سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

دلتنگی هایت را بسپار به ولیعصر

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ

می دانید دلتنگی های من اکثر اوقات به خیابان ولیعصر بالاتر از پارک وی ختم می شود! حالا یا شهرکتاب فرشته، یا باغ هنر ایرانی یا شهرکتاب الف یا  باغ فردوس یا میدان تجریش یا .... بالاخره راه رسیدن به اینها باید ولیعصر زیبا باشد. 


دیروز یک امتحانی داشتم که تقریبن خرابش کردم. هنوز هم بابتش از خودم ناامیدم. اینکه چرا چنین موجودی هستم که نمی توانم اشتباهات یا خرابکاری هایم را ببخشم نمی دانم از کجا آب می خورد ولی اخلاق بسیار بدی است و وقتی این را بدانید و نتوانید درست رفتار کنید بیشتر هم اذیتتان می کند.


به هر حال امتحان در یکی از خیابان های بلوار کشاورز بود و شانسم این بود که بلوار کشاورز هم از آن خیابان های مورد علاقه ام است. برای همین بعد از خراب کردن امتحان حسابی مترش کردم و سری هم زدم به مغازه مبل عزلتی که عاشقش هستم. واقعن پول چیز خوبی است وقتی انقدر چیزهای زیبا برای خریدن هست. البته من یک میز تحریر زیبا در این مغازه نشان کرده ام ولی فعلن دلم نمی آید انقدر پول بابت میز تحریر بدهم! بالاخره سخت است شما حقوق یک ماهتان را در یک روز بدهید و یک میز و صندلی تحویل بگیرید.

تمام دیروز وقتی خیابان ها را متر می کردم هوا خیلی خوب بود و من به این فکر می کردم که چه حیف است که من هر روز باید بی خیال این هوای خوب بشوم و بروم سرکار!


بعد رفتم انارگل بالای میدان ولیعصر و سه تا مانتو دو تا شلوار پرو کردم ولی خدا رو شکر هیچکدام را دوست نداشتم! فقط دوتا شال خریدم که خیلی دوستشان دارم. همین طور ولیعصر را قدم زدم که شنیدم داد می زنند تجریش تجریش و چه کلامی شیرین تر از این! رفتم سوار ماشین های تجریش شدم.


واقعن تجریش یکی از بهترین جاهای دنیاست! همه چیز در تجریش هست. سنت، مدرنیته، کتاب، خوراکی، زیبایی... حتا امامزاده هم دارد. عاشق بازارچه اش هستم و آن میدان وسط بازارچه که انواع و اقسام سبزی ها و میوها به زیباترین شکل کنار هم چیده شده اند. فلفل های خوشرنگ با اندازه ها مختلف و بوی انواع ادویه ها و ترشی ها که به مشام می رسد. از بازارچه کلی زیتون پرورده خریدم. تازگی ها فهمیده ام چقدر عاشق زیتون پرورده ام. واقعن آدم هر چه روی سنش می رود قدر مزه ها را بیشتر می داند. قبلش نمی فهمی زندگی با مزه ها و عاشقشان بودن یعنی چه. 


دیروز روز خریدن شال بود. یکی از این مغازه های بازارچه هست که شال های گل گلی خیلی زیبایی دارد، دوتا شال هم از او خریدم. مادری که مرا در حال انتخاب شال دید گفت هر چه من بخرم او هم برای دخترش می خرد. چقدر مادرها خوبند. شالی را که انتخاب کرده بود نشانم داد، گفتم به نظرم رنگ شادتر انتخاب کند. یک شال خوشرنگ شیری رنگ را نشان داد و گفت اول این را برداشته، گفتم در انتخاب اولش شک نکند. معلوم بود نگران است که دخترش بپسندد یا نه. ما هیچکداممان بچه های خوبی برای مادرهامان نمی شویم، هرچقدر هم که تلاش کنیم.


برای مخاطب خاص برگ بو خریدم! اصلن نمی دانم کی قرار است بهش برسانم ولی خریدم دیگر. برای اولین بار آووکادو خریدم ببینم چه مزه است و البته یک انگشتر نقره هم خریدم برای مامان. گرچه برای مامان ها باید طلا خرید فقط.


بعد به اندازه کافی گرسنه بودم و دلم دلمه برگ مو رستوران فلوت را می خواست. می دانید فلوت کجاست؟ کنار مترو تجریش. آنجا می توانید کوفته، انواع دلمه، آش، لازانیا، ماکارونی و... بخورید و خدا را شکر کنید. رفتم 4تا دلمه برای خودم سفارش دادم. دختری ازم پرسید که چی سفارش بدهد. گفتم اینجا همه غذاهاش خوشمزه است. پرسید کتلت اینجا را خورده ام که جوابم نه بود ولی گفتم دلمه ها و کوفته اش را خورده ام و عالیند. گفتم باید با جمع بیاید فلوت تا هر کس چیزی سفارش بدهد و مزه همه غذاها را بچشد. خلاصه رفتم بالا نشستم. رستوران شلوغ بود و جا کم. دخترک هم چند دقیقه بعد آمد بالا و یک جا نشست. رفتم سر میزش و دعوتش کردم سر میز خودم. البته جای او بهتر بود و من رفتم سر میز او نشستم. دلمه برگ کلم سفارش داده بود. یکی از دلمه هایم را دادم به او و کمی از دلمه اش هم برداشتم. حرف زدیم و برایم روش پخت دلمه برگ مو را توضیح داد. ازم پرسید بچه اینجایم (منظورش تهران بود). گفتم: آره. پرسیدم: چطور؟ گفت: آخه تهرانیا آدم رو سر میزشون دعوت نمی کنن. دلم گرفت ولی نظری درباره تهرانی ها نداشتم واقعن. یاد خاطرات خوابگاه افتادم که همیشه همین ذهنیت وجود داشت که تهرانی ها، خودشان را می گیرند، برای همین طول می کشید تا یخ بین من و هم اتاقی هایم آب شود. 


خلاصه بعد از همه اینها رفتم خانه ولی واقعن حالم خوب بود و از اثرات شوم امتحان کذایی خبری نبود. خوب است آدم گاهی بچسبد به دلش و هر جا دلش رفت باهاش برود.


اینها را هم که می نویسم احتمالن تاثیر نوشته های جدید فانو است و اینکه چند وقتی است نسبت به دفتر خاطراتم بی وفا شده ام، ولی بالاخره باید بنویسم. خیلی بد است که به جای کاغذ و قلم به کیبورد و مونیتور خو بگیرم؟ خودم حس می کنم که بد باشد.

نظرات  (۱)

سورمه 
روز به روز بهتر می نویسی! آفرین...
.بنویس فقط بنویس با کیبورد با گچ یا مداد...فقط بنویس
قدم به قدم باهات آمدم 
کشاورز رو گز کردم ...تجریش...
دلمه اش هم چسبید! خانم مچکریم
پاسخ:
قربانت
خیلی چاکریم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">