سورمه

سورمه
سورمه نام شخصیت زنِ کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی است که من اینجا آن را قرض می گیرم.
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

برای آشنا شدن با سند 2030 یونسکو که اهداف توسعه پایدار را مدنظر قرار داده است می توانید سند انگلیسی و ترجمه فارسی آن را از دانلود کنید. دوره خوبی هم خواهد بود برای آشنایی با مفهوم توسعه پایدار در دنیا. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۷
سورمه


ما فراموشکار و خوش خیالیم. لازم است چیزهایی را برای خودمان دوره کنیم و البته چیزهایی هم هست که بهمان نگفته اند. به هر حال به خصوص ما پایتخت نشین ها از جنگ دور بوده ایم. به نشان افتخار بمب هایی هم برایمان ریخته شده است اما آوارگی و مهاجرت و در به دری جنگ را نچشیده ایم و ترسی که شهرهای جنوب غرب و غرب کشور تجربه کرده اند نفهمیده ایم و بعدها هم نخواستیم یا نخواستند که بفهمیم. چیزی هم اگر نشان کسی داده اند مردان جبهه بوده است و خط های مقدم جنگ و نه زندگی آدم های معمولی مثل خودمان که زیر آوار له و لورده شده اند یا زیر خمپاره زن یا شوهرشان را از دست دادند یا در به در و آواره شهرها شده اند. ما کمتر درباره اردوگاه های جنگ زدگان خودمان شنیده ایم بیشتر شاید اردوگاه های آوارگان سوری را دیده باشیم و شاید فکر کرده ایم که جنگ متعلق به همسایه است. لابد سوری ها هم روزی اینطور فکر می کرده اند. به هر حال گویی کسانی در این سرزمین هستند که فکر می کنند جنگ چیز خوبی است. شاید برای آنها منفعتی داشته است یا شاید با آن شرایط بهتر می توانند کنار بیایند. شاید صلح را بلد نیستند. نمی دانم. اما ما مردم شاید فقط فراموش کرده باشیم بدی و وحشتناکی جنگ را. خانمان براندازی و بی رحمیش را. شاید در زمان صلح،جنگ بسیار دور به نظر می رسد. اما اگر نگاهی به مکان کشورمان روی کره جغرافیا بیندازیم و کمی در خاطراتمان بگردیم و بعد هم به بعضی آدم های دور و برمان یا کسانی که این روزها تلویزیون بیشتر نشانشان می دهد گوش بدهیم، بهتر بفهمیم که جنگ می تواند خیلی هم دور نباشد. ولی خوب به قول بعضی ها مردم را نباید جنگ ترساند! 
با این مقدمه بخش هایی از کتاب زمین سوخته احمد محمود را اینجا می گذارم...

بمباران اهواز، عکاس: محسن شاندیز

چهره شهر عوض شده است. مردم، گروه گروه، خانه ها را ترک می کنند و با هر وسیله ای که به دستشان می افتد از شهر خارج می شوند. گروه کثیری پیاده راه افتاده اند. بار و بندیلشان را رو سر گرفته اند و در حاشیه جاده شوشتر، بی آنکه مقصدی داشته باشند، به طرف بیابان می روند. گاری های دستی، دوچرخه ها، چارچرخه ها، مملو از وسایل زندگی است. دو شب پی در پی است که بغداد وحشت ایجاد کرده است. رادیو بغداد تهدید می کند که شهرهارا خواهد کوبید. گوینده بخش فارسی رادیو بغداد، باد به گلو می اندازد  و از مردم شهرهای خوزستان می خواهد که اشیا سبک وزن و گران قیمت خود را بردارند و هرچه زودتر شهرها را تخلیه کنند. خبر موشک هایی که مردم دزفول را زیر آوار مدفون کرده است، رنگ تند خشونت، بی رحمی و ناجوانمردی به تهدید رادیو بغداد می زند. رادیو تهران می گوید که در انفجار موشکی دزفول هفتاد نفر شهید و سیصد نفر زخمی شده اند.



جنگ زده ها در غرب ایران، عکاس: علی هاشمی

مردم تو دشت ولو شده اند. کنار رشته های لوله، با پتو، جاحیم و یا هر چیز دیگر سایبانی افراشته اند و جل و پلاسشان را پهن کرده اند. هر ماشینی که قصد خروج از شهر دارد، همه کس، بی هیچ رودربایستی به ماشین آویزان می شود. فریاد و فحش و فضیحت راننده ها به گوش کسی فرو نمی رود. رو جاده آسفالتی که به رامین و ملاثانی می رود، سیاهی می زند. انبوه مردم مثل مور و ملخ تو هم می لولند. فریاد بچه ها، بوق اتومبیل ها و همهمه مردم قاطی شده است.


جنگ زده های بستان، عکاس: محمد فرنود
مردم با دست خالی از خرمشهر گریخته اند. خانه و زندگی شان را رها کرده اند و حالا، سرگردان، بی اینکه بدانند به کجا می روند، بچه های خردسال را به دوش گرفته اند و تشنه و گرسنه و گرمازده راه می روندتا از پا درآیند. دولت اعلام کرده است که برای جنگ زدگان، اردوگاه  برپا خواهد کرد.



بمباران هوایی شوش، عکاس: غلامرضا دادبین
آبادانی ها و خرمشهری ها، تو اهواز سرگردانند. دسته به دسته و گله به گله، با بار و بنه، در بدر و بی هیچ سرپناهی، اینجا و آنجا، نشسته، خوابیده با لب های خشک و چهره های سوخته از آفتاب و پاهای پرآبله و بی هدف، ویلان و سرگردانند.
-        آبادان دیگه چیزی ازش نمانده
-        بریم را کوبیدن

-        بوارده را کوبیدن

-        پالایشگاه را کوبیدن
-        همه جا آتش
-        همه جا خون
-        دود
-        باروت
-        


اهواز بعد از بمباران هوایی، عکاس: غلامرضا دادبین
بی آبی، بی برقی و بی غذایی، مردم آبادان را زله کرده است. فرودگاه آبادان را زده اند. خسروآباد را زده اند. پالایشگاه یکپارچه دود و آتش است.
-        کی می فهمه من چه دردی می کشم؟
-        وقتی خونه م به آتش کشیده می شه!

-        وقتی بچه هام هراسان میشن!

-        ...


بمباران بیمارستانی آبادان، عکاس: بهمن جلالی
گلوله توپ زده است و دیوار اتاق عمل بیمارستان شماره دو را درهم کوبیده است.
مجروحین جنگ، با دست ها و پاهای بریده، خودشان را از رو تخت ها پرت می کنند و کشان کشان تا پناهگاه وسط حیاط بیمارستان می روند. زخم ها سرباز می کند و خونریزی می شود و بیمارستان بهم می ریزد.


خانواده آبادانی در پناهگاه. عکاس:سعید صادقی
ها سلمان... چرا برگشتی؟
سلمان خسته است. حال حرف زدن ندارد. پیرتر به نظر می رسد. موی سفیدش بیشتر شده است. استخوان گونه هایش بیرون زده است.
چرا برنگردم؟... تو می دونی تو اردوگاه زندگی کردن یعنی چی؟... مثل غربتی!... مثل کولی، هر روز یه جا، هر هفته یه جا. از ئی شهر به اون شهر. تا آدم بخواد جا بیفته و با محل آشنا بشه مثل اجل معلق بالاسر آدم سبز می شن که یالا باید جمع کنین برین جیرفت، برین کرمان، زنجان، مشهد، تبریز... آدم از جان خودش سیر می شه! آدم ذله می شه!
...
باید بری تا بفهمی. جنگ زده مثل مهمون، سه روز اول محترمه. بعد، مثل مرده یواش یواش بو می گیره و می شه سربار جامعه!... روزای اول مثلاً تو یه مدرسه جاش می دن. غذاش می دن. از مسجد مقرری ماها نه بهش می دن. چند روز که گذشت اول غذا قطع می شه. بعد تلفن مدرسه را قطع می کنن. بعد برق. بعد مقرری و اگر یه کم بی زبان باشی آبش را هم می برن. تا حرف بزنی می شی مفت خور سربار جامعه. یه ریزه بیشتر حرف بزنی می شی بادکنک!
بادکنک؟! بادکنک دیگه چیه عبد؟
هیچی!... میگن جنگ زده ها شهر و متورم کردن! ورمش کردن! بادش کردن! آخر دست اگه بگی بابا ما هم آدمیم، روزی برای خودمان کاری داشتیم، حرمتی داشتیم، جا و مکانی داشتیم... زبانم لال، میشی ضد انقلاب!... من قربان همی گلوله توپ می رم. قربان همی خمسه خمسه... بهتر از اینه که بشم ضد انقلاب!


قربانیان بمباران هوایی عراق در زیوه. عکاس: سیف الله طاهری
نرگس از در بدریهاش حرف می زند. از تنگ ملاوی. از اردوگاه جنگ زدگان و از گل محمدش.
چی بگم خواهر... گل محمدم از سرما مرد. خناق گرفت. نمیدونم، سیاه سرفه... شایدم از سرما مرد!.. ما که مال گرمسیریم اونجا نمی تونیم زندگی کنیم. گل محمدم شب تاسحر مثه کوره سوخت. سحر، وقتیکه هوا گرگ و میش بود تسلیم کرد... سرد شد!
از حرف هایش دستگیرم می شود که قدم به قدم با چهارتا بچه قد و نیم قد و شکم برآمده، رفته است تا رسیده است به اردوگاه جنگ زدگان و دستگیرم می شود که تو چادر زندگی کرده است با چند تخته پتو و یک وعده غذا، که شکم بچه ها سیر نمی شده است و هوای سرد ملاوی.

از کتاب زمین سوخته، نوشته احمد محمود، انتشارات معین 

پ.ن: انتخاب عکس ها از من است و لزوما ارتباطی بین عکس و نوشته نیست، غیر از اینکه همه مربوط به جنگ هشت ساله ایران هستند.

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۴۹
سورمه

امشب فیلم ماجرای نیمروز را دیدم. فیلم احتمالا برای آنها که آن سال ها را دیده اند و آنهایی که ندیده اند جلوه متفاوتی خواهد داشت. گرچه آنقدر گریم ها و طراحی صحنه و لباس خوبست که آنها را که دیده اند به تمجید وا خواهد داشت و برای آنها که ندیده اند فرصتی فراهم می آورد برای دیدن. 
نمی دانم واقعن علاقه به تصویر کشیدن ماجراهای مجاهدین خلق بیشتر شده یا فضای بازتر این مجال را فراهم کرده است. تاریخ انتشار کتاب گود سال 1393 است. من خبر ندارم که در ارشاد مانده بوده یا نه. فیلم سیانور  در سال 1394 و ماجرای نیمروز در 1395 ساخته شده اند. همه این محصولات که به تاریخ معاصر نگاه کرده اند حالم را خوب می کنند، من را وادار به جستجو می کنند و باعث می شوند در اینترنت به دنبال اسامی و مهم تر از آن واقعیت بگردم و البته احساس حماقت نکنم. حتما کتاب ها و فیلم های دیگری هم هست که من از آنها بی خبرم ولی حداقل در این سه مورد به نظرم نتیجه ی کار بسیار خوب بوده است. حیف است اسم فیلم خوب ایستاده در غبار را نبرم که درباره مجاهدین نیست ولی مستندواره ای  جالب درباره یکی از فرماندهان جنگ است.
جالبتر اینکه برخی از دست اندر کاران اصلی این محصولات در نیمه ی آخر دهه پنجاه و نیمه اول دهه شصت متولد شده اند. برای مثال مهدی افشار نیک نویسنده رمان گود متولد 1355، محمد حسین مهدویان کارگردان ماجرای نیمروز متولد  1360،بهروز شعیبی کارگردان فیلم سیانور متولد 1358 و  سید محمود رضوی تهیه کننده سیانور و ماجرای نیمروز متولد سال 1359 هستند. به نظر می رسد نسلی که آن روزها به دنیا آمده خیلی کنجکاو است که از حقیقت آن سال ها سر در بیاورد. 
دلیلش را شاید بشود حدس زد. نسلی که تا حدی برخی از فضاهای آن دوران را در بچگی تجربه کرده یا از طریق پدر و مادر و دایی و خاله و اقوام دیگر درگیر بعضی اتفاقات آن دوران شده، پدر و مادرش همان هایی بودند که انقلاب کردند یا با آن مخالف بودند، جنگ را تجربه کردند و حتا در آن کشته شدند یا کشته دادند یا به طیف های مختلف سیاسی آن زمان وابستگی هایی داشتند. اما هیچوقت  نخواستند یا نتوانستند برای کودکانشان بسیاری از مسائل آن دوران و تناقض های موجود در آن را توضیح بدهند یا شاید هم توضیحی نداشتند. همه اینها گیجی و سردرگمی را در بچه های این نسل پدید آورد و مدارس هم به جای کمک به حل و توضیح مسائل در کتاب های تاریخ خود بیشتر به این سردرگمی با نگاه تک بعدی دامن زد. در نتیجه آنها امروز به دنبال یافتن پاسخ ها و همین طور ارائه خوانش خودشان از اتفاقاتی هستند که همیشه یک سویه و مغرضانه یا بدون توضیح کافی بهشان نمایش داده شده بود. اقبال عمومی به سمت این فیلم ها و کتاب ها هم شاید نشانه همین کنجکاوی در نسلی باشد که دوست دارد واقعیت ها را بداند بدون اینکه شعورش را دست کم گرفته باشند. 
امیدوارم این روند ادامه داشته باشد، مطمئنن دیدن و شنیدن نگاه های مختلف، تحمل ها را بالا خواهد برد و شکیبایی را بیشتر خواهد کرد و اینها یعنی حرکت به سمت صلح بیشتر بین مردمانی با عقاید مختلف.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۷
سورمه



ساعت چهار و نیم صبح برق رفت. برق که می رود آب هم می رود و گاهی تلفن (مثل امروز) و تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود که برق آمد. جدود ده روز پیش هم این اتفاق افتاده بود و در بعضی مناطق اهواز تا 8 شب همچنان ادامه داشت. علتش خاک نشسته روی ترانس های برق عنوان شد که به دلیل باران و مه به گل تبدیل شده و در ترانس ها مشکل ایجاد کرده است.
من اما نمی توانم اینها را بپذیرم. این چندسال اخیر طوری با مشکل ریزگردها برخورد می شود که انگار مساله جدیدی است. البته در ایران تا وقتی موضوعی به پایتخت کشیده نشود جدی گرفته نمی شود. پدیده خاک هم وقتی دیده شد که پایش به تهران باز شد و گرنه من به عنوان دانشجویی که از سال 81 در اهواز سکونت داشته می توانم ادعا کنم که به چشم خاک را در همان سال ها هم دیده ام. بله خیلی کم رخ می داد اما رخ می داد و اگر برایش از همان زمان برنامه ریزی صورت می گرفت امروز به فاجعه تبدیل نمی شد.
 اما ترانس های برق، کسی نیست که در اهواز زندگی کرده باشد و به یاد نداشته باشد انفجار ترانس ها در زمان های باران های سیل آسای اهواز یا در گرمای شدید را. چیزی که نمی فهمم این است که من به عنوان یک غیر اهوازی که چندین سال در اهواز زندگی کرده و می کند این را فهمیده ام که برق اهواز مشکلی دارد. از 15 سال پیش اینطور بوده و آدم فکر می کند لابد 15 سال برای ارتقا، تعمیر یا بهینه سازی زیرساخت های برق یک شهر کافی باشد. این ها موضوعاتی نیستند که به دولت خاصی مربوط باشند. درد این است که خوزستان استان فقیر یا دور افتاده ای هم نیست. نفت ایران را تامین می کند و یکی از پر تردد ترین فرودگاه های کشور را دارد و مسئولین بارها و بارها به این استان آمده اند. حداقل می توانند مسئولین چنین استانی را از مدیران قدرتمندتر و با تدبیرتر انتخاب کنند. خوزستان همان استانی است که ما برای نجاتش از دست دشمن شهدای زیادی دادیم. آنها که جان دادند تا خاکمان را پس بگیرند از ما انتظار بیشتری برای آباد کردن این خاک دارند. کم کم به سالگرد 30 سالگی اتمام جنگ نزدیک می شویم. 30 سال زمان زیادی است، خیلی زیاد، انهم برای کشوری که فقیر نیست. آنهم برای استانی که شاید وجود نفت زیبایی های دیگرش را برای اغلب ما پنهان کرده ولی دارای طبیعت زیبا، تالاب های مهم، تنوع زیستی بسیار، خاک حاصلخیز و میراث فرهنگی با اهمیت است و البته مردم فوق العاده مهربانی هم دارد. با همه اینها به دلیل سو مدیریت ها و بی تفاوتی ها باید در شرایطی شبه جنگی به سر ببرد، بدون آب و برق و تلفن، در حالی که همه جا پوشیده از خاک است و مردم همه ماسک به صورت دارند. در سال 95 اهواز همچنان جنگ زده است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۵
سورمه

این مدت اتفاقات بد زیادی افتاده بود ولی هیچکدام اشکم را اینطور در نیاورده بودند. به خصوص که از اول در جریان خبر قرار نگرفته بودم. وقتی به اینترنت وصل شدم و با تصویر پلاسکوی فروریخته مواجه شدم انگار چیزی در من فروریخت. شاید آدم بخواهد اینطور نشان دهد که فروریختن همه ساختمان ها و کشته شدن همه آدم ها به یک اندازه ناراحتش می کند اما واقعیت این نیست. وقتی ساختمانی که بارها داخلش بوده ای روی نیمکت هایش نشسته ای و به فواره های حوض هایش خیره شده ای و از مغازه هایش برای آنکه بیش از همه دوستش داری با وسواس لباس انتخاب کرده ای، فرو می ریزد، آتش می گیرد و انسان های بی گناه را با خود زنده به گور می کند قلب آدم می گیرد.
 آتش نشان ها، آتش نشان، مرگ آتش نشان ها ناراحت کننده ترین خبرهاست. آدم هایی که نه تنها هیچ تقصیری ندارند که برای نجات در محل حادثه حاضر شده اند.
 از لحظه ای که فهمیده ام چه شده بهت زده ام و لعنت می فرستم به خیلی ها. چطور ممکن است در قلب پایتخت چنین اتفاقی افتاده باشد؟ چطور ممکن است اینطور کمر به نابودی خود بسته باشیم؟ برای نابودی ما انگار هیچ ارتشی لازم نیست، ما خود بهترین نابودگران خودیم. 
در شبکه های اجتماعی می بینم که دست اندرکاران شهر با «تقصیر» دست رشته بازی می کنند. هر کسی توپ را به سمت دیگری پرت می کند تا خودش را مبرا کند. می گویند مالک ساختمان به تذکرها گوش نداده است و من نمی فهمم آنهایی که هر وقت دلشان نخواهد کسی کار کند به راحتی جوازها را باطل و ساختمان ها را پلمب می کنند چطور چنین بهانه ای می آورند و البته مدام می گویند مالکان و نمی گویند بنیاد مستضعفان و این سوال ها و ابهامات را بیشتر می کند. 
می گویند ما نمی گوییم شهردار استعفا بدهد ولی باید فلان کار و بهمان کار را می کرد و نمی گویند نظارت بر شهردار مگر کار همین شما نبوده است؟ تا حالا کجا تشریف داشتید؟ می گویند مردم چرا شهروند خبرنگاری می کنند و نمی گویند اگر انقدر جلوی جریان آزاد اطلاعات را نمی گرفتیم امروز مردم برای عکس گرفتن از بدبختی ها انقدر مشتاق نمی شدند.
 بگذریم از اینکه ما مردم هم به خودمان رحم نمی کنیم. نمی گذاریم ماشین های امدادی به صحنه برسند و من نمی توانم بفهمم این چیست که ما آن را انقدر مسخ و بی حس کرده که توانایی کنار رفتن از سر راه برای کمک به انسان های دیگر را از دست داده ایم؟ مثل آدمی که نشسته و به قتلی نگاه می کند و نگاه می کند و نگاه می کند. مثل معتادی که مغزش دیگر از همه چیز خالی است، مثل یک آدم افسرده ی بی تفاوت، مثل نمی دانم چه... 

پیوندهای مرتبط:

 مالک پلاسکو بنیاد مستضعفان است 

همه چیز درباره پلاسکو

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۲۵
سورمه

امروز تولد احمد محمود بود نویسنده ای که هنوز هم آنقدر که باید نشناخته ایم و داستان هایش را نخوانده ایم. 
خیلی ها اعتقاد دارند که بهترین کتاب احمد محمود کتاب همسایه هاست، من اما فکر می کنم دلیل این انتخاب حجیم بودن و ناشناخته ماندن کتاب مدار صفر درجه است. این ناشناختگی آنقدر زیاد است که وقتی اسم کتاب را می شنوند فکر می کنند داستان کتاب همان داستان سریال مدار صفر درجه است و این دو را بهم ربط می دهند در حالیکه این دو هیچ ربطی بهم ندارند. ریزه کاری ها و زیبایی های کتاب مدار صفر درجه آنقدر زیاد است که می توان با آن زندگی کرد و به خصوص برای کسانی که در اهواز زندگی می کنند یا تا حدی این شهر را می شناسند این زیبایی ها چند برابر می شود چون بعد از کمی خواندن متوجه می شوند که همه مکان ها واقعی است، فقط زمان به عقب برگشته و اهواز بین سال های دهه سی تا پنجاه در برابر شما خودنمایی می کند و این بسیار هیجان انگیز است.
کتاب دیگری که به نظرم خیلی کم خوانده شده زمین سوخته است. کتابی که محمود آن را در سال های اولیه جنگ نوشت در حالیکه برادرش را در جنگ از دست داده بود. کتاب زمین سوخته با خوانش متداولی که  از جنگ دیده و شنیده ایم متفاوت است. داستانی که مثل همه کتاب های محمود داستان نیست و انگار همه چیز واقعی است. داستان این بار در جبهه ها نمی گذرد بلکه داستان مردمی است که در اهواز زندگی می کنند و زمزمه های جنگ را می شنوند و بعد آن را با پوست و خونشان لمس می کنند. قصه مردمی که هنوز هیچ کجا تصویر نشده است و درباره اش حرف زده نمی شود. مردمی که خیلی هاشان ماندند و خیلی هاشان مجبور شدند به ماندن و آنها هم که رفتند اغلب مهمان نوازی ندیدند و زخم زبان ها شنیدند. خیلی ها بعد نوشتن این کتاب احمد محمود را به شتابزدگی متهم کردند اما شاید امروز نظر دیگری داشته باشند. زمین سوخته کتابی است سراسر ضد جنگ که روایتی کمتر شنیده شده از مردمی ارائه می کند که همیشه برای ما تنها گوشه کوچکی از زندگیشان تصویر شده است.
احتمالا احمد محمود به این دلیل کمتر شناخته و خوانده شد که اهل هیاهو نبود. اهل کار بود. اهل مدروز و سخنرانی و خودی نشان دادن نبود، خودش بود و این خود بودن انگار برای ما کمتر ارزشمند است و برای بعضی ضد ارزش. شاید برای همین بود که محمود جایزه ای را که حقش بود نتوانست به خانه ببرد. ولی از آن تلخ تر ما مردمیم که خوب های کم هیاهوی سرزمینمان را نمی شناسیم و قدر نمی دانیم. 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۳
سورمه

ای زنان خارج از ایران از این به بعد ورزشکارای ایرانی رو دیدین چادر سرتون کنید که ورزشکارای ما مشکلی نداشته باشن! اصن عکس نگیرید! چه کاریه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۱
سورمه

یک سالی که با مهدکودک همکاری کردم به این نتیجه رسیدم که عصر مدرن ممکن است خیلی چیزها را برای ما ایرانیان بدتر کرده باشد و انگار ما از هر چیز بدترین نتیجه را می گیریم. 
آن اوایل که مهد شرکت به من سپرده شد چیزهایی دیدم که باورم نمی شد. یکی از آنها، وقایع ساعت ناهار بچه ها بود. تلویزیون بزرگی در ناهارخوری بچه ها قرار داشت. موقع ناهار مربی میز ناهار را می چید. بچه ها می نشستند پشت میز. مربی برایشان غذا می کشید. تلویزیون را روشن می کرد و بعد می رفت با بقیه مربی ها سر میز دیگری غذا می خورد. تلویزیون کمک می کرد بچه ها موقع ناهار سر و صدا نکنند و مزاحمت کمتری برای ناهار خوردن مربیان ایجاد کنند. ناهار که تمام می شد بچه ها ظرف هایشان را همانطور می گذاشتند روی میز و می رفتند دست هاشان را می شستند و برای خواب ظهر آماده می شدند. همه اینها را مادرها هم می دیدند و من اعتراضی از آنها ندیدم. حتا دیده بودم مادرانی که برای ناهار دادن به بچه های کوچکتر به مهد شرکت می آیند گاهی همان استفاده را از تلویزیون می کنند، ساکت کردن بچه.
از اولین کارهایم غدغن کردن تلویزیون در زمان ناهار بود و بعدها کلن تلویزیون را از آن اتاق جابه جا کردم و فقط هفته ای دوساعت اجازه استفاده از آن را دادم. اما در مرحله بعد قرار شد بچه ها در چیدن و جمع کردن میز ناهار سهم خود را انجام دهند. چیدن میز را بر اساس جدولی نوبتی کردیم و هر روز دو نفر از بچه ها با هم میز را می چیدند و خیلی هم این کار را دوست داشتند. اما جمع کردن میز دیگر نوبتی نبود. بعد از تمام شدن غذا سطل زباله و تشت آب کوچکی را کنار میز ناهار خوری می گذاشتیم. هر بچه باید ته بشقابش را در سطل می ریخت و بعد بشقابش را می گذاشت در تشت آب که خیس بخورد تا بعدن به راحتی توسط خانم خدمات مهد شسته شود. اتفاقی افتاد که من انتظارش را نداشتم، بعضی مادرها به این کار اعتراض کردند. گفتند وظیفه مربی  و خدمات مهد است که میز را بچیند و جمع کند. 

امروز رفته بودم مجتمع کوروش. در فودکورتش غذا خوردم. در آن طبقه شما می توانید سینی غذایتان را ببرید و هر جا دلتان خواست بنشینید و همه جا سطل زباله های بزرگی هست که می توانید بعد از اتمام غذا، زباله های سینی تان را در آن ها بریزید و بعد سینی را بالای سطل در جایی که در نظر گرفته شده قرار دهید. ولی اغلب افراد چنین نمی کردند. آنها سینی و ته مانده غذا یا نوشیدنی شان را روی میز باقی می گذاشتند و خدمات باید می آمد و سینی ها را جمع می کرد و زباله ها را در سطل می ریخت.
من آن روزها که مادرها به ماجرای چیدن و جمع کردن میز اعتراض کردند تعجب کردم ولی امروز فهمیدم تعداد آنها بیش از آن است که فکر می کنم. 
نمی دانم این تاثیر مدرنیته است؟ ما فکر می کنیم زندگی مدرن یعنی کسی یا کسانی دنبال ما راه بیفتند و زباله هایمان را برایمان جمع کنند و کارهایمان را برایمان انجام دهند؟ مدرن بودن یعنی پولی شدن همه چیز؟ از خالی کردن سینی مان در سطل زباله تا دانشگاه و مقاله و کتاب و پایان نامه و لابد عشق و علاقه و صمیمیت؟ 


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۰
سورمه

چیزی که بیشتر از همه عذاب آور است این ناتوانی است. ناتوانی در کاری کردن برای آدم ها. حتا توصیه هم نمی توانم بکنم. بگویم چه؟

آمده پیشم  می گوید مانده بین دوراهی که نه، چهاراهی! یکی از خدماتی های شرکت است.  می خواهد یک کاری کند ولی نمی داند بکند یا نه. خیلی مبهم حرف می زند. ادامه که می دهیم کم کم می پرسد به گنج اعتقاد دارم یا نه؟ می فهمم دارد از زیرخاکی حرف می زند. ایران پر است از این زیرخاکی ها.

گیلانی است. شرکت ما اغلب نیروهایش یا گیلانی اند یا ترک. گویا در منطقه شان از این زیرخاکی ها زیاد پیدا می شود و می برند می فروشند. شعارهای اخلاقی می دهم که این ها برای همه مردم ایران است و باید به میراث خبر بدهد و این حرف ها. برایم تعریف می کند که نیروهای مختلف  نمی گذارند این زیرخاکی ها به دست اهلش برسد و غنایم همانجا تقسیم می شود. حتی می گوید با لودر از زمین خمره بیرون می کشند وانگار نه انگار. می گوید وقتی آنها دارند می برند چرا من نبرم. این سوالی است که این روزها خیلی می شنوم.

بعد از وضعیت زندگیش می گوید. از اینکه خودش و زنش هر دو کار می کنند. از دختر بزرگش که رشته اش گرافیک است و خرج لوازم مورد نیاز رشته اش زیاد. از بچه پنج ساله اش حرف می زند که از صبح تا ساعت دو که خواهرش از مدرسه برگردد در خانه تنهاست! مبهوت می شوم. چه باید بگویم؟

-چرا مهدکودک نمی فرستیش؟

-هیچ مهدکودکی ساعت 6 صبح باز نیست. شرکت ماهم که فقط بچه  های خانم ها را می پذیرد. خرج پرستار بچه هم زیاد است، نمی توانم بدهم.

می گوید تلویزیون را از صبح روشن می کنند برای بچه، دو گوشی موبایل هم می دهند دستش که اگر شارژ یکی تمام شد دیگری شارژ داشته باشد. می گوید دوتا کفتر هم خریده است و گذاشته است خانه که همبازی بچه اش باشند. اینها را که می گوید تمام قواعد اخلاقی ام رنگ می بازند. چطور باید درباره درست و غلط حرف بزنم؟

از مسافر کشی بعد از تایم شرکت می گوید و اینکه خسته و کوفته می رسد خانه و تازه آن موقع بچه پنج ساله اش دلش می خواهد بازی کند. کسی نبوده ببردش بیرون برای دویدن. می گوید نمی شود بچه را برای اینکه می خواهد بدود کتک زد.

بچه های بیچاره ی  پنج ساله ی شهر. فکر می کنم چندتا بچه دارند اینطور بزرگ می شوند؟ تک وتنها توی خانه با آموزه های فوق العاده تلویزیون ملی و گوشی های موبایل. نقطه مثبتش احتمالن کفترها هستند.

فکر می کنم به همه سازمان ها و نهادهای موجود در ایران. واقعن دارند چه کار می کنند؟ حالا اگر موضوع دیگری بود همه شان صف می کشیدند برای استنطاق و بررسی و سوال و جواب ولی اینجور وقت ها انگار اصلا وجود ندارند. لابد اگر آماری هم فردا پخش شود از زیرخاکی های دزدیده شده یا کارگرانی با انواع آسیب های روحی یا زن و شوهرهای خسته یا بچه های مشکل دار. ایراد فقط از آنانی است که آمار را پخش کرده اند. می شود ازشان شکایت هم کرد حتی و انداختشان زندان.

گاهی فکر می کنم ما خیلی سال است که در فضایی پر از گند و کثافت داریم دست و پا می زنیم و اتفاقن فرو هم نمی رویم که همه چیز تمام شود و راحت شویم. فقط دست و پا می زنیم و دست و پا می زنیم و دست و پا می زنیم.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۵
سورمه

امروز مطلبی خواندم درباره لزوم پرداختن به آسیب های اجتماعی در برنامه ششم توسعه. اصل مطلب خیلی هم به جا و معقول بود اما چیزی که در این خبر نظرم را جلب کرد استفاده از واژه ی «هم باشی سیاه» بود، می دانید که، به جای «ازدواج سفید». هم بامزه بود هم جالب. داشتم تصور می کردم یک بنده خداهایی مجبور شده اند چقدر فکر کنند تا به این واژه برسند. لابد بعدش هم که کلی زحمت کشیده اند بخشنامه شده به همه مدیران و روسا که مبادا زبانم لال بگویید ازدواج سفید، درستش همباشی سیاه است. کلمه ترتمیزی هم هست اتفاقن!
 ولی خوب کل ماجرا خنده دار است. انقدر که در سرزمین ما فسفر برای درست کردن ظواهر سوزانده می شود اگر برای اصل ماجرا سوزانده می شد الان به کهکشان های دیگر هم دست یافته بودیم. مدام نگران کلماتیم و البته فقط کلماتی که اغیار استفاده می کنند وگرنه خودی ها که مشکلی ندارند، نماینده مجلسمان کلماتی استفاده می کند که مناسب چاله میدان هم نیست.
 آنچه نیاز به توضیح ندارد این است که تا وقتی مشکلات را زیر کلمات پنهان می کنیم هیچ چیز درست نمی شود. 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۶
سورمه