگی را که سابقن دوست داشته اید کنار گذاشته باشید چون شما را یاد آدمی می اندازد که دوست ندارید به یادش بیفتید. موسیقی غمگین می تواند شما را شاد کند و موسیقی شاد می تواند شما را غمگین کند فقط به این دلیل که به لحظه ای در گذشته چنان آمیخته است که دیگر معنایش آن چیزی که به نظر می رسد نیست. 
موسیقی چیز غریبی است و مغز آدمی از آن هم غریب تر است.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۸
سورمه

این مدت اتفاقات بد زیادی افتاده بود ولی هیچکدام اشکم را اینطور در نیاورده بودند. به خصوص که از اول در جریان خبر قرار نگرفته بودم. وقتی به اینترنت وصل شدم و با تصویر پلاسکوی فروریخته مواجه شدم انگار چیزی در من فروریخت. شاید آدم بخواهد اینطور نشان دهد که فروریختن همه ساختمان ها و کشته شدن همه آدم ها به یک اندازه ناراحتش می کند اما واقعیت این نیست. وقتی ساختمانی که بارها داخلش بوده ای روی نیمکت هایش نشسته ای و به فواره های حوض هایش خیره شده ای و از مغازه هایش برای آنکه بیش از همه دوستش داری با وسواس لباس انتخاب کرده ای، فرو می ریزد، آتش می گیرد و انسان های بی گناه را با خود زنده به گور می کند قلب آدم می گیرد.
 آتش نشان ها، آتش نشان، مرگ آتش نشان ها ناراحت کننده ترین خبرهاست. آدم هایی که نه تنها هیچ تقصیری ندارند که برای نجات در محل حادثه حاضر شده اند.
 از لحظه ای که فهمیده ام چه شده بهت زده ام و لعنت می فرستم به خیلی ها. چطور ممکن است در قلب پایتخت چنین اتفاقی افتاده باشد؟ چطور ممکن است اینطور کمر به نابودی خود بسته باشیم؟ برای نابودی ما انگار هیچ ارتشی لازم نیست، ما خود بهترین نابودگران خودیم. 
در شبکه های اجتماعی می بینم که دست اندرکاران شهر با «تقصیر» دست رشته بازی می کنند. هر کسی توپ را به سمت دیگری پرت می کند تا خودش را مبرا کند. می گویند مالک ساختمان به تذکرها گوش نداده است و من نمی فهمم آنهایی که هر وقت دلشان نخواهد کسی کار کند به راحتی جوازها را باطل و ساختمان ها را پلمب می کنند چطور چنین بهانه ای می آورند و البته مدام می گویند مالکان و نمی گویند بنیاد مستضعفان و این سوال ها و ابهامات را بیشتر می کند. 
می گویند ما نمی گوییم شهردار استعفا بدهد ولی باید فلان کار و بهمان کار را می کرد و نمی گویند نظارت بر شهردار مگر کار همین شما نبوده است؟ تا حالا کجا تشریف داشتید؟ می گویند مردم چرا شهروند خبرنگاری می کنند و نمی گویند اگر انقدر جلوی جریان آزاد اطلاعات را نمی گرفتیم امروز مردم برای عکس گرفتن از بدبختی ها انقدر مشتاق نمی شدند.
 بگذریم از اینکه ما مردم هم به خودمان رحم نمی کنیم. نمی گذاریم ماشین های امدادی به صحنه برسند و من نمی توانم بفهمم این چیست که ما آن را انقدر مسخ و بی حس کرده که توانایی کنار رفتن از سر راه برای کمک به انسان های دیگر را از دست داده ایم؟ مثل آدمی که نشسته و به قتلی نگاه می کند و نگاه می کند و نگاه می کند. مثل معتادی که مغزش دیگر از همه چیز خالی است، مثل یک آدم افسرده ی بی تفاوت، مثل نمی دانم چه... 

پیوندهای مرتبط:

 مالک پلاسکو بنیاد مستضعفان است 

همه چیز درباره پلاسکو

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۲۵
سورمه