سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

این روزها که به 32 سالگی نزدیک می شوم یک شادی توام با غم دارم و  اضطرابی از گذر زمان.  انگار همین تازگی ها فهمیده ام زندگی چیست و از زندگی  چیزهایی می خواسته ام و هنوز به من نداده است. البته که زندگی چیزهای باارزشی هم به من داده است، خیلی با ارزش، مثل عشق، مثل دوستان خوب، مثل حمایت خانواده، مثل احساس استقلال، حتی مثل آزادی. سی سالگی را از دوران بچگی و دانشگاه و... بیشتر دوست دارم.  اگر می توانستم زمان را همین جا متوقف می کردم در این دهه ی چهارم زندگی. گرچه کسی چه می داند شاید چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی حال و هوایشان بهتر باشد. اما من این روزها، بهتر می فهمم که همه چیز رنگش  و مفهومش با قبل فرق می کند. آدم در بچگی عمق زیبایی را نمی بیند و ارزشش را درک نمی کند. نمی فهمد یک معماری زیبا، یک خانه قدیمی، یک درخت، یک پرنده، یک گل می توانند چقدر زیبایی و حال خوش توی دل آدم بریزند.نمی داند آدم ها چقدر مهمند. در بچگی درخت و خانه و پرنده فقط درخت و خانه و پرنده اند و آدم ها بیشتر شبیه موجوداتی هستند که فقط دستور می دهند و حساسیت های درونیشان ناپیداست.

هر چه سن آدم بالاتر می رود زندگی سخت تر و آسان تر می شود. سخت تر از آن جهت که زخم ها بیشتر می شوند و اعتماد کردن سخت تر و آسان تر از این جهت که خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، مثل حرف مردم یا دغدغه چگونه به نظر رسیدن، یا خجالتی بودن، یا آب شدن یخ بین آدم ها. هر چه پیش می رویم بهتر می فهمیم که وقت کوتاه است، که خیلی نباید برای بعضی مقدمه چینی ها وقت تلف کرد و باید آنچه دوست داریم انجام دهیم و آنچه دلمان می خواهد بگوییم چون شاید بعد دیگر فرصتش پیش نیاید. با دیدن مرگ آدم ها می فهمیم هر لحظه ممکن است لحظه آخر باشد و لحظه ها مدام در نظرمان با ارزش تر می شوند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
سورمه
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۷
سورمه

داشت برایم تعریف می کرد که توی مدرسه به مادرها چه می گوید. بهشان می گوید هیچ چیز نباید برایشان مهمتر از خنده بچه هاشان باشد. می گوید صدای قهقهه ی بچه ها باید تا چهار کوچه آنطرف تر برود. بهشان گفته دوتا علامت هست که خیلی باید بهش حساس باشند و اگر این علائم را دیدند زنگ خطر برایشان به صدا دربیاید. اول اینکه چرا کودکشان نمی خندد و دوم اینکه چرا با آنها حرف نمی زند. بهشان گفته شما هی نباید بروید از بچه سوال کنید، اگر درست رفتار کرده باشید او خودش میاید و برایتان حرف می زند. بهشان گفته شماها لازم نیست طرف مدرسه را بگیرید، باید طرف بچه تان باشید. کودک باید حس کند حمایتتان را.

اینها را شبی بهم گفت که قبلش یکبار دیگر دعوا کرده بودیم و از هم عصبانی بودیم و من به خاطر خیلی چیزها مواخذه اش کرده بودم و او  برایم گفت که  این روزها  توی مدرسه این ها را  به والدین شاگردانش می گوید ولی آنوقت ها که من کوچک بودم نمی دانست که اینها مهم است.

 ناراحتش شدم. حکم کسی را داشت که دارد می گوید: ببین، دیگر نمی توانم به گذشته برگردم و چیزی را تغییر بدهم ولی دارم برای این بچه ها جبران می کنم.

 آن شب با هم گریه کردیم و من حس کردم برای جبران کردن، حتا سال ها بعد از همه ی اتفاق های هولناک زندگی، ممکن است دیر نباشد.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۶
سورمه

اینکه می گویند زمانه ی ما بدتر از زمانه های پیشین است به نظرم شوخی بی مزه ایست و احتمالن دلیلش آن است که ما امروز به دلیل وجود شبکه های اجتماعی و رسانه ها از هر اتفاقی در هرجای دنیا مطلع می شویم و این همه خبر بد با هم روی سرمان خراب می شود. وگرنه انسان قبلن هم همینقدر وحشتناک بوده است.

می توانید برای نمونه اینجا را بخوانید.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
سورمه

1. باربارا دی آنجلیس در کتاب «تو آن گم شده ام هستی» تاکیدی می کند روی تعهد. جایی از کتاب تعریف می کند که در یکی از دوره هایش از حضار تعریف تعهد را می پرسد. مردی بلند می شود و می گوید «برای فهمیدن معنای تعهد باید به گوشت و تخم مرغ فکر کنید. مرغ درگیر است در حالیکه گاو متعهد است.»

2. در فیلم «چیزهایی هست که نمی دانی» جایی مهتاب کرامتی به علی مصفا می گوید «یک زمانی می خواستی دنیا رو عوض کنی، ولی الان رفتی تو غار تنهاییت و فقط نگاه می کنی. اگه می تونستی نگاه هم نمی کردی.»

3. پدربزرگم-خدا بیامرزدش- به نظرم خیلی سال بود که رفته بود درون غار تنهاییش و فقط نگاه می کرد. نه رابطه ی صمیمانه ای با کسی داشت، نه جایی که خیلی دلش بخواهد برود، نه کاری که دوست داشته باشد انجام دهد. می توانست ساعت ها بنشیند و با خودش حرف بزند. ساکت بود، زیاد پیش نمی آمد که بخندد، و اسیر گذشته بود. هزاران بار خاطراتش را برای تک تکمان تعریف کرده بود و هر مهمان جدیدی هم که می آمد باز تعریف می کرد. در یک جایی از گذشته مانده بود انگار.


حس می کنم بخشی از وجودم مانند اوست و حالا ممکن است کل وجودم را بگیرد. من نسبت به زندگی مانند مرغ ها رفتار می کنم. هر از چند گاهی یک تخمی می گذارم و تمام. انگار آن تخم کافی است در حالیکه می دانم خیلی بیشتر از آن می توانستم انجام دهم.  خودم را تمام و کمال وقف هیچ هدفی نمی کنم.

 حس می کنم نسبت به کل زندگی شبیه کسی شده ام که در غار نشسته و نگاه می کند و گاهی آرزو می کند کاش می توانست نگاه هم نکند.  درگیر چالش ها نمی شود چون ممکن است موفق نشود. دست به عمل نمی زند چون از شکست می ترسد. امتحان نمی کند چون قبلن امتحان کرده و شکست خورده است و حالا دیگر حوصله امتحان کردن را هم ندارد. مدام به نتیجه فکر می کند و قدم از قدم بر نمی دارد.

داشتم امروز فکر می کردم یک جایی باید بر علیه این احوالم شورش کنم وگرنه من هم پیرزن منزوی و عبوسی می شوم که در تنهایی با خودش حرف می زند و هیچ کس را دوست ندارد و فقط از گذشته حرف می زند.


یک قسمت دیگری از فیلم »چیزهایی هست که نمی دانی» یکی از شخصیت ها به علی مصفا می گوید:

«قیافه‌ت نِک و ناله. از بیست‌فرسخی پیداس برزخی. اصلاً همه‌تون انگار برزخید. همه‌تون منتظرید یه‌ چیزی بشه زنده‌گیتونو از این‌رو به اون‌رو بکنه. انگار زلزله‌ست. همه ناراضی‌ان. همه هم نشستن منتظرِ معجزه. هرکی رو می‌بینی داره غُر می‌زنه. بسّه دیگه بابا. از وضع‌ت ناراضی‌ای، یه تکونی به خودت بده. عوضش کن. نمی‌تونی، می‌ترسی، ولش کن. معجزه نمی‌شه.»

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۸
سورمه

شاید یکی از چیزهایی که باعث می شود آزارگران آزار بدهند و خشونت بورزند این است که فکر نمی کنند روزی قربانی امروزشان بتواند ازشان انتقام بگیرد یا حتا صدایش را بلند کند و در صورتشان داد بزند «نه».


 آزارگران و خشونتگران اکثرشان آدم هایی مثل داعش نیستند. آنها می توانند  مادری باشند که امروز سر بچه اش داد می کشد چون خیال نمی کند روزی او هم ممکن است فریاد بلندتری بر سرش بکشد. ممکن است پدری باشد که امروز بچه اش را کتک می زند چون فکر نمی کند فردا همین بچه می تواند در برابر او بایستد. آزارگرها می توانند هر کسی باشند که به جای احترام زبان قدرت را بلدند: به تو زور می گویم چون قدرتش را دارم و تو نداری و نمی توانی جواب زورگویی هایم را بدهی. 


شاید یکی از راه های مقابله با این آدم ها یادآوری این باشد که بچه ها روزی بزرگ می شوند و ناتوان ها ممکن است روزی توانمند شوند و به قربانی ها یادآوری کنیم که راه خارج شدن از آزار دیدن شناخت خود و کار کردن  روی توانایی ها است، فهمیدن اینکه می توانیم بگوییم نه و نه گفتن همیشه آزارگران را می ترساند. می توانیم افشا کنیم و حقیقت را نشان بدهیم، به خاطر خودمان و به خاطر آدم هایی شبیه خودمان.


زنی امروز در خانه آزار می بیند و تهدید می شود که نمی تواند جدا شود چون بچه هایش را ازش خواهند گرفت غافل از اینکه بچه ها روزی بزرگ خواهند شد. کودکی  آزار می بیند، جسمش و روحش، او هم روزی بزرگ خواهد شد. و بعید است بتوان زخم ها را فراموش کرد، آنهم زخم هایی که در طول سالیان هر روز و هر روز بر پیکر آدم نشسته است و روح آدم را خراش داده است. 


کاش روزی برسد که یادمان بدهند همه آدم ها شایسته احترامند و این قانونی است که استثنا ندارد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۶
سورمه

میدون ونک سوار ون شدم. خطی بود و هنوز پر نشده بود. راننده یه مرد میان سال بود با ته ریش و عینک و سمعک و کمی ژولیده. همه که سوار شدن اومد نشست رو صندلیش و یه سبد کوچیک رو گرفت سمت ما که ردیف اول نشسته بودیم. توش آبنبات بود. بعد هم ازمون خواست دست به دست کنیم که همه مسافرها بردارن. موسیقی ماشین پینک فلوید بود، تا آخر مسیر هم همه آهنگ ها ترانه های قدیمی خارجی بودن. کرایه این مسیر رو خیلی از تاکسی ها دو هزار تومن می گیرن، اون هزار و پونصد گرفت. وسط راه تو ترافیک وقتی دید یه خانمی داره یه مردی رو روی ویلچر هل می ده و کاسه گدایی دست گرفته چندتا سکه انداخت تو کاسه اش. خلاصه این آقای راننده روز من رو ساخت. فقط همش داشتم فکر می کردم کاش یه یادگاری کوچولو تو کیفم داشتم به رسم قدردانی بهش می دادم، مثل نِل که به هر کی تو سفر کمکشون می کرد یه عروسک می داد. 

این کارای کوچیک خیلی بزرگن، خیلی.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۸
سورمه

امروز با خبر درگذشت اینانلو شروع شد. خیلی خیلی زیاد ناراحت شدم. ناراحتیم فقط از درگذشت اینانلو نبود ناراحتی مضاعفی داشتم از اینکه این یکی دو سال ازش دلخور بودم، و حالا او دیگر نبود با دلخوری یا بی دلخوری من. یکجورهایی انگار ازش خوب خداحافظی نکرده باشم، عذاب وجدان داشتم.


یاد سال ۸۶ افتادم که برنامه «مردم ایران سلام» از ساعت ۶ صبح شروع می شد و من می نشستم پای برنامه و یکی از قسمت های جالبش همین بخش اینانلو بود با آن صدای جذاب و حرف های آموزنده اش. خیلی چیزها ازش یادگرفته بودم و امروز باورم نمی شد که دیگر نباشد. 


چقدر زندگی چنین وقت هایی پوچ و بی ارزش به نظر می رسد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۶
سورمه

بعد از مدت ها چهارشنبه ای داشته ام که به جای کلاس یا فرودگاه رفته ام شهرکتاب مرکزی و هر سه طبقه اش را حسابی چرخیده ام و خرید کرده ام. گاهی به فروشنده های شهرکتاب فکر می کنم و اینکه آنها چه فکری راجع به آدم هایی می کنند که ۳ ساعت تمام می توانند بین کتاب ها پرسه بزنند. لابد عادت دارند.


قبل ترها از طبقه همکف شروع می کردم ولی انگار همکاری با مهد انقدر در من اثرگذار بوده که چند وقتی است از طبقه زیر همکف شروع می کنم. دنبال کتابی بودم درباره یلدا برای بچه ها. به زمستان و برف هم راضی بودم حتا. کتاب شعر یا داستانی برای کوچولوها با عکس های جذاب. آخرش فقط شعر ننه سرمای بهرنگ سهرابی را پسندیدم و همین! کتاب راجع به کریسمس بیشتر بود تا یلدا.

 گاهی فکر می کنم چرا نقاشی ام خوب نیست یا کاش نقاشی ام خوب بود تا خودم برای کوچولوها نقاشی می کشیدم و کتاب چاپ می کردم، اما خوب من از هنر بویی نبرده ام کلن. ولی دلم می گیرد که خردسالان ما نه درباره ی یلدا کتاب دارند، نه سنت ها آداب و رسوم ،محیط زیست، حیوانات، پرندگان و حتا ایران. این همه وقت من یک پوستر ایران که به درد بچه ها بخورد نتوانسته ام پیدا کنم. وضع نوجوان ها البته خیلی بهتر است اما برای خردسال ها چیز دندان گیری نیست یا من پیدا نکرده ام لااقل. 

البته انتشارات ایرانشناسی سه کتاب شعر خیلی جالب و عالی چاپ کرده که توصیه می کنم بخرید و به بچه های دوست و آشنا و فامیل هدیه بدهید،برای بچه هایتان که واجب است یا شاید هم برای خودتان. منتها هرجایی پیدا نمی شوند این کتاب ها. کانون هم بعضی کتاب هایش خوب است ولی آن هم باید بروید از خود کانون خرید کنید. شهرکتاب ها تک و توک کتاب های کانون را دارند. مثلن امروز کتاب سگ سانان علی گلشن را در شهرکتاب مرکزی دیدم. چقدر کتاب فوق العاده ایست. من برای خودم قبلن یکی خریده ام! واقعن به نظرم بعضی از این کتاب ها برای آدم بزرگ ها هم هست. مثلن امروز یک کتاب خریدم به نام محیط زیست به روایت بریتانیکا. کلی مطلب داخلش هست که من درباره شان چیزی نمی دانستم و پر از تصویر است. بله! من هنوز خیلی به کتاب های عکس دار علاقه دارم!


چندتا ورق سفید خیلی بزرگ هم خریدم. می خواهم بدهم بچه های مهد دسته جمعی رویشان نقاشی بکشند. تا به حال این کار را امتحان نکرده ایم اما فکر کنم بچه ها خوششان بیاید. من اگر بودم خوشم می آمد روی کاغذ به این بزرگی نقاشی بکشم!

بعد رفتم طبقه بالای همکف که صنایع دستی می فروشد (با کتاب های خارجی امروز کاری نداشتم). هدیه ی یلدایی کوچکی برای دوست بزرگی خریدم. صنایع دستی شهرکتاب به نظرم گران است و انگار اطلاع درستی از اینکه هر کدام از کجا آمده ندارند. مثلن کاسه هایی دارند با نقش ماهی که من حدس زدم متعلق به شهررضا باشند اما کسی چیزی نمی دانست و گفتند فکر کنند متعلق به یزدند.

طبقه همکف را گذاشته بودم برای آخر کار، مثل ته دیگ که می گذارمش برای آخر غذا. وای! مدتی بود دنبال کتاب سرگذشت پنجاه کنشگر اقتصادی ایران بودم و روی میز کتاب های جدید دیدمش و کلی خوشحال شدم. البته سال ۹۳ چاپ شده است اما نمی دانم بین جدیدها چه می کرد. در این کتاب درباره خیلی ها صحبت شده است از جمله امین الضرب، معین التجار بوشهری، حاج طرخانی، حاج فاتح، خاندان خسروشاهی، خاندان لاجوردی، ابوالحسن ابتهاج و خیلی های دیگر که هر کدامشان کلی جذابند.
سریال شهرزاد قسمت نهم را خریدم و کتابی درباره یلدا. جای شکرش باقیست که برای بزرگسالان کتابی درباره ی یلدا هست. 


از اینکه نشریه زنان امروز را در شهرکتاب مرکزی دیدم خیلی خوشحال شدم. قبلن نمیاوردش گویا یک گیر و گوری داشت با زنان امروز که خدا رو شکر حل شده انگار. 


حالا بعد از مدت ها ساعت ۱۲ شب یک چای داغ با خرما و گردو خورده ام و اینها را می نویسم و یک آهنگ خوب از چارتار گوش می دهم که امروز در شهرکتاب مرکزی انقدر پخش شد، تازه فهمیدم چقدر خوشم میاید ازش و وای به وقتی که از آهنگی خوشم بیاید. تا الان بیست باری گوشش داده ام به یاد مخاطب خاص عزیز عزیزم.


و البته یاد قدیم ها افتاده ام که تا صبح بیدار می ماندم و صبح ها می خوابیدم و راستش دلم برای آن وقت ها تنگ شده و دارم فکر می کنم چه کاری می شود برای خودم دست و پا کنم که بشود نصف شب ها را در سکوت سحر کرد و کتاب خواند و چیز نوشت و موسیقی گوش داد و صبح خوابید.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
سورمه



پرنده ها موجودات خارق العاده ای هستند و قدرت پروازشان آدم را به حسرت وا می دارد. یک جورهایی نماد آزادی اند چون می توانند پر بزنند و به هرجا دلشان خواست بروند.


درباره پرنده ای به نام بادخورک جستجو می کردم که جایی خواندم این پرنده به آفریقا مهاجرت می کند و گاهی ممکن است جوجه ی تاز متولد شده قدرت پرواز نداشته باشد، در نتیجه پدر و مادر مهاجرت می کنند و جوجه وقتی قدرت پرواز پیدا کرد می پرد و یکراست می رود آفریقا! یعنی نمی رود آن دور و بر بگردد یا تمرین پرواز کند، پرواز که شروع شد مقصدش آفریقاست، بدون اینکه کسی به او یاد داده باشد. 


اما غیر از این فکر می کردم که خوش به حال پرنده ها که مرز ندارند*، که می توانند پرواز کنند و از روی کلی کشور رد شوند و برسند به آفریقا یا هر جای دیگری و کسی ازشان گذرنامه نمی خواهد یا لازم نیست پناهنده شوند.


* پرنده ها هم قلمرو دارند که البته بیشتر در فصل جفت گیری معنا می دهد.

توضیح تصویر: بادخورک معمولی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۸
سورمه